مولف زنده مرگ

مقدمتان گلباران

مقدمتان گلباران

مولف زنده مرگ

خواننده و شنونده فرقی نداره!
اینجا داستان رو، بو کن!

طبقه بندی موضوعی

هوا سنگین بود، سنگین‌تر از همیشه. سکوت مطلق بر دنیای نفرین شده سایه افکنده بود، گویی هر کلمه، هر نفس، می‌توانست طلسم مرگبار را بیدار کند. در اعماق دنیایی غرق در دوری و ظلمت، جایی که لمس ممنوع بود و هر تماس، طعمی از مرگ داشت، دو روح سرگردان، علی و سحر، در جستجوی رهایی از طلسمی نفرین شده، راه خود را به‌سوی یکدیگر پیدا کردند. برج دانش، آخرین امید جهان، نقطه تلاقی نگاه غمگین این دو بود. مکانی که شاید، فقط شاید، راز طلسم شوم لمس ممنوعه در آن نهفته بود. آخرین امید جهان، میزبان نشست کورسوی امید بود. 

تهران در درخشش مه‌آلود شب خود غرق شده بود، خیابان‌های شلوغ، سایه‌های بلند را به‌عنوان سمفونی زندگی شهر می‌نواختند و آلودگی رخت سیاه بر تن شنوندگان موسیقی شهر به تن کرده بود، کنسرتی که منتظر به آتش کشیده‌شدن صحنه بود. در قلب این کلان‌شهر، رهبر ارکستر سرشناس، داروساز مخترع، فرید شاهرخ، در آپارتمان مجلل خود بی‌جان پیدا شد و پلیس یک پیانیست بااستعداد، رها مهر آبادی، به‌عنوان مظنون اصلی شناسایی کرده بود؛ اما او مدعی بود که در زمان رخ‌دادن جنایت خواب بوده است. حرف‌هایش صادقانه به نظر می‌رسیدند؛ اما این شهر تاریک به یک جنایت‌کار نیاز داشت تا برای عطش تاریکی، خودش را فدای صدای خونین‌شهر کند. رها باید محکوم می‌شد. اما پلیس ورای حکم رها تصمیمی گرفته بود، باید تحقیقات بیشتری صورت می‌گرفت. با وجود تأیید حکم اعدام رها این مأموریت به رحمانی سپرده شد. کارآگاه امیر رحمانی که یکی از ارواح مشکی‌پوش این شهر خسته بود، مأمور شد تا در زیر زخم این تراژدی به دنبال عفونت بگرد. دولت هم که بیم آن داشت که قتل شاهرخ و خالی بودن جایگاه تولیدکننده موسیقی مخدر خواب‌آور، شعله انقلابی را شعله‌ور کند به‌راحتی اجازه تحقیقات بیشتر را صادر کرد. 

در محوطه آرام یک آپارتمان کوچک، بی‌هیچ حرکت اضافه‌ای تنها چشمانش را باز کرد، انگار پرنده‌ای از رویا بیدار شده. تکه نازکی از نور خورشید به‌آرامی از میان شکاف‌های پرده اتاقش عبور کرد تا گرمایش آغازگر روز باشد و روشنگر گوشه‌های مبهم و خاطرات فراموش شده بشود. حرکت اجتناب‌ناپذیر بود. سیاق هر روزش را برای حرکت تکرار کرد، از ترس درد، در اعمال او دقتی ترسناک وجود داشت. گویی یک رقص ظریف را اجرا می‌کرد. رقصی تشریفاتی همراه با دردی مزمن که در تابلوی وجودش تنیده شده بود.

این‌گونه حرکت می‌کرد تا نیازهای روزمره‌اش را رفع کند. چاره‌ای نبود. کارها دردناک بودند. بعد از صبحانه‌ای کوتاه زمانش فرارسیده بود. ساعت 9 بود. باید مالیاتش را به دولت پرداخت می‌کرد. رقصان خود را به در ورودی رساند و خم شد تا «یادگیران» خاطره‌ای از گذشته‌اش برای اجازه زندگی یک روز آینده‌اش را دریافت کنند. خاطراتش مانند زمزمه‌های سوزان از یک سمفونی فراموش شده یکی‌یکی بی‌رحمانه خاموش شدند. آغوش آرامش‌بخش مادرش، خنده‌های خواهرش که در راهروهای خانه دوران کودکی‌شان طنین‌انداز می‌شد، اولین‌بار که همسرش را خنده انداخته بود و گریه تولد پسرش. اکنون فقط زمزمه‌هایی را می‌شنود که دستگاه می‌شنید. هر خاطره‌ای مانند یک رویای دور محو می‌شد، از میان انگشتانش می‌لغزید و او را توخالی می‌گذاشت. یادگیران رفتند و شبحی که در جستجوی معنا در وجودی برهنه شده بود تنها گذاشتند.

