مولف زنده مرگ

مقدمتان گلباران

مقدمتان گلباران

مولف زنده مرگ

خواننده و شنونده فرقی نداره!
اینجا داستان رو، بو کن!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

هنرمند

دوشنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۴:۳۹ ب.ظ

چوب و استخوان و روزنامه های قدیمی؛ هیچ کس فکرش را نمیکند که این سه میتوانند کارهایی با شما بکنند که مردمانی به بیجانی گوشت لخت و ارواحی به سیاهی خاکستر زیر سیگار در فضای جامعه ی امروز که مثل سنگ پای قزوین هر لحظه لایه ای از روحت را برمیدارد از اعماق وجودتان شادی را احساس بکنید. من اما رازش را میدانم و میخواهم آن را برای شما تعریف کنم. راز بزرگ هنر شاد کردن.

چند روز پیش پیرمردی تنها و رنجور از دیگرانی که تنها ترک کردن را بلدند، سر در گریبان گرفته و خسته داشت در خیابان کارگر با کوچه ها مارپله بازی میکرد. همانطور که مارپیچ داشت گوشه ها را ورق میزد، باران گرفت. احساس میکرد هوای بارانی غم هایش را به انتهای وجودش میچسباند اما ناگهان مکانی برای پناه گرفتن پیدا کرد که پله اش به زیر زمین میرفت. پیرمرد با خودش فکر میکرد این نردبان احتمالن او را به انتهای جهنم خواهد برد اما در نهایت به نطرش آمد که از خیس شدن زیر باران خیلی بهتر است. پس بلاخره تصمیمش را گرفت و وراد ماکنی شد که تصور میکرد بوی تلخ خلق بد آدم هایش روز غمگینش را به شب بدل کند.

وقتی وارد کافه شد، با فضای عجیبی روبرو شد قسمت پایینی کافه را روزنامه های قدیمی پر کرده بودند و قسمت بالایی دیوار های کافه از چوب گردو بود که به طرز جادوگونه ای رویش استخوان چسبانده بودند. در انتهای کافه هم در میانه­ ی دود چند جوان مشغول بگو بخند بودند. پیر مرد در میانه کافه میزی انتخاب کرد و نشست. وضعیت روحی پیرمرد از زیر سیگاری روی میز هم زمخت تر و چاک خوره بود پس سعی کرد پناهی از جنس دود در برابر دزدکی نگاه کردن میز های مجاور برای خودش بسازد.

ناگهان از میانه دودی که دور میز پیر مرد هاله انداخته بود، ناگهان مردی با لبخند آمد و شعری خواند: « شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی/ غنیمت است به چنین شب روی دوستان بینی؛ امری دارید قربان در خدمتم. »  پیرمرد که به کلی تمام تصورش از کافه در یک لحظه فروپاشیده بود، درخواست منو کرد و ویتر با احترام منو را به او داد و او هم پس از نگاه کردن به منو شاخ هایش مثل بار اول باقی مشتریان در آمد. هیچ منویی را ندیده بود که عشق سرو کند، هیچ کافه ای نمیشناخت که معجون جوان سازی بدهد.

پیرمرد بعد از اندکی تفکر با خودش گفت که معجون جوان سازی باید آب میوه ای چیزی باشد. همان را سفارش داد. چند دقیقه بعد همان جوان ها دورش حلقه زدند. فنجانی لته به او دادند و گیتار دست گرفتند و شروع کردن به آواز خواندن، پیرمرد هم که عاشق جز بود با آنها هم نوا شد و گویی با طعم گس لته پیری از جانش فرار کرد. آخرشب هم پیرمرد سرزنده و با روحی جلا یافته به خانه برگشت. شاید هیچ کدام از همسایه ها نفهمیدند که مرد چرا در دستشویی خانه اش فریاد کشید اما او خوب میدانست که جوان بیست ساله ای که در آیینه میدید با پیرمرد هفتاد ساله ی صبح تفاوت زیادی دارد.

  • علی صالحی

نظرات  (۱)

چقدر خوب بود، تا حالا ایده ای مثل این به گوشم نخورده بود.
پاسخ:
ممنونم رفیق
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی