مولف زنده مرگ

مقدمتان گلباران

مقدمتان گلباران

مولف زنده مرگ

خواننده و شنونده فرقی نداره!
اینجا داستان رو، بو کن!

طبقه بندی موضوعی

۵۱ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

 

 

 

حرف زدن برا ما حکم هوا رو داشت، حرف نزنیم مردیم. توی این فضای سرد و یخ زده اگه دلت خاموش بشه، رفتی! دیگه چیزی برای ادامه دادن نداری. محمد ولی معتقد بود با ماسک اکسیژن همه میتونن نفس بکشن، من دلم نفس کشیدن عادی رو دوست نداره. دلم میخواد تو این هوا سیگار بکشم. قلمشو برداشت و بی­ اعتنا به جمع ما شروع کرد به نوشتن. میگفت من اهل حرف زدن نیستم. اونجوری بیشتر خوابم میبره اما آخرشم خوابش برد و یه دفترچه ازش برای ما موند. تو کوه نوردی وقتی شرایط بحرانی میشه نه راه پس داری نه راه پیش. یهو خودتی و یه خیلی زیاد برف. محمد که رفت حرفای ماهم انگار یهو ته کشید. دیدی اون لحظه ایی که یهو گوش پاک کن رو خیلی میکنی تو گوشت و درد میگیره میترسی نکنه کر بشی، تحمل این ترس از تحمل دردش خیلی سخت تره.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

[یک]

بعد از یک روز سخت زمستانی، درحالی که برف سطح خیابان را پوشانده بود. جوانی خسته از کنار پیاده روی تاریک کوچه‌ی محمدی قدم زنان کناره‌ی ذهنش را مرور میکرد. خودش را حسابی آماده کرده بود. به برف نشسته روی موهایش اهمیتی نمیداد. در اندیشه‌ی انتقام بود قتلی که ذهنش را مشغول کرده بود به یاد می‌آورد.

بر روی صفحه‌ی سیاه مانیتور روبرویم، دو جمله نقش بسته است. شما امروز میمیرید حرفی دارید؟! میخواهند مرا به حرف بکشانند. از سکوتی که سال‌هاست کنار من است دورم کنند تا به حرف بیایم، شاید هم باید بگوییم من مقصر مرگ آنها نبودم و فقط میخواستم دنیا را جای بهتری کنم.

البته بیشتر شبیه جایی مانند سکوت از آب در آمد. باور نکردنیست، این واژه غریب را حتی نمی توانی حرفش را بزنی!! فقط باید بشکنی اش تا بتوانی بیان اش کنی ، بیچاره سکوت! بارها و بار ها شکسته شد اما دم نزد ؛ ساکت ماند و از منظره لذت برد. میدانی بعضی حس ها را نمی توان به سادگی منتقل کرد بعضی حرف ها را هم به سادگی نمیتوان زد فقط باید سکوت کنی تا همه چیز بیان شود. برای همین هم سال هاست در برابرشان، سکوت کرده ام اما من باید به تو همه چیز را بگویم. یک نفر باید بداند.

 

قبول داری؟ حتی اسم زمستان هم سرما می­ آورد. اما آن سال؛ آن سال حکم کوره­ ی آدم پزی را داشت. ابتدا تمام دارایی ­ام در آتش سوخت. بعد هم گیر آن ابلیس آدم خوار افتادم. همه چیز سرعت داشت، درست مانند یک خواب. همه چیز خشن بود، درست به خشونت یک فیلم سینمایی. مانند رویا بود. رویایی که سوزاند و پخته کرد. اتفاقات بوی خیال داشتند، اما واقعی بودند. به خصوص آتش سوزی سوم دی. نابودی اموالم خیال نبود.

همانطور که میدانی من از مزایای منزوی بودن برخوردار هستم. تنهایی همیشه به نفع من بود. میدانستم هیچ ندارم. در واقع وجود سطح صفر، مشکلات من را به شدت کم میکرد. بنابراین از همان چهارم دی به دنبال کار رفتم. دو شب اول را در پارک خوابیدم. دو شب دوم را در یک خرابه. اما از روز پنجم در یک مکانیکی مشغول به کار شدم. مشکلات غذا و جای خواب دیگر حل شده بودند. به همین سرعت! با شما شرط میبندم اگر یک آدم معمولی بودم، هنوز داشتم از دیگران پول قرض میکردم.

پنج­شنبه این هفته، مثل پنج­شنبه قبل و پنج­شنبه قبل تر؛ راس ساعت شش عصر، تلفنم زنگ خورد. برداشتم، ساسان بود. گفت:« به به، چه عجب تلفن جواب دادی! هنوز از دستم ناراحتی؟»

-         نه!

-         پس آماده شو که بریم خوش بگذرونیم.

-         کجا؟

-         اه پارسا ؛ تو که انقدر یبس نبودی! میای یا نه؟

-         پرسیدم کجا!؟

-         چند بار دیگه باید عذر خواهی کنم؟ پسر منم غرور دارم، هزار بار گفتم من نمیدونستم، اخه اصلا از کجا باید میدونستم اون دختره ، دختر خالته؟! بیا بریم پسر ضرر نمیکنی!

-         ولم کن ساسان.

-         تو بیا بریم، اگه نخواستی برای من، اصلا یه بطری مارتینی هم مهمون من!

ساسان لجن بود. تنها لجن دنیا که رگ خواب من را خوب میدانست. حال من خوب نبود. آن هم بعد از آن فاجعه چند روز پیش. متوجه دوستی ساسان با کسی که یک عمر تمام فکرم بود، شدم. مشخص بود که حتما به مشروب نیاز داشتم! قبول کردم با او بروم. اما فقط برای مست کردن. او هم گفت وقتی پشیمان میشوم که دیگر کار تمام شده است. اهمیتی ندادم و قطع کردم!

*این متن برای مسابقه ی داستان نویسی برای مهربانی مهر توسط علی صالحی در تاریخ 11/3/97 نوشته شده است*

 

مادرم از ما متنفر بود، برای همین هم ما را ترک کرد. پدرم از ما متنفر بود، برای همین هم مانع ادامه تحصیلمان شد. به نظرم می ­آید پاییز سال هشتاد و یک بود، درست پنج سال بعد جدایی پدر و مادرم، ما را از تهران به وردیچ آورد. حس میکنم دلیل اصلی این­کار هم هزینه ی کمتر زندگی در روستا بود. وضع خانواده ­ی ما خوب بود اما بعد از اعتیاد پدرم همه­ چیز نابود شد.

 

وقتی ناراحتید چه میکنید؟ من کسی را میشناسم که خیلی ساده تمام غم هایش را از بین برد، فقط با خودش چیزی متفاوت را تصور کرد و از خودش پرسید: پس چرا آن گونه نیست؟ و شروع کرد به یافتن پاسخ برایش، بگذارید به شما بگویم که چگونه رخ داد.

یک روز که از همه ی دنیا خسته شده بود، به رویا های بیشمار نرسیده اش فکر میکرد، به شدت بیمار شده بود و دلش مرگ میخواست اتفاقی رخ داد.طبق معمول صدای زنگ درب را میشنید. مونیکا بود، مونیکا مسبب تمام بدبختیهایش، دوستش و عشقش است البته مادر ناتنی اش هم هست!

روز های تعطیل از همه ی ایام سال بهتر اند چون دیگر مجبور نیستی شب ها زود بخوابی، میتوانی بنشینی و تا صبح به ستاره ها نگاه کنی و محو درخشش و شکوه شان بشوی بی آنکه نگران چیزی باشی چون روز های تعطیل نگرانی ندارند. روز های تعطیل راحتند. راحت میگذارند بگیری بخوابی و خوابِ محکم ترین آرزو هایت را، سفتِ سفت بغل کنی. روز های تعطیل سخت نمیگیرند، دیگر نیازی نیست حواست را جمع کنی تا موقع جمع کردن وسایلت چیزی را جا نگذاری حتی دیگر نیازی نیست حواست به آقای بل باشد. همان مرد قدکوتاهی که  حواسش به همه چیز هست جز خیابان، همان که انتهای کوچه مینشیند، دیگر نیازی نیست حواست را جمع کنی تا با تو تصادف نکند.

خلاصه دیگر نیازی نیست زندگی کنی، میتوانی با خیال راحت بمیری. مادرم همیشه میگوید مرگ یعنی وقتی که زندگی نکنی، کاش همیشه تعطیل باشد تا با خیال راحت در خانه قدم بزنم و هوای بودنش را نفس بکشم. مادرم را خیلی دوست دارم؛ فارغ از تمام هیاهوی زندگی ، هرشب کنار من میمیرد. کاش همیشه باشد تا باهم بمیریم.

 

آن زمان سعی میکردم خودم را با گیاهان سرگرم کنم و حتی یک باغچه هم برای خودم درست کرده بودم. باغچه ام واقعا زیبا بود، گل های بنفشه در ابتدای آن و گل های رز در انتهای باغچه ی کوچک من قرار داشت و در وسط آن هم جایی بود که در آن مینشستم ، زانو هایم را بقل می کردم و تمام غصه هایم را جا می گذاشتم.