ساعتش زنگ زد. دقیقاً سی دقیقه از قتل گذشته بود. نفس‌نفس می‌زد. الان بود که پلیس‌ها برسند. باید زودتر فرار می‌کرد؛ اما اگر پیدایش نمی‌کرد، از دستگیرشدن برایش خیلی گران‌تر تمام می‌شد. باید دوباره خانه را جستجو می‌کرد. درست به‌خاطر نداشت. دیشب بعد از استفاده کجا گذاشته شده بود. هرجایی که فکرش می‌رسید را نگاه می‌کرد. اول تمام مکان‌هایی که همیشه آنجاها می‌گذاشتش را نگاه کرد. بعد تمام کشو ها و کابینت و یخچال و هرجایی که ممکن بود به‌خاطر مستی دیشبش اشتباهی آنجا بگذاردش را نگاه کرد. نبود. هیچ اثری از آن پیدا نکرد. شروع کرد به دوباره گشتن بخش‌های مختلف خانه. اتاق‌خواب. نبود. سرویس بهداشتی و حمام، شاید موقع دست شستن از دستش افتاده. اما نبود که نبود. هال را گشت هیچ‌چیزی آنجا هم نبود. داشت آشپزخانه را می‌گشت. از پنجره متوجه ماشین پلیس‌هایی شد که چراغ خاموش برای دستگیری او وارد کوچه‌شان شده بودند. باید همان لحظه آنجا را ترک می‌کرد. گرچه دیگر جای خاصی برای گشتن نمانده بود.  

در یک خواب صبحگاهی دیرهنگام، مردی صحنه خودکشی‌کردنش را دید. با خودش فکر کرد، حتماً زمانش فرارسیده است. خاطرات برایش آیینه سیاهی بود که به دست خود شکسته بود. برای سقوط. زندگی از دیدش قمارباز بدهکاری بود که جز پند برای هیچ‌کس هیچ آورده‌ای نداشت. البته خودش همچون انعکاس زندگی در تکه‌های آیینه حسابی اهل یادآوری بود. می‌دانم شاید جذاب نباشد. کسی قرار نیست توجه بکند؛ اما او می‌خواست تا دردهایش به یاد سپرده شود. می‌خواست تا؛ همه او را به یاد بیاورند. روی تختش دراز کشیده بود. سقف اتاق رنگش همان بود؛ سفید استخوانی. گرچه او جز سیاهی خوابش چیزی نمی‌دید، مدام با خودش تکرار می‌کرد: «ستارگان به کجا فرار کرده بودند؟ ستاره شانس من کجاست؟!»

به روی صفحه سیاه مانیتور جمله ای نقش بست: «شما امروز میمیرید حرفی دارید؟» پوزخندی زدم و صفحه چت را بستم. به شدت عصبانی شده بودم. با خودم میگفتم: «با خودش چه فکری کرده؟! مرتیکه احمق! معلومه که میمیرم! دوساله تو همه جا گفتم. امروز روز مرگمه، فقط سوپور محلمونه که نمیدونه! اصلا به اون چه ربطی داره؟» آخر هم از روی عصبانیت مانند بچه دبیرستانی ها صفحه چت را باز و شروع به نگارش کردم. طومار بزرگی با این مضمون که مردک سخیف به تو ربطی ندارد نوشتم. بعد هم برایش فرستادم، او هم فورا دید و کوتاه پاسخ داد که: «پس منصرف شده ای. باشد، جانت را نمیگیرم» بعد هم من را بلاک کرد و احتمالاً به سراغ زندگیش رفت.

هرچه صف جلوتر میرفت، احساسی در من رشد میکرد که از خودم دورتر می‌شوم، اما تنها یک صف کوتاه با آرزویم فاصله داشتم. البته که میترسیدم، بیشتر از اینکه تا کجا میتوانم ادامه دهم. مدام با خودم میگفتم یعنی میتوانم؟! تصمیم گرفتم بیش از حد تصمیمم را بزرگ نکنم و طوری حواسم را پرت کنم. به اطراف نگاهی کردم، بر روی تابلوی ورود نوشته بود از حضور مارها و شیرها معذوریم.

اتفاقی عجیب افتاده بود زنگ معبد کهن به صدا درآمده بود. سالیان زیادی بود که کسی صدای ناقوس برگ معبد نشنیده بود. پیر ها به جوانان و جوانان به کودکان گفتند. کسی میخواست سعی کند. یک نفر دوباره میخواست تا تلاشش را بکند. جدید ترین تلاش بشریت برای به تبدیل شدن به خدا. رویدادی نبود که بشود آن را از دست داد. همه باهم به سمت معبد قدیمی حرکت کردند. فضای معبد برای همه عجیب بود. کسی نمیدانست چرا هنوز بعد از پیشرفت های سنگی بشر، هنوز معبدشان از چوب ساخته بودند. هرچه زمان بیشتری میگذشت دسته های بیشتری از مردم به معبد میرسیدند. مردم مشتاقانه در تالار اصلی پچ پچ میکردند. عده ای که شک داشتند با عده ای معتقد بودند به نزاع میپرداختند. عده ای با دوستانشان شرط بندی میکردند. عده ای هم در عالم رویاهایی که اگر بشود چه میشود سیر میکردند و عده ای تنها میخواستند بدانند پس چه شد. هرچه گذشت حرف بیشتری برای زدن بود. حرف بیشتر هم صدای بیشتری داشت. کم کم صدایشان بالا رفت و همهمه شد. راهبان تصمیم گرفتن برای آرام کردن کردن مردم با آنها سخن بگویند. راهب اعظم جلو رفت و شروع به حرف زدن با مردم کرد.

«توهم شنیدی؟ میگن هوا دوباره قراره گرم بشه» محمد در حالی که داشت برای فرزام آب میوه میگرفت گفت و همزمان نگاهش را بالا آورد تا جواب فرزام را بهتر بفهمد. فرزام اما انگار خیلی از این موضوع خوشش نیامد، سری تکان داد و تنها به گفتن: «آره من هم شنیدم.» بسنده کرد. محمد که کارش تقریبا با میوه ها تمام شده بود، بدون اینکه توجه کند چه کسی قرار است این همه ظرفی را که کثیف کرده بشوید لیوان ها را برداشت و به سمت فرزام آمد. فرزام نگاهی به آشپزخانه کرد و در دلش گفت که کم کم باید دیدارهایش با رفقای قدیمی را بیخیال شود. برگشت و به محمد نگاه کرد. دید که با لبخندی چندش آوری دارد به او میگوید: «این هوا جون میدهد برای دوچرخه سواری!» فرزام جوش آورد میخواست جواب محمد را اینطور بدهد که «مخصوصا وقتی بخوایم برای دیدار با مادر مرحومت بریم»

خودت که بهتر میدانی اینطور مواقع شخصی که ادعا کرده روح دیده را به دادگاه حیوانات میبرند. این را گفت و لیوان گل گاوزبانی را که تازه دم کرده بود به دست من داد و خودش لیوان چاییش را برداشت و یک راست رفت روی مبل آبی نشست. خواسته بود کمکم کند، فکر میکنم به کمک هم نیاز داشتم، دختری که دوستش داشتم، شین عزیزم داشت به دادگاه میرفت. هردویمان میدانستیم اتفاقات خوبی در انتظارش نیست اما کاری هم نمیتوانستیم بکنیم. مجبور بودیم به تماشا بنشینیم و امیدوار باشیم اتفاقی برایش نمیوفتد. به ناچار و با اکراه، شروع کردم قدم برداشتن تا در صندلی قرمز روبروی تلوزیون بنشینم. فرشاد همانطور که چایش را فوت میکرد سعی کرد با کله تکان دادن به من بفهماند کار خوبی کردم که آمدم. اعضای دادگاه همگی آماده حضور متهم در دادگاه بودند.