مولف زنده مرگ

مقدمتان گلباران

مقدمتان گلباران

مولف زنده مرگ

خواننده و شنونده فرقی نداره!
اینجا داستان رو، بو کن!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

تهران در درخشش مه‌آلود شب خود غرق شده بود، خیابان‌های شلوغ، سایه‌های بلند را به‌عنوان سمفونی زندگی شهر می‌نواختند و آلودگی رخت سیاه بر تن شنوندگان موسیقی شهر به تن کرده بود، کنسرتی که منتظر به آتش کشیده‌شدن صحنه بود. در قلب این کلان‌شهر، رهبر ارکستر سرشناس، داروساز مخترع، فرید شاهرخ، در آپارتمان مجلل خود بی‌جان پیدا شد و پلیس یک پیانیست بااستعداد، رها مهر آبادی، به‌عنوان مظنون اصلی شناسایی کرده بود؛ اما او مدعی بود که در زمان رخ‌دادن جنایت خواب بوده است. حرف‌هایش صادقانه به نظر می‌رسیدند؛ اما این شهر تاریک به یک جنایت‌کار نیاز داشت تا برای عطش تاریکی، خودش را فدای صدای خونین‌شهر کند. رها باید محکوم می‌شد. اما پلیس ورای حکم رها تصمیمی گرفته بود، باید تحقیقات بیشتری صورت می‌گرفت. با وجود تأیید حکم اعدام رها این مأموریت به رحمانی سپرده شد. کارآگاه امیر رحمانی که یکی از ارواح مشکی‌پوش این شهر خسته بود، مأمور شد تا در زیر زخم این تراژدی به دنبال عفونت بگرد. دولت هم که بیم آن داشت که قتل شاهرخ و خالی بودن جایگاه تولیدکننده موسیقی مخدر خواب‌آور، شعله انقلابی را شعله‌ور کند به‌راحتی اجازه تحقیقات بیشتر را صادر کرد.

کارآگاه رحمانی یک توانایی خاص داشت که آن را از همکارانش در پلیس‌مخفی کرده بود. رحمانی از کودکی می‌توانست مکالمات فکری آدم‌ها را بشنود. همین توانایی هم به او کمک کرده بود با وجود سن کمش پرونده‌های بسیاری را حل کند و خیلی زود به بالاترین درجات کاری رسیده بود؛ اما هر قدرتی نفرین خاص خودش را دارد. در این شهر تاریک، رحمانی مثل یک نورافکن، هر گوشه‌ای از افکار غمناک شهروندان را روشن کرده بود و هیچ رازی برایش پنهان نمی‌ماند. او که همیشه به‌تنهایی در این تاریکی‌ قدم برداشته بود، همیشه آهنگ درد و اندوه این شهر را با همه غمش می‌شنید. در ضمن تقریباً در اداره پلیس، هیچ‌کس نیست که از رحمانی خوشش بیاید. این توانایی که او را از دیگران متمایز می‌کرد، هم‌زمان باعث هم می‌شد که داد حسادت همه را بلند کند. بااین‌وجود او از هیاهوی کاری به‌دور بود. آواز غم و ناله‌های شهر، به گوش او می‌رسید و هر بیت درد و غصه را از لحظه‌به‌لحظه می‌شنید. چطور می‌توانست به جنگ کسی برود.

رحمانی بعد از گرفتن حکم مأموریتش با همکارش شادمهر به سمت صحنه جنایت شتافت. صحنه جنایت تابلویی سورئال و مجلل بود که با تراژدی به آن رنگ تاریکی زده بودند. مکانی که شاهرخ در آن کشته شده بود درست روبروی پیانو او بود. پیانویی که لکه‌های تاریکی رویش به‌وضوح مشخص بود. حتی گذر زمان و تغییر رنگ خون ریخته شده روی پیانو هم نمی‌توانست چنین حجم عظیمی از خون را از دیدگاه‌ها مخفی کند. نگاه رحمانی به پیانو قفل شده بود، برایش باورنکردنی بود. سازی که زمانی ملودی‌های استاد شاهرخ را بازتاب می‌داد اکنون به چنین وضعی افتاده است. احتمالاً رها مهرآباد، ستاره نوظهور عرصه موسیقی شهر، بارها کنار این پیانو به نواختن استادش گوش داده بود. رها محکم بر حقیقت ادعای خود ایستاده بود. او سوگند خورد که در آن شب یک داروی آرام‌بخش مصرف کرده و در زمانی که رهبر ارکستر کشته شده، او در خواب عمیقی بوده است. بااین‌حال، کارآگاه کسی نبود که یک ملودی را تنها با حرف بپذیرد. غرایز او زمزمه می‌کرد که این سمفونی بیشتر از چیزی است که به گوش می‌رسد.

  • نظر تو چیه شادمهر؟ مهرآبادی حتماً باید دچار جنون شده باشه، چطوری یه دختر نازک‌نارنجی دست به همچین خشونت وحشیانه‌ای زده؟
  • اره باورنکردنیه، ولی باورنکردنی‌تر اینه که منو برای یه پرونده‌ای که حکم دادگاهش اومده کشوندی اینجا.
  • انقدر غر نزن مرد، بگرد ببین وسیله قتل و میتونی پیدا کنی یا نه؟ همیشه یه چیزی رو جا می‌ندازن. برات عجیب نیست چجوری بدون آلت قتاله حکم صادرکردن؟
  • انقدر مدرک هست که اگه جای این دختره یه خوک مرده هم اون تایم خونه شاهرخ بوده باشه خودم بکشمش بالای دار.

تاریکی، فساد، قدرت، خون، چه چیزی از انسان، هیولا می‌سازد؟ چه چیزی از مردمان این شهر خون‌آشام ساخته بود؟! گرچه رحمانی نتوانست خیلی به پاسخ این سؤالات فکر کند، همان‌طور که داشت در زیر پوست تاریک و آلوده خانه شاهرخ کاوش می‌کرد، روابط و رقابت‌های پیچیده‌ای را کشف کرد که در پشت پرده موسیقی‌دانان شهر وجود داشت. نامه‌ها با رحمانی سخن می‌گفتند، اتحادهای پنهان و خصومت‌های ناگفته ظاهر شد تا هر نت نواخته شده در ارکستر شاهرخ حالا برایش مشکوک شود.

از نامه‌ها به شادمهر چیزی نگفت، آدرس‌ها را در کاغذی یادداشت کرد و در جیب عقبش پنهان کرد و سعی کرد که تا شادمهر را دست‌به‌سر کند و خودش باقی ماجرا را دنبال کند. به‌محض اینکه به خیابان رفت صداها به او حمله کردند.

«تو نمیتونی، من بدون مامان و بابا و داداشم ، توانایی ادامه دادن زندگی رو ندارم، خراب میکنیا، تو منو نمیفهمی، تو رو فروختن، محبوری تاوان اشتباه اونو تو بدی، معمولی هستی، به نظرم اشتباه کردی، مقصر تموم بدبختیات خودتی، آدم‌ها همشون قراره ترکم کنن، اینکارو نمی‌کردی که اینجوری نمیشد، با وجود اینکه همیشه بخاطرشون از خواسته های خودم گذاشتم و خیلی جاها خودمو پاره کردم، بازم هیچوقت به اندازه کافی و در حد انتظارات خانوادم نبودم، تو یه بازنده ای، بپذیر هیچ وقت کافی نیستی، چقدر میخندی جمع کن دهنتو کمتر بخند»

مغز امیر تا مرز انفجار رفت؛ اما منفجر نشد. شانس آورد. آسمان، میهمان بود و باران به‌آرامی اشک‌هایی بی‌رحم را به زمین می‌ریخت. کارآگاه، در تاریکی شب با صدای درون مغز آدم‌ها، خود را در مقابل یک صحنه وحشتناک از تجسم صداها می‌یافت. نورهای نیمه روشن خیابان، از رازهای پنهان زیر پوست شهر، نمایان می‌شدند و فیلمی ترسناک را برایش پخش می‌کردند. صداهای درون مغز آدم‌ها، همچون یک آواز ناامید و ترسناک، به گوش کارآگاه می‌رسید. قدم‌هایش را کمی تندتر کرد باید زودتر به اتحادیه می‌رفت. در یکی از کنار خیابان‌ها، سایه‌های تاریک به همراه صدای درون مغز، نقاب رازی را برمی‌افکندند.

«آه، این خیابان‌ شاهد یک قتل بوده.» هر گوهر باران، قطره‌های خونی را به همراه زنگوله‌های وحشتناک به زمین می‌ریخت. صداهای ترس و ناامیدی که از درون مغز همسایه‌ها به کرانه‌های تاریک‌شب برمی‌خاستند، او را به یک داستان تراژدی جذب کرده بود.

کارگاه با قدم‌هایی بی‌صدا، به طور مخفیانه به جلو حرکت می‌کرد. نور بلند لامپ خیابان، بر برنده از زندگی‌ها و اتفاقات مختلف، اشاره می‌کرد. او حس می‌کرد که هر نوتی که از درون مغز همسایه‌ها به گوشش می‌رسد، داستان مخفی و ترسناکی از آخرین لحظات زندگی یک انسان را مخفی کرده است.

باران، همچون شاهدی بی حاشیه، گام‌به‌گام کارگاه را به سمت محل جرم می‌کشاند. صدای درون مغز همسایه‌ها همچنان یک ملودی غم‌انگیز از ترس و ناامیدی را به گوش او می‌رساند. او درحالی‌که خیالی از زندگی مردم را تحت‌تأثیر قتل قرار داده بود، به‌سوی این صحنه تاریک و بی‌رحمانه حرکت می‌کرد، اما در نهایت تصمیم گرفت از آن بگذرد. رها مهم‌تر بود. رازهای درون‌دل خیابان را به‌روشنی در نیاورد. به حال خودشان رهایشان کرد.

زیر بارانی که همچون اشک‌هایی سیاه از آسمان می‌ریخت، خیابان‌ها آرام‌آرام در تاریکی شب غرق می‌شدند و کارآگاه از آنجا دور می‌شد. صدای درون ذهن مردم، همچنان گرداب‌های افکار ناامید و بی‌آرامی را به گوش می‌رساند. کارآگاه کهنه‌کار، با چشمان پر از تجربه و گوش‌هایی که از گفتگوهای مخفی خیابان باخبر بودند، بی‌صدا در این دریچه‌های شب گذر می‌کرد.

کارآگاه کهنه‌کار، با گام‌های سبک و بی‌صدا، وارد راهروهای اتحادیه موسیقی شد. نورهای نیمه‌خاموش این محل از هر سو کاسته شده بودند و همه چیز درحالی‌که از تاریکی شب پنهان می‌شد، به یک صحنه از مخفیانه‌ترین اتفاقات شهر تبدیل شده بود.

البته صداهای درون مغز کارمندان اتحادیه موسیقی، همچون نغماتی از اظهارات ناگهانی و ناگفته نمانده بود، به گوش کارآگاه می‌رسید. هر کدام از این صداها داستانی مخفی و دردناک از کارمندان این اتحادیه را با خود می‌آوردند. آه، این موسیقی‌ای تاریک، داستان‌هایی از فساد و پنهانی را در خود جا داده بود.

«این چه کاریه داری می‌کنی؟ ول کن موسیقی رو برگرد سر درس، لعنت به این قطعه هر نوتی که می‌زنم به طرز تلخی غمگینه، هر تلاشی که داریم می‌کنیم تا نتیجه‌ خوب و ماندگار بگیریم فقط یه سرابه، همه دوستام نمیخوان من ازشون موفق‌تر باشم، لعنت به این حس تنهایی، چرا من فقط بدشانسم و آهنگام خوب نمی‌شه، کاش بتونم این قطعه رو تموم کنم بچه هام به پولش نیاز دارن، چرا نمی‌تونم کسی که دوست دارم رو خوشبخت کنم، از آدما متنفرم، گندش بزنن به اندازه کافی خوب نیستم»

کارآگاه، در راهروهای تاریک و سرافکنده از نور، به سمت اتاق کنفرانس اتحادیه حرکت کرد. درها به سکوتی تلخ و زیر نورهای ضعیف کشیده شده بودند. هر قدمی که می‌زد، صدای درون مغز کارمندان موسیقی، بیشتر واضح و تلخ‌تر به گوشش می‌رسید.

در اتاق کنفرانس، صداهایی از گفتگوها و تشویشی تاریک بر می‌خاستند. صداها، شهادت می‌دادند که اتحادیه موسیقی به یک‌ کوه بزرگ و خونین از جنایت و فساد پیوند خورده است. کارآگاه، با نگاهی از یک سو به افراد حاضر و از سوی دیگر به در با گفتن جمله: «حتماً اشتباهی شده ببخشید اشتباه اومدم» از آنجا خارج شد، درحالی‌که افکار تاریک افراد را می‌شنید، دیگر نمی‌توانست این حقیقت را تحمل کند. اتحادیه موسیقی با کارتل مواد مخدر در ارتباط بود و آوازی از جنایات پنهان در تاریکی مراکز موسیقی این شهر، در مغز رحمانی راه یافته بود.

بی‌معطلی به مقر اصلی کارتل رفت و مانند یک سایه تاریک دور انبار کارتل مواد مخدر حرکت می‌کرد. باد خیس و سرد باران، همراه با ناله‌های ذهنی افراد در این محل تاریک، به گوش کارآگاه می‌رسید. قدم‌های بی‌صدا و افکار‌ او، در این تاریکی به سمت محلی کشیده می‌شدند که فروشندگان مواد مخدر و اعضای کارتل در آنجا ناامیدانه و ناراضی از زندگی می‌نالیدند.

صداهای درون مغز این افراد، یک ایمان به فروپاشی و تلخی ناشی از مسیر اشتباه زندگی خود را به همراه داشت. "این کارتل ما را به کجا کشانده است؟" هر افکاری که از درون ذهن این مواد فروشان بلند می‌شد، تاریکی و سرگردانی از زندگی در سایه مواد مخدر را نشان می‌داد. صداهای درون مغز این مواد فروشان نماد زندگی تلخ و پر از ناامیدی بود. «این کارتل چه کرد؟» ناله‌های ذهنی افراد، با اشکال مختلف ناراضی و افسرده، به گوش کارآگاه می‌رسید. افکار پنهان شده در خلوت ذهن‌ها، افسرده‌ترین ملودی زندگی را می‌آفرید.

کارگاه با نگاهی مجهول به این صحنه تراژیک نگاه می‌کند. «آه، این مرد که از وحشت و ناامیدی پرشده، خودش یه قربانیه، عجب مصیبی.» رحمانی حالا باید در این تاریکی می‌فهمید که کدام اتفاق موجب نهایت ناامیدی این مرد شده بود. آیا کارتل مواد مخدر به او دستور قتل شاهرخ را داده بود یا اتفاق دیگری در پس این تراژدی پنهان بود؟ این تراژدی مرموز دیگر گندش را درآورده، لایه پشت لایه سیاهی، تلخی، ناامیدی.

در پس پرده سایه‌ها، کارآگاه با گام‌هایی محکم به سمت آواره‌های این کارتل نیز قدم می‌زد. نور ضعیف لامپ‌ها بر لبه‌های انبار می‌تابید و هر ناله، هر آهنگ افسردگی و ناامیدی از دل این انبارها بیرون می‌آمد. در زمین تاریک که نور لامپ‌ها به چشم‌ها نمی‌رسید، صحنه‌ای از غم و اندوه برپا شده بود. وقتی کارآگاه به انتهای این راه رسید، حقیقت تلخ از جنایت‌های کارتل برای او آشکار شد. اما در صدا‌های تاریک این انبار، صدایی دیگر پنهان شده بود، مردی داشت با خودش کلنجار می‌رفت که صحنه مصیبت‌بار خانه شاهرخ را فراموش کند. اما او قاتل نبود، پیش از اینکه کارتل برای قتل اقدام کند، شاهرخ خودش زندگی را از خودش گرفته بود. البته اگر بتوان اسم این حیات انگل‌وار یک تولیدکننده مواد مخدر را زندگی گذاشت. برای این تراژدی رحمانی حالا دیگر جواب داشت، قصه دیگری از این شب تاریک را می‌توانست بنویسند.

در راه برگشت به خانه شاهرخ، رحمانی به یاد داستان کودکی خودش افتاد. یاد آن زمانی افتاد که با چشمان تیزش دیدن منظره‌ها برایش لذت‌بخش بود. او در یک شهر کوچک بزرگ شده بود. خانواده‌اش در خیابان‌های پر از امید و سادگی زندگی می‌کردند. او همواره با دلی پر از آرزوها و توقعات به سمت آینده نگاه می‌کرد. اما یک روز، زندگی‌اش تغییر کرد.

مواجهه امیر با قدرتش به زمانی برمی‌گردد که هفت‌ساله بود. او در خیابان، به طور ناگهانی متوجه شد که می‌تواند صداهای درون مغز افراد را بشنود. این قدرت جدید برای او مانند یک گنجینه از افکار نهان و آوازهای پنهان بود که همیشه از او پنهان بوده بودند.

اولین باری که این صداها را شنید، امیر با غم و ترحم به مردم خیره شده بود. افکار ناامید و ناراحتی از او مظلومانه درخواست کمک می‌کردند. او با صدای درون مغز مردم، ناله‌های آسیب‌دیده و خواستار کمک را می‌شنید. در طول سال‌ها، جان از این قدرت برای کمک به دیگران استفاده کرد، اما همیشه احساس کرد که این قدرت، او را به‌سوی دنیایی از غم و درد می‌کشاند. هر روز، با گوش به ناله‌ها و ناامیدی‌های درون مغز مردم، او تقریباً مطمئن بود که جهان پر از دردهای ناگفته و پنهان است.

باگذشت زمان، امیر به یک کارگاه تبدیل شد و از این قدرت خاص برای پیداکردن حقیقت و رسیدن به عدالت استفاده کرد. اما هر چقدر که به‌سوی رازهای تاریک پیش می‌رفت، همیشه با بارانی از ناامیدی و غم مواجه می‌شد.

حالا، امیر به انتهای معمای این قتل مخفیانه رسیده بود. در انتها، با کشف اینکه مظنون قبل از کارتل خودش را کشته بود، امیر دیگر نمی‌توانست از غم و احساسات دلخراش فرار کند. باید کشف می‌کرد شاهرخ چرا خودش را کشته بود. البته برای کارگاه باتجربه‌ای مثل او این امر خیلی طول نکشید. حقیقت از همان اول جلوی چشم او بود. شاهرخ آن شب قطعه جدیدی نواخته بود. قطعه‌ای که عشق رها باعث شد تا به او آرامش بدهد و او را بخواباند. قطعه‌ای که باعث شد تا شاهرخ جان خودش را به کیفر گناهانش بگیرد. امیر در دلش به این قطعه نام برازنده‌ای داده بود: «آیینه شهر». حال تنها سؤالی که مانده بود این بود که باید با جواب این معما چه می‌کرد. باید کاری می‌کرد. نمی‌توانست اجازه دهد تنها جوانه عشق این شهر قربانی تاریکی شود. نت‌ها را برداشت. می‌دانست که باید چه کند. اما تصمیم گرفت رها را از تصمیمش مطلع نکند. به اداره پلیس رفت و بدون هیچ حرف‌اضافه‌ای آخرین قطعه شاهرخ را به او داد.

روز بعد رها اعتمادی، متهم محکوم به مرگ، به‌آرامی؛ ولی با وحشت بر روی صندلی اجرای اعدام نشست. چهره‌اش خالی از هرگونه احساس بود و چشمانش به مردمی که برای تماشا آمده بودند، خیره شده بودند. قطعه‌ای که امیر به دستش رسانده بود، نغمه‌ای از حزن و اندوه بود. آهنگی که تمام دردها و زخم‌های شهر را در خود جای‌داده بود. با اشک در چشمانش، درخواست کرد تا برای آخرین بار به نماد عشقش به شاهرخ آخرین ساخته او را بنوازد. آهنگی که تابه‌حال برای کسی اجرا نشده بود و حالا به عنوان آخرین درخواست رها قرار بود برای کل شهر اجرا شود.

طولی نکشید تا مقدمات فراهم شد. صدای آهنگ که از دستگاه پخش شد، قلب‌های مردم شروع به پیچیدن ‌کرد. افراد یکی‌یکی به زمین می‌خوردند. آن‌هایی که عشق هنوز در دلشان بود، با اشک‌هایی که در چشمانشان می‌لغزید، به زمین می‌افتادند. آن روز اشک‌های بی‌پایانی در خاک ‌ریخته شد. آنها به خواب می‌رفتند، اما عده‌ای دیگر با سیاهی مطلق دل خود، می‌رفتند تا تاریکی این شهر را با خودشان به دنیای دیگری ببرند. شاید مرگ دست جمعی تنها راه‌حل بود. راه‌حلی که امیر برای این شهر انتخاب کرده بود.

آهنگ غمگین ادامه پیدا کرد امیر می‌دانست نوبت او فرارسیده است. شهر در آرامش بود. دیگر صدای غمگینی به گوشش نمی‌رسید. جنگ او پایان‌یافته بود. موسیقی داشت کم‌کم به قلب او هم نفوذ می‌کرد. چشمانش پر از اشک بود. گرچه او عشقی در خودش احساس نمی‌کرد. برعکس سنگینی گناه قتل میلیون‌ها نفر را حس می‌کرد. او که همیشه سعی می‌کرده تاریکی شهر را به دیگران نشان دهد، حالا خودش در این دریای تاریک غرق شده بود. مطمئن نبود از خواب بیدار شود، اما مطمئن بود تهران فردا با عشق از خواب برمی‌خیزد...

 

علی صالحی

آذر 1402

تهران

در محوطه آرام یک آپارتمان کوچک، بی‌هیچ حرکت اضافه‌ای تنها چشمانش را باز کرد، انگار پرنده‌ای از رویا بیدار شده. تکه نازکی از نور خورشید به‌آرامی از میان شکاف‌های پرده اتاقش عبور کرد تا گرمایش آغازگر روز باشد و روشنگر گوشه‌های مبهم و خاطرات فراموش شده بشود. حرکت اجتناب‌ناپذیر بود. سیاق هر روزش را برای حرکت تکرار کرد، از ترس درد، در اعمال او دقتی ترسناک وجود داشت. گویی یک رقص ظریف را اجرا می‌کرد. رقصی تشریفاتی همراه با دردی مزمن که در تابلوی وجودش تنیده شده بود.

این‌گونه حرکت می‌کرد تا نیازهای روزمره‌اش را رفع کند. چاره‌ای نبود. کارها دردناک بودند. بعد از صبحانه‌ای کوتاه زمانش فرارسیده بود. ساعت 9 بود. باید مالیاتش را به دولت پرداخت می‌کرد. رقصان خود را به در ورودی رساند و خم شد تا «یادگیران» خاطره‌ای از گذشته‌اش برای اجازه زندگی یک روز آینده‌اش را دریافت کنند. خاطراتش مانند زمزمه‌های سوزان از یک سمفونی فراموش شده یکی‌یکی بی‌رحمانه خاموش شدند. آغوش آرامش‌بخش مادرش، خنده‌های خواهرش که در راهروهای خانه دوران کودکی‌شان طنین‌انداز می‌شد، اولین‌بار که همسرش را خنده انداخته بود و گریه تولد پسرش. اکنون فقط زمزمه‌هایی را می‌شنود که دستگاه می‌شنید. هر خاطره‌ای مانند یک رویای دور محو می‌شد، از میان انگشتانش می‌لغزید و او را توخالی می‌گذاشت. یادگیران رفتند و شبحی که در جستجوی معنا در وجودی برهنه شده بود تنها گذاشتند.

ساعتش زنگ زد. دقیقاً سی دقیقه از قتل گذشته بود. نفس‌نفس می‌زد. الان بود که پلیس‌ها برسند. باید زودتر فرار می‌کرد؛ اما اگر پیدایش نمی‌کرد، از دستگیرشدن برایش خیلی گران‌تر تمام می‌شد. باید دوباره خانه را جستجو می‌کرد. درست به‌خاطر نداشت. دیشب بعد از استفاده کجا گذاشته شده بود. هرجایی که فکرش می‌رسید را نگاه می‌کرد. اول تمام مکان‌هایی که همیشه آنجاها می‌گذاشتش را نگاه کرد. بعد تمام کشو ها و کابینت و یخچال و هرجایی که ممکن بود به‌خاطر مستی دیشبش اشتباهی آنجا بگذاردش را نگاه کرد. نبود. هیچ اثری از آن پیدا نکرد. شروع کرد به دوباره گشتن بخش‌های مختلف خانه. اتاق‌خواب. نبود. سرویس بهداشتی و حمام، شاید موقع دست شستن از دستش افتاده. اما نبود که نبود. هال را گشت هیچ‌چیزی آنجا هم نبود. داشت آشپزخانه را می‌گشت. از پنجره متوجه ماشین پلیس‌هایی شد که چراغ خاموش برای دستگیری او وارد کوچه‌شان شده بودند. باید همان لحظه آنجا را ترک می‌کرد. گرچه دیگر جای خاصی برای گشتن نمانده بود.  

در یک خواب صبحگاهی دیرهنگام، مردی صحنه خودکشی‌کردنش را دید. با خودش فکر کرد، حتماً زمانش فرارسیده است. خاطرات برایش آیینه سیاهی بود که به دست خود شکسته بود. برای سقوط. زندگی از دیدش قمارباز بدهکاری بود که جز پند برای هیچ‌کس هیچ آورده‌ای نداشت. البته خودش همچون انعکاس زندگی در تکه‌های آیینه حسابی اهل یادآوری بود. می‌دانم شاید جذاب نباشد. کسی قرار نیست توجه بکند؛ اما او می‌خواست تا دردهایش به یاد سپرده شود. می‌خواست تا؛ همه او را به یاد بیاورند. روی تختش دراز کشیده بود. سقف اتاق رنگش همان بود؛ سفید استخوانی. گرچه او جز سیاهی خوابش چیزی نمی‌دید، مدام با خودش تکرار می‌کرد: «ستارگان به کجا فرار کرده بودند؟ ستاره شانس من کجاست؟!»

به روی صفحه سیاه مانیتور جمله ای نقش بست: «شما امروز میمیرید حرفی دارید؟» پوزخندی زدم و صفحه چت را بستم. به شدت عصبانی شده بودم. با خودم میگفتم: «با خودش چه فکری کرده؟! مرتیکه احمق! معلومه که میمیرم! دوساله تو همه جا گفتم. امروز روز مرگمه، فقط سوپور محلمونه که نمیدونه! اصلا به اون چه ربطی داره؟» آخر هم از روی عصبانیت مانند بچه دبیرستانی ها صفحه چت را باز و شروع به نگارش کردم. طومار بزرگی با این مضمون که مردک سخیف به تو ربطی ندارد نوشتم. بعد هم برایش فرستادم، او هم فورا دید و کوتاه پاسخ داد که: «پس منصرف شده ای. باشد، جانت را نمیگیرم» بعد هم من را بلاک کرد و احتمالاً به سراغ زندگیش رفت.

هرچه صف جلوتر میرفت، احساسی در من رشد میکرد که از خودم دورتر می‌شوم، اما تنها یک صف کوتاه با آرزویم فاصله داشتم. البته که میترسیدم، بیشتر از اینکه تا کجا میتوانم ادامه دهم. مدام با خودم میگفتم یعنی میتوانم؟! تصمیم گرفتم بیش از حد تصمیمم را بزرگ نکنم و طوری حواسم را پرت کنم. به اطراف نگاهی کردم، بر روی تابلوی ورود نوشته بود از حضور مارها و شیرها معذوریم.

اتفاقی عجیب افتاده بود زنگ معبد کهن به صدا درآمده بود. سالیان زیادی بود که کسی صدای ناقوس برگ معبد نشنیده بود. پیر ها به جوانان و جوانان به کودکان گفتند. کسی میخواست سعی کند. یک نفر دوباره میخواست تا تلاشش را بکند. جدید ترین تلاش بشریت برای به تبدیل شدن به خدا. رویدادی نبود که بشود آن را از دست داد. همه باهم به سمت معبد قدیمی حرکت کردند. فضای معبد برای همه عجیب بود. کسی نمیدانست چرا هنوز بعد از پیشرفت های سنگی بشر، هنوز معبدشان از چوب ساخته بودند. هرچه زمان بیشتری میگذشت دسته های بیشتری از مردم به معبد میرسیدند. مردم مشتاقانه در تالار اصلی پچ پچ میکردند. عده ای که شک داشتند با عده ای معتقد بودند به نزاع میپرداختند. عده ای با دوستانشان شرط بندی میکردند. عده ای هم در عالم رویاهایی که اگر بشود چه میشود سیر میکردند و عده ای تنها میخواستند بدانند پس چه شد. هرچه گذشت حرف بیشتری برای زدن بود. حرف بیشتر هم صدای بیشتری داشت. کم کم صدایشان بالا رفت و همهمه شد. راهبان تصمیم گرفتن برای آرام کردن کردن مردم با آنها سخن بگویند. راهب اعظم جلو رفت و شروع به حرف زدن با مردم کرد.

«توهم شنیدی؟ میگن هوا دوباره قراره گرم بشه» محمد در حالی که داشت برای فرزام آب میوه میگرفت گفت و همزمان نگاهش را بالا آورد تا جواب فرزام را بهتر بفهمد. فرزام اما انگار خیلی از این موضوع خوشش نیامد، سری تکان داد و تنها به گفتن: «آره من هم شنیدم.» بسنده کرد. محمد که کارش تقریبا با میوه ها تمام شده بود، بدون اینکه توجه کند چه کسی قرار است این همه ظرفی را که کثیف کرده بشوید لیوان ها را برداشت و به سمت فرزام آمد. فرزام نگاهی به آشپزخانه کرد و در دلش گفت که کم کم باید دیدارهایش با رفقای قدیمی را بیخیال شود. برگشت و به محمد نگاه کرد. دید که با لبخندی چندش آوری دارد به او میگوید: «این هوا جون میدهد برای دوچرخه سواری!» فرزام جوش آورد میخواست جواب محمد را اینطور بدهد که «مخصوصا وقتی بخوایم برای دیدار با مادر مرحومت بریم»

خودت که بهتر میدانی اینطور مواقع شخصی که ادعا کرده روح دیده را به دادگاه حیوانات میبرند. این را گفت و لیوان گل گاوزبانی را که تازه دم کرده بود به دست من داد و خودش لیوان چاییش را برداشت و یک راست رفت روی مبل آبی نشست. خواسته بود کمکم کند، فکر میکنم به کمک هم نیاز داشتم، دختری که دوستش داشتم، شین عزیزم داشت به دادگاه میرفت. هردویمان میدانستیم اتفاقات خوبی در انتظارش نیست اما کاری هم نمیتوانستیم بکنیم. مجبور بودیم به تماشا بنشینیم و امیدوار باشیم اتفاقی برایش نمیوفتد. به ناچار و با اکراه، شروع کردم قدم برداشتن تا در صندلی قرمز روبروی تلوزیون بنشینم. فرشاد همانطور که چایش را فوت میکرد سعی کرد با کله تکان دادن به من بفهماند کار خوبی کردم که آمدم. اعضای دادگاه همگی آماده حضور متهم در دادگاه بودند.

رویم را برگرداندم تا صورتم را نبیند، البته او به سمت من آمد و کمک کرد تا بارانی را در بیاورم. حسابی غافل گیرش کرده بودم. توقع نداشت من را در این حالت سرما خورده و لرزان ببیند. اهمیتی به او ندادم. بی توجهی ­ام را میان لرزش هایم پنهان کردم و خمیده و دست به سینه به سمت اتاق خواب رفتم تا لباس هایم را عوض کنم. بعد از آن هم با نهایت سرعتی که از من بر می ­آمد خودم را به تخت رساندم و فورا پتویم را به روی سرم کشیدم. البته پتو کشیدن چند شبی بود که بخشی از روتین­ شب­ هایم شده بود. بعد از چند دقیقه صدای در را شنیدم.