مولف زنده مرگ

مقدمتان گلباران

مقدمتان گلباران

مولف زنده مرگ

خواننده و شنونده فرقی نداره!
اینجا داستان رو، بو کن!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

تصمیم اتاق شیشه ای

شنبه, ۲۰ آذر ۱۴۰۰، ۰۶:۰۰ ب.ظ

هرچه صف جلوتر میرفت، احساسی در من رشد میکرد که از خودم دورتر می‌شوم، اما تنها یک صف کوتاه با آرزویم فاصله داشتم. البته که میترسیدم، بیشتر از اینکه تا کجا میتوانم ادامه دهم. مدام با خودم میگفتم یعنی میتوانم؟! تصمیم گرفتم بیش از حد تصمیمم را بزرگ نکنم و طوری حواسم را پرت کنم. به اطراف نگاهی کردم، بر روی تابلوی ورود نوشته بود از حضور مارها و شیرها معذوریم. البته همه در صف انسان بودند گرچه اگر بتوان اسم توده فشرده شده ای از غم را انسان گذاشت. میتوانستم به راحتی ببینم هرکس برای شانه خالی کردن از درد بزرگی آنجا بود. همه می خواستند دستشان را به سقف بلند رویایشان برسانند. دفتر آرزو درست جلوی چشمانشان بود. هرکس دلیلی داشت. سرطانیها، عشاق، عزاداران، دردها ناممکن به نظر می‌رسیدند اما وقتی به اتاق شیشه‌ای آرزو که نگاه میکردی نسیم بهاری آرامش در صحرای ذهنت شروع به وزیدن میکرد. درون اتاق شیشه ای دختری با لباس سفید نشسته بود و با لبخند به خواسته مردم گوش می‌داد. دیدن آرامش دختر به تنهایی میتوانست آرامش به شما هدیه دهد. صف جلو میرفت و آنها یک به یک به اتاق شیشه ای میرفتند، آرزو هایشان را میگفتند، دختر آنها را درون دفتر آرزو مینوشت و کار تمام بود. میتوانستی بروی، آنها هم می‌رفتند. در این مکان نسبتا جادویی چیز های زیادی برای توجه کردن بود اما بیشتر همه فردی که در صف جلوی من ایستاده بود و لباس یک دست قهوه ای به تن داشت، توجه من را به خودش جلب کرده بود. مدام با کلاه قهوه رنگش بازی میکرد. ابتدا یک مرد ساده بود. کمی که گذشت این بازی کردنش کم کم در سیم پیچ های اعصابم جرقه های ریزی ایجاد کرد. باور نکردنی بود این اتفاق داشت در آرام ترین مکان کره زمین رخ میداد. با گذشت زمان، احساس تنفرم نسبت به او بیشتر میشد. زمان به کندی میگذشت و کم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که همه چیزش روی اعصابم بود و باید آنقدر او را بزنم که پوزخند مضحکش به بادمجانی باد کرده تبدیل شود. اصلا چرا پوزخند میزند، در فکرم بود که نکند من را مسخره می کرد، چطور جرئت کرده بود. میخواستم دستم را بالا بیاورم که با او درگیر شوم. اما به خاطر ارامش مردمی که در صف بودند اینکار را نکردم. مردم بیچاره ای که آخرین پناه شان را جستجو میکنند، نیازی ندارند یک تندی دیگر را در زندگیشان تحمل کنند. در همین افکار بودم که احساس کردم مرد کلاه قهوه ای شروع به حرف زدن کرده، نمیدانستم که با من صحبت میکند یا با خودش اما گوش دادن به حرف هایش اجتناب ناپذیر بود.

  • میدونی، فقط یه بار میشه ارزو کرد دیگه؟ یعنی هیچ بار دومی نیست.
  • آره فکر کنم همین یه باره، فکر نمیکنم بشه بیشتر آرزو کرد
  • حتی تو کار و کاسبی اینام نا عدالتی هست
  • کاسبی؟ پولی نمیگیرن اینا که
  • خب پولیم نمیدن بهت، مگه ندیدی نوشته ورود مارها ممنوع
  • اها مارها برای این بود؟
  • به نظرت اگه پول بخوام چی میشه؟
  • فکر میکنم فقط بهت میگن برو نباید چیزی بشه
  • حالا پول میخوای چیکار ماشین بخواه، خونه بخواه، تهش بفروشش دیگه
  • طول میکشه، خیلی طول میکشه
  • عجلت چیه؟
  • دخترم و همسرم دارن میمیرن

نتوانستم جوابش را بدهم. چه میگفتم، یک آرزو و دو نفر برای نجات. چه کند، چه کسی را نجات بدهد. حدس میزنم مرد کلاه قهوه­ای راه چاره را در پول دیده بود، پول می­تواند از پس درمان هردو بر بیاید. فکر میکنم درست حدس زده بودم گرچه سوالاتی هم داشتم اما ترجیح دادم در این شرایط از او نپرسم، تنها منتظر شدم تا نوبتش شود و به داخل اتاق شیشه ای برود. به داخل هم رفت اما اتفاقی عجیب در برابر چشمانم رخ داد، بیرون نیامد، ناگهان شیشه سیاه شد و وقتی که رنگ شیشه به رنگ اصلی برگشت بود، او دیگر آنجا نبود. فورا متوجه شدم نفر بعدی در صف من هستم. مرد قهوه ای که حالا از او یک کلاه مانده بود رفته بود و وجود نداشت. نوبت من شده بود. احساس میکردم جمعیت شلوغ تر شده است اما اهمیتی ندادم و وارد شدم.کلاه قهوه ای مرد را که بی صاحب روی زمین افتاده بود برداشتم و روی صندلی فلزی اتاق آرزو نشستم، دخترک طبق معمول لبخند زده بود و از من پرسید: « آرزوی شما چیست؟» نمیتوانستم حرفی بزنم ، میلرزیدم و کلاه قهوه ای رنگ را محکم در مشتم فشار میدادم. نه اینکه فکر کنید از آنچه برای آقای کلاه قهوه‌ای اتفاق افتاده بود ترسیده بودم، نه، به دختر و همسرش فکر میکردم. اندکی مکث کردم، انگار خشکم زده بود، همین مکث من باعث شد تا آخر سر دخترک پرسید:«او را میشناختید؟ باعث افتخارم بود که آرزویش را براورده کردم، مرد خوبی بود...جانش را برای نجات فرزندش داد.» به نظر منطقی میرسید، اما اگر دروغ گفته بود چه؟ همه نوع فکری در سرم میچرخید، چطور باور میکردم، گرچه دلیلی هم نداشت به من دروغ بگوید. اتفاقات سریعتر از باران پاییزی بر سرم میریختند و من فرصت چندانی برای تعمق در آنها نداشتم. گرچه اتفاقات تمامی نداشتند، همانطور که غرق در افکار حقیقت و دروغ این دفتر آرزو بودم، عده­ای سیاه پوش مثل باران بر سرمان ریختند و ما را به همراه دفتر ارزو و  هرچه که در اتاق بود بردند. هرچه اصرار کردم فایده ای نداشت. من را هم دستبند زدند و به درون ونی که مانند لباس‌هایشان یکدست مشکی بود پرتاب کردند در سرم هزاران فکر می چرخید سرنوشت مردمی که در صف بودند چه می شد در نگاه هایشان می توانستم انتهای قصه را ببینم. آخرین امیدشان ناامید شده بود چه کار میکردم، ابتدا سعی کردم خودم را از این مهلکه خارج کنم؛ نشد. کم کم توان تقلا کردنم را از دست دادم مثل یک گوسفند منتظر قربانگاه شدم. اولش با خودم فکر میکردم آنها مارا دستگیر کرده اند. حدس زدم دخترک و دفترش کلاه بردار بودند، اما هرچه به چهره دخترک نگاه میکردم آرامش بیتری در من رخنه میکرد. هرچه کردم نتوانستم خودم را قانع کنم. به یاد خنده ها و مودبانه صحبت کردن هایش که میوفتادم خنده بر لبانم مینشست اما تصمیم گرفتم نگاهم را از دخترک بیچاره بردارم، نمیتوانستم وسط این مهلکه برای خودم دام عشق پهن کنم، آن هم در موردی که مطمئن بودم بعد از آرزویم نمیتوانستم مجدد او را ببینم.

سعی کردم حواسم را پرت کنم. تلاش کردم حدس بزنم، کجا هستیم و برای چه این اتفاقات برای من میوفتد. اما تنها چیزی که متوجه شدم این بود که باران در حال باریدن است صدای خوردن باران به سقف را می‌شنیدم احساس می کردم نباید کاری کنم. بتهوون می گفت موسیقی پلی بین روح و ذهن است موسیقی باران تا حدی ذهن من را آرام کرد این را می توانستم احساس کنم. بعد از آن خیلی طول نکشید تا به مقصدی که نمیدانستم کجاست و چرا در آن حضور دارم برسیم. بعد از جابجایی های اولیه از ون به سالنی بزرگ رسیدیم صدای رعد و برق به وضوح در سالن شنیده می شد فضای سالن را دود و سکوت پر کرده بود انسانهایی به صف ایستاده بودند که از کوچک ترین خوی انسانی به دور بودند، انگار که ارتش جاویدان چین در عصر جدید دوباره احیا شده، بعد از دیدن آن صحنه دیگر تمام داستان هایی که در مورد فروختن روح شنیده بودم، باورپذیر شدند، نمی توانستم در چشم هایشان اثری از زندگی پیدا کنم. کمی که بعد به ما گفتند به شخصی با نام پدر منتظر ماست و راه را نشانمان دادند. بعد از مدتی قدمن زدن متوجه شدم زمین سالن کروی طراحی شده بود، ما به سمت او میرفتیم اما انگار او به سمت ما می آمد. کمی بعد چهره اش که از میان رقص دود و نور پیدا شد ناگهان در ترسی عمیق فرو رفتم. چهره اش مانند ببری مدت هاست به انتظار نشسته و برایتان دندان کشیده ترسناک بود. چه میتوانستم بگویم. فقط سکوت کردم و زانو زدم. دخترک اما تعظیم نکرد. به روح بلندش غبطه خوردم اما سعی کردم هرگونه احساسات را در خودم سرکوب کنم. مکالمه دخترک و پدر سرشار از شکوه بود. طوری حرف میزدند که مدتهاست یکدیگر را میشناسند. مطمئن هستم شما هم اگر انجا بودید، اقرار میکردید که در حال تماشای دیداری تاریخی هستید.

  • از شما انتظار چنین رفتاری را نداشتم پدر، چطور توانستید مزاحم من و این مرد بینوا بشوید.
  • دختر عزیزم. خواهش میکنم، خواهش میکنم این تعارفات رو کنار بذار. رفتار من بازتاب رفتار خودته.
  • من کاری را کردم که باید میکردم.
  • من هم همینطور.
  • پس دیگر حرفی نمیماند.
  • لطفا دخترم ، فکر میکردم از این مرحله عبور کردیم. خودت میدونی اون باید برگرده.
  • هیچ آروزی برآورده شده ای برگشت ندارد پدر. تلاشت بیهوده است. نمیتوانم او را برگردانم.
  • بسیار خب. خودم اینکارو میکنم.
  • چطور جرئت میکنی. مشغول دنیا سیاه خودت باش.
  • پس بلاخره راضی به حرف شدی. تو دنیای به ظاهر سفید تو چیزی هست که متعلق به منه و همینطور تو دنیای سیاه من از تعلقات تو چیز هایی پیدا میشود.
  • جایگزینی پدر، جایگزینی.
  • در این مورد خاص متاسفم.
  • دست از سرم بردار مرد. چطور دلت میاید قبول کنی آن بچه زندگی را تجربه نکند.
  • سری به یتیم خانه های دنیای به اصطلاح سفیدت زدی؟ امکان نداره قبول کنم اون بچه یتیم بزرگ بشه.
  • پس چرا؟ این مسخره بازی هایت برای چه بود. چرا من را به اینجا کشاندی.
  • برای یک انتخاب. یه انتخاب دیگه.
  • بفرمایید انتخابتان را توضیح دهید.
  • این مرد را هم به من بده. تا من مادر دخترک را به تو بدهم. نه یتیمی وجود خواد داشت، نه مشکلی.

هردو به من خیره شدند. دخترک کم مانده بود از تعجب شاخ در بیاورد. به شدت عصبانی شده بود. تمام آن لفظ قلم صحبت کردن هایش را یک جا کنار گذاشت و بر سرم فریاد زد:«یعنی توی احمق میخوای جونتو برای نجات زن یکی دیگه بدی؟» سرم را بالا اوردم و گفتم: «بله تصمیم داشتم اینکار رو بکنم.» زیر لب غرولندی کرد که لعنت به عشق و با عصبانیت تمام یک راست به سمت در خروجی سالن رفت. گرچه من جرئت نداشتم رویم را از پدر برگردانم اما توانستم صدای کوبیده شدن در را بشنوم. احساس عجیبی در من رشد کرده بود. حس میکردم بخشی از قدرت و شکوت پدر هستم. بی اختیار از جایم بلند شدم و در جایی که در صف ارتش جاویدان برایم باز شده بود، در کنار مرد کلاه قهوه ای ایستادم. بعد از آن مدت ها در آرامشی که شکوه پدر برایم به ارمفان آورده بود به تصمیمم فکر کردم. تصمیمی که قبل از وارد شدن به سالن گرفته بودم. تصمیم اتاق شیشه ایم. البته تصمیمم به دو بخش تقسیم میشد. قبل از صحبت های مرد کلاه قهوه ای مرگ بود و بعد از آن نجات. در نهایت هم به هردوی آنها رسید بودم. درست است. احمقانه به نظر می‌آید که جانتان را برای آرزوی مردی که فکر میکردید شما را مسخره میکند و میخواستید دندان هایش را در دهانش خورد کنید، بدهید. اما فکر میکنم تقدیر این بوده که به هردو آرزویم اینگونه برسم. همیشه همین بوده، ما انسانها آنقدر که باید زندگی را دوست نداریم. قانون زندگی همین است. گرچه گاهی که پدر حواسش نیست. دلم میخواهد دوباره دخترک سفید پوش را ببینم. دلم برایش تنگ میشود.

نظرات  (۲)

نمی‌دونم برای داستان «فلو» به کار می‌ره یا نه، منظور از فلو در متن اینه که بدون بازگشت به عقب بخونیش؛ خب من یه جاهایی مجبور بودم برگردم. ترجیح میدادم طولانی‌تر میبود تا بازگشتی.

لذت بردم، خیلی زیاد لذت بردم آخرین ساعات اولین روز هفته.

پاسخ:
ممنونم ازت، خوشحالم که لذت بخش بوده

بالاخره خواندمش! کاش یک ویژگی قابل سمپاتی یا شناسایی داشتیم با اول-شخصمون از ابتدای متن. میپرسم چرا این نکته، آرزوی مرگ رو داشتن نباشه (یعنی قصد اولش قبل از تغییر) ولی بعد میبینم نه؛ از زیبایی افشای تصمیم آخرش کم میکرد ... هنوز حس میکنم یه گوشتِ خوب (!) اون اوایلِ کار کم داره، ولی نوشته خیال انگیزی بود با تغییر فازهاش تا آخر همراه شدم باهاش. 

پاسخ:
ممنونم نیکان جان از نظرت سعی میکنم دفعه بعدی بیفشو بیشتر و بیشتر کنم
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی