مولف زنده مرگ

مقدمتان گلباران

مقدمتان گلباران

مولف زنده مرگ

خواننده و شنونده فرقی نداره!
اینجا داستان رو، بو کن!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

سنگ قبر

جمعه, ۴ تیر ۱۴۰۰، ۰۵:۱۰ ب.ظ

اتفاقی عجیب افتاده بود زنگ معبد کهن به صدا درآمده بود. سالیان زیادی بود که کسی صدای ناقوس برگ معبد نشنیده بود. پیر ها به جوانان و جوانان به کودکان گفتند. کسی میخواست سعی کند. یک نفر دوباره میخواست تا تلاشش را بکند. جدید ترین تلاش بشریت برای به تبدیل شدن به خدا. رویدادی نبود که بشود آن را از دست داد. همه باهم به سمت معبد قدیمی حرکت کردند. فضای معبد برای همه عجیب بود. کسی نمیدانست چرا هنوز بعد از پیشرفت های سنگی بشر، هنوز معبدشان از چوب ساخته بودند. هرچه زمان بیشتری میگذشت دسته های بیشتری از مردم به معبد میرسیدند. مردم مشتاقانه در تالار اصلی پچ پچ میکردند. عده ای که شک داشتند با عده ای معتقد بودند به نزاع میپرداختند. عده ای با دوستانشان شرط بندی میکردند. عده ای هم در عالم رویاهایی که اگر بشود چه میشود سیر میکردند و عده ای تنها میخواستند بدانند پس چه شد. هرچه گذشت حرف بیشتری برای زدن بود. حرف بیشتر هم صدای بیشتری داشت. کم کم صدایشان بالا رفت و همهمه شد. راهبان تصمیم گرفتن برای آرام کردن کردن مردم با آنها سخن بگویند. راهب اعظم جلو رفت و شروع به حرف زدن با مردم کرد.

در میان تاریخ گمشده آیندگان، گذشته همیشه به دنبال تکرار خود خواهد گشت. در میان تاریخ دیروز، امروز ما دیده خواهد شد. سنگ ها همه چیز ما انسان ها هستند. راه هایمان را سنگ فرش میکنند، خانه ها و کاخ هایمان را با سنگ ها میسازیم ، وسایل زندگمان وابسته به آهن استخراج شده از دل سنگ است، سکه هایمان را با طلای بیرون آمده از دل سنگ ضرب میکنیم و زینت بخش زندگیمان سنگ های رنگی اند. در میان هیاهوی زندگی انسان سنگی افسانه ای وجود دارد، سنگ قبر! سنگی کهربایی رنگ و معطر وجود دارد که میتواند تمام بیماری ها را درمان کند؛ اگر و تنها اگر دهان به حرف زدن بگشاید. این سنگ مدت هاست از انسان ها روی برگردانده. خیلی ها میگفتند روح بزرگ سنگ این دنیا را ترک کرده اما ما راهبان معابد سنگ، ما «دروید» ها معتقدیم او همینجاست. برگزیدگان هنوز میتوانند با او ارتباط برقرار کنند. و امروز یک داوطلب برگزیده داریم. داوطلبی برای به سخن دراوردن سنگ به داخل محفظه شیشه ای تالار شیشه ای رفته است. علت غضب سنگ قبر بلاییست که انسانها بر سر باقی سنگ های جهان اورده اند. امیدواریم داوطلب جدیدمان بتواند این گناه را از بشیریت پاک کند.

در انتها هم مردمی را که آنجا جمع شده بودند به سمت تالار شیشه ای بزرگ هدایت کرد. تالار به قدری بزرگ و زیبا بود که مردم انگشت به دهان مانده بودند چطور چنین تالار مجللی در بین این معبد پوسیده چوبی قرار گرفته است. دور تا دور دیوار سنگ های درخشنده صورتی رنگ پوشانده بود زمین و سقف تالار نیز از سنگ سفیدی درخشان ساخته شده بود. از بهترین سنگ ها، برای بهترین سنگ. عده ای با دیدن شکوه اتاق نگهداری شروع به ایمان اوردن کردند. عده ای هم در فکر دزدی این سنگ ها افتاده بودند. راهبان اما ارام مردم را از محفظه ی شیشه ای که داووطلب در آن حضور داشت دور میکردند. چشم چرخان مردم که تازه از اتاق به سمت خود سنگ قبر که رسیده بود؛ تازه متوجه شدند چه کسی داووطلب شده! کاوه، نانوای محل!

