در محوطه آرام یک آپارتمان کوچک، بیهیچ حرکت اضافهای تنها چشمانش را باز کرد، انگار پرندهای از رویا بیدار شده. تکه نازکی از نور خورشید بهآرامی از میان شکافهای پرده اتاقش عبور کرد تا گرمایش آغازگر روز باشد و روشنگر گوشههای مبهم و خاطرات فراموش شده بشود. حرکت اجتنابناپذیر بود. سیاق هر روزش را برای حرکت تکرار کرد، از ترس درد، در اعمال او دقتی ترسناک وجود داشت. گویی یک رقص ظریف را اجرا میکرد. رقصی تشریفاتی همراه با دردی مزمن که در تابلوی وجودش تنیده شده بود.
اینگونه حرکت میکرد تا نیازهای روزمرهاش را رفع کند. چارهای نبود. کارها دردناک بودند. بعد از صبحانهای کوتاه زمانش فرارسیده بود. ساعت 9 بود. باید مالیاتش را به دولت پرداخت میکرد. رقصان خود را به در ورودی رساند و خم شد تا «یادگیران» خاطرهای از گذشتهاش برای اجازه زندگی یک روز آیندهاش را دریافت کنند. خاطراتش مانند زمزمههای سوزان از یک سمفونی فراموش شده یکییکی بیرحمانه خاموش شدند. آغوش آرامشبخش مادرش، خندههای خواهرش که در راهروهای خانه دوران کودکیشان طنینانداز میشد، اولینبار که همسرش را خنده انداخته بود و گریه تولد پسرش. اکنون فقط زمزمههایی را میشنود که دستگاه میشنید. هر خاطرهای مانند یک رویای دور محو میشد، از میان انگشتانش میلغزید و او را توخالی میگذاشت. یادگیران رفتند و شبحی که در جستجوی معنا در وجودی برهنه شده بود تنها گذاشتند.