 در این شهر کوچک همه کاوه را میشناختند. کاوه نانوایشان بود. عده ای از پاکیش سخن میگفتند. عده ای نگران نان شبشان بودند. طولی نکشید دوباره همهمه ای به پا شد. در میان هیاهوی مردم برای نان شب، کاوه ارام روبروی سنگ قبر در محفظه شیشه ای در سکوت مطلق نشسته بود. کسی نمیدانست که کاوه صدایشان را نمیشنود. محفظه طوری طراحی شده که صدادر آن نفوذ نکند.کاوه هم از همان اول که مردم وارد تالار شده بودند چشمانش را بسته بود. حواسش جای دیگری بود. تمام تمرکزش را کرده بود. میخواست هرطوری که شده این سنگ را به سخن گفتن مجبور کند. چون خودش مجبور بود. همسرش سخت بیمار بود. تمام دکتران شهر گفته بودند که دیگر امیدی نیست. او اما، کاوه نمیخواست دست بکشد. همسرش روشا تنها چیزی بود که داشت. روزها، تمام تلاشش را میکرد که بهترین نان ها را برای مردم بپزد تا با پولی که به دست می اورد بتواند روشا را خوشحال کند. روشا روشنایی زندگی اش بود. نمیخواست او را از دست بدهد.

مردم هم وقتی ماجرای بیماری روشا را فهمیدند، آرام شدند. قرار شد یکی از دروید ها برای نان پختن به جای کاوه به شهر برود. دیگر مشکلی نبود. همه منتظر شدند. تا سنگ حرف بزند. اما نه سنگ، نه کاوه هردو هیچ نمیگفتند. کاوه اشک میریخت. سنگ هم تماشا میکرد. مردم هم تماشا میکردند. اما جمعیتشان کم کم آب میرفت. جوانتر ها زودتر حوصلشان سر رفت و رفتند. پیرتر ها تا شب ماندند و اشک ریختن کاوه را تماشا کردند. اما با غروب افتاب همه معبد را ترک کرده بودند. تنها برادر روشا مانده بود. دروید ها با احترام تمام به او غذا میداند. اگر کاوه موفق نمیشد. او باید امتحان میکرد. نمیتوانست بشیند و نگاه کند تا خواهر عزیز تر از جانش جلوی چشمانش از بین برود.

روزها گذشت. مردم دیگر به روال عادی زندگی خودشان برگشته بودند. اکثر کسانی که شرط بندی کرده بودند شرط را تمام کرده بودند. تقریبا همه میدانستند امکان ندارد. نمیشود به سنگ حرف زدن یاد داد. سنگ که عقلی ندارد. سنگ، سنگ است. تکه خاکی فشرده شده. انسان های خاکی، چه زود فراموش کرده بودند که سنگ های زینتی از کجا آمده بودند. پیرتر هایشان هم انگار منشا اصلی را از یاد برده بودند. گرچه بهانه ای نمیشود به آنها گرفت. پیشرفت های انسان بر روی سنگ ها دیدنیست. زرق و برقش باعث میشود راحت بتوانیم چشمانمان را بر حقیقت ببندیم. اکنون فقط دروید ها میدانند. در گذشته همه میدانستند. کسی نبود که نداند. روح انسان ها بعد از مرگ. بعد از آن که در خاک دفنشان کردیم به درون سنگ های دنیای زیرین میرود. کسی نبود که نداند سنگ ها و آنچه سنگ ها را سفت و سخت کرده روح اجداد انسان هاست.

دقیقا نمیدانیم چه کسی در ابتدا خانه سنگی ساخته. اما میدانیم کافی بود یک نفر بسازد. مگر حرص انسان اجازه میدهد. دیگری داشته باشد و او نداشته باشد. او هم باید خانه اش را سنگی میکرد. همین شد که سنگ ها روی سنگها گذاشته شدند. تا انسان پیشرفت کند. پیشرفتی که با پا گذاشتن روی خون نیاکانمان شکل گرفت. خونهایی که عصبانی و ناراحت بودند. خون هایی که کاری از دستشان بر نمیامد. تنها باید مینشستند و نگاه میکردند. تا میلیون ها روح شکنجه شوند. تعجبی نیست که سنگ قبر هم نشسته بود و گریه کاوه را نگاه میکرد و حرفی نمیزد. او به دیدن زجه عادت داشت. هرروز جلوی چشمش میلیون ها سنگ زجه میزدند. چرا باید به یک سنگ هنوز سنگ نشده. چرا باید به مشتی خاک جواب میداد.

کاوه و کیهان هردو اما دست از تلاش بر نمیداشتند. ده روز گذشته بود. کاوه بسیار ضعیف شده بود. اما همچنان مقاومت میکرد. نمیخواست تسلیم شود. نمیخواست خودش را راضی کند که نمیتواند برای روشا کاری بکند. اما دهمین شب که فرا رسید فردی سیاه پوش به سوی کیهان حرکت کرد. چیزی در گوشش گفت و هردو از باهم از تالار خارج شدند. گرچه کاوه نشنید به کیهان چه گفتند. اما فکر کرد شاید حال روشا بدتر شده است. میخواست فریاد بزند. اما به محض اینکه دهان باز کرد متوجه شد که چقدر گرسنه است. ده روز بود غذا نخورده بود. اما روشا داشت. از دست میرفت. باید کاری میکرد. تنها توانست آهی کوتاه بکشد. روبروی سنگ زانو زده بود اما دیگر توان نداشت با صورت به روی مکان نگهدارنده سنگ افتاد. انگار لحظه های اخر زندگیش بود. روشا را میدید که او را به سمت خود میخواند. فورا فهمید که روشا از دست رفته است. دیگر تلاشی برای زنده ماندن نکرد. تنها قطره اشکی از شوق بازگشت به معشوقش ریخت و ان اشک به روی سنگ افتاد.

ناگهان صدای مهیبی از معبد بلند شد. صدا انقدر بلند بود که تمام مردم آن را شنیدند. دوباره همه به سوی معبد حرکت کردند. وقتی وارد تالار شدند. محفظه شیشه ای شکسته بود. تنها کاوه بود با لباسی سفید. سنگ انگار از بین رفته بود. کاوه هم انگار جوان شده بود. کیهان اما دیگر آنجا نبود. میگفتند بالا سر مزار خواهرش است. مردم کاوه را بر دست گرفته بودند. فکر میکردند او تبدیل به خداشده. طولی نکشید که داستان عروج کاوه به شاه رسید. شاه هم که از تزلزل موقعیتش میترسید فورا دستور داد تا کاوه را دستگیر کنند. و سریعا داستانی بسازند و به مردم تعریف کنند که در آن موقعیت پادشاه به عنوان دارنده فر ایزدی به خطر نیوفتد.

دستور پادشاه مو به مو اجرا شد. به مردم گفتند. این مرد شیادیست که تنها سنگ مقدس را خورده است. هیچ خدایی در کار نیست. مجازات توهین به مقدسات اما مرگ است. او باید سزای توهینش به مقدساتمان را بدهد. مردم هم باور کردند. سنگ مقدس که نابود نمیشود. راست میگویند حتما کاوه سنگ را خورده. همه یکصدا شدند تا این شیاد را بکشند. فردای آن روز سریعا کاوه را برای اعدام اوردند. او هیچ حرفی نمیزد. گرچه برای مردم چندان اهمیتی هم نداشت. با خودشان فکر کردند. ترسیده است. کیهان آنجا بود. کاوه تا او را دید به او لبخند زد و خطاب به او گفت من را پیش روشا ببر. لطفا. مردم فکر کردند کاوه با آنها سخن میگویید شعار اعدام اعدام سر دادند. جلاد هم آمد و سر او را برید. سرش چرخ زنان در حالی که داشت به مردم نگاه میکرد، روی زمین افتاد. اما انگار حس کرد جز صدای مردم صداهای دیگری را نیز میشنود. در لحظات اخر شنید که سنگ ها به او میگفتند «خوش آمدی!»

بعد از آن هرچه داخل بدن کاوه را گشتند، سنگی پیدا نکردند. دروید های معبد کهن را هم به جرم تبلیغ سنگ قبر قلابی اعدام کردند. سنگ قبری که در معده یک انسان هضم بشود. سنگ قبر واقعی نخواهد بود. تمام سنگ های قیمتی تالار معبد را هم پادشاه مصادره کرد. چون او نماینده خدا بر روی زمین بود. سنگ های معبد حتما باید به او میرسید. حتی کیهان هم حرف های پادشاه را باور کرده بود و به زندگی عادیش بازگشته بود. اما مدتی بعد درست در محلی که خون کاوه ریخته شده بود. سنگ قبری دیگر شکل گرفت. اما برای کسی اهمیتی نداشت. راهبان مرده اند. معبد نابود شده است و سنگ، سنگ است. تکه خاکی فشرده شده. باید زیر پای بشریت لگدمال شود تا بشریت به هرچه میخواهد برسد.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی