مولف زنده مرگ

مقدمتان گلباران

مقدمتان گلباران

مولف زنده مرگ

خواننده و شنونده فرقی نداره!
اینجا داستان رو، بو کن!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۳۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

به روی صفحه سیاه مانیتور جمله ای نقش بست: «شما امروز میمیرید حرفی دارید؟» پوزخندی زدم و صفحه چت را بستم. به شدت عصبانی شده بودم. با خودم میگفتم: «با خودش چه فکری کرده؟! مرتیکه احمق! معلومه که میمیرم! دوساله تو همه جا گفتم. امروز روز مرگمه، فقط سوپور محلمونه که نمیدونه! اصلا به اون چه ربطی داره؟» آخر هم از روی عصبانیت مانند بچه دبیرستانی ها صفحه چت را باز و شروع به نگارش کردم. طومار بزرگی با این مضمون که مردک سخیف به تو ربطی ندارد نوشتم. بعد هم برایش فرستادم، او هم فورا دید و کوتاه پاسخ داد که: «پس منصرف شده ای. باشد، جانت را نمیگیرم» بعد هم من را بلاک کرد و احتمالاً به سراغ زندگیش رفت.

هرچه صف جلوتر میرفت، احساسی در من رشد میکرد که از خودم دورتر می‌شوم، اما تنها یک صف کوتاه با آرزویم فاصله داشتم. البته که میترسیدم، بیشتر از اینکه تا کجا میتوانم ادامه دهم. مدام با خودم میگفتم یعنی میتوانم؟! تصمیم گرفتم بیش از حد تصمیمم را بزرگ نکنم و طوری حواسم را پرت کنم. به اطراف نگاهی کردم، بر روی تابلوی ورود نوشته بود از حضور مارها و شیرها معذوریم.

اتفاقی عجیب افتاده بود زنگ معبد کهن به صدا درآمده بود. سالیان زیادی بود که کسی صدای ناقوس برگ معبد نشنیده بود. پیر ها به جوانان و جوانان به کودکان گفتند. کسی میخواست سعی کند. یک نفر دوباره میخواست تا تلاشش را بکند. جدید ترین تلاش بشریت برای به تبدیل شدن به خدا. رویدادی نبود که بشود آن را از دست داد. همه باهم به سمت معبد قدیمی حرکت کردند. فضای معبد برای همه عجیب بود. کسی نمیدانست چرا هنوز بعد از پیشرفت های سنگی بشر، هنوز معبدشان از چوب ساخته بودند. هرچه زمان بیشتری میگذشت دسته های بیشتری از مردم به معبد میرسیدند. مردم مشتاقانه در تالار اصلی پچ پچ میکردند. عده ای که شک داشتند با عده ای معتقد بودند به نزاع میپرداختند. عده ای با دوستانشان شرط بندی میکردند. عده ای هم در عالم رویاهایی که اگر بشود چه میشود سیر میکردند و عده ای تنها میخواستند بدانند پس چه شد. هرچه گذشت حرف بیشتری برای زدن بود. حرف بیشتر هم صدای بیشتری داشت. کم کم صدایشان بالا رفت و همهمه شد. راهبان تصمیم گرفتن برای آرام کردن کردن مردم با آنها سخن بگویند. راهب اعظم جلو رفت و شروع به حرف زدن با مردم کرد.

«توهم شنیدی؟ میگن هوا دوباره قراره گرم بشه» محمد در حالی که داشت برای فرزام آب میوه میگرفت گفت و همزمان نگاهش را بالا آورد تا جواب فرزام را بهتر بفهمد. فرزام اما انگار خیلی از این موضوع خوشش نیامد، سری تکان داد و تنها به گفتن: «آره من هم شنیدم.» بسنده کرد. محمد که کارش تقریبا با میوه ها تمام شده بود، بدون اینکه توجه کند چه کسی قرار است این همه ظرفی را که کثیف کرده بشوید لیوان ها را برداشت و به سمت فرزام آمد. فرزام نگاهی به آشپزخانه کرد و در دلش گفت که کم کم باید دیدارهایش با رفقای قدیمی را بیخیال شود. برگشت و به محمد نگاه کرد. دید که با لبخندی چندش آوری دارد به او میگوید: «این هوا جون میدهد برای دوچرخه سواری!» فرزام جوش آورد میخواست جواب محمد را اینطور بدهد که «مخصوصا وقتی بخوایم برای دیدار با مادر مرحومت بریم»

خودت که بهتر میدانی اینطور مواقع شخصی که ادعا کرده روح دیده را به دادگاه حیوانات میبرند. این را گفت و لیوان گل گاوزبانی را که تازه دم کرده بود به دست من داد و خودش لیوان چاییش را برداشت و یک راست رفت روی مبل آبی نشست. خواسته بود کمکم کند، فکر میکنم به کمک هم نیاز داشتم، دختری که دوستش داشتم، شین عزیزم داشت به دادگاه میرفت. هردویمان میدانستیم اتفاقات خوبی در انتظارش نیست اما کاری هم نمیتوانستیم بکنیم. مجبور بودیم به تماشا بنشینیم و امیدوار باشیم اتفاقی برایش نمیوفتد. به ناچار و با اکراه، شروع کردم قدم برداشتن تا در صندلی قرمز روبروی تلوزیون بنشینم. فرشاد همانطور که چایش را فوت میکرد سعی کرد با کله تکان دادن به من بفهماند کار خوبی کردم که آمدم. اعضای دادگاه همگی آماده حضور متهم در دادگاه بودند.

رویم را برگرداندم تا صورتم را نبیند، البته او به سمت من آمد و کمک کرد تا بارانی را در بیاورم. حسابی غافل گیرش کرده بودم. توقع نداشت من را در این حالت سرما خورده و لرزان ببیند. اهمیتی به او ندادم. بی توجهی ­ام را میان لرزش هایم پنهان کردم و خمیده و دست به سینه به سمت اتاق خواب رفتم تا لباس هایم را عوض کنم. بعد از آن هم با نهایت سرعتی که از من بر می ­آمد خودم را به تخت رساندم و فورا پتویم را به روی سرم کشیدم. البته پتو کشیدن چند شبی بود که بخشی از روتین­ شب­ هایم شده بود. بعد از چند دقیقه صدای در را شنیدم.

 به خودم قول داده بودم که او را بکشم؛ آن هم دقیقا جلوی چشم دیگران! چیزی نبود که از آن خجالت بکشم. این قتل حق من بود. بعد از سال‌ها بلایی که بر سرم آمده، به خودم این اجازه را می‌دادم. بر خلاف تصورتان، اتفاقا همه از وقوع قتل خوششان آمد. قرار بود تا آن شب من با حسین، برای تجدید دیدار سالیانه­ به خانه‌ی محسن برویم. مجبور بودیم تا همه چیز را به خاطر مسئله قطعی اینترنت، تلفنی هماهنگ کنیم اما خیلی سخت نبود. در راه، با حسین به آهنگ محبوبمان گوش دادیم و باهم بلند بلند آن را خواندیم. صدایی گنگ در سرم فریاد می­‌کشید. انگار اسیری بود که داشت برای جانش التماس می‌کرد. البته آن موقع که آهنگ می‌خواندیم، حسین روحش هم خبر نداشت که چه اتفاقاتی ممکن است رخ بدهد. من هم حرفی به او نزدم. از همان اول هم به نظرمان شب خوبی بود. همه در کنار هم جمع شده بودند. دوباره محفل عشاق تکمیل شده بود. امیر این اسم را رویش گذاشته بود. ما بی‌­سرپرستانی بودیم که از دوران کودکی کنار هم مانده بودیم؛ چند دوست که از قضا، عشق رفتن به خارج هم داشتیم. البته شما متوجه اهمیت قضیه نخواهید شد. مگر آن که شما هم مثل ما یتیم باشید و در یتیم­‌خانه بزرگ شده باشید.

وقتی به چراغ جادو دست میکشی، انتظار نخواهی داشت به جای اینکه غول بیرون بیاید، تو در آن فرو بروی! مارتین اما می‌خواست شانسش را امتحان کند. چند روزی بود که بغضی را در گلویش حس میکرد تا بلاخره امروز صبح، که از خواب بیدار شد به جای نگاه کردن به اطراف و بلند شدن از جایش، به سقف خیره شد. سنگینی غم را اطراف چشمانش احساس می‌کرد، اما برای مقاومت در برابر اشک ها کمی دیر شده بود. اصلا نفهمید چه شد که پلک زدن جسم بی‌جانش بر روی تخت چوبی قدیمی‌اش تند و تندتر شد.

بی تفاوتی بدترین صفتی است که یک انسان می­­تواند داشته باشد.  من نسبت به تمام جزئیات زندگی ام وسواس داشته و دارم. درست مثل ساعت کار می­کنم. صبح ها ساعت 8 صبح از خواب بیدار می­شوم. لیوان آب کنار تختم را درون شکمم خالی می­کردم، سپس دستم را به دیوار می­گرفتم و می­رفتم تا محتویات دیشب شکمم را در سرویس بهداشتی این مکان تخلیه کنم. بعد از آن تا ساعت 9 صبح به کار مطالعاتی می پرداختم. حدود 45 دقیقه زمان می­برد. احساس می­کردم به نوعی بیماری پرش مغزی دچار شده ­ام. نمی­توانستم یک ساعت کامل فکرم را جمع کنم. برای همین میان بازه های مطالعاتی ام  فاصله ­ی کمی می اندازم مثلا بعد از تایم اول مطالعاتی ام  می رفتم تا صبحانه بخورم. بعد از آن برمی­گشتم و دوباره 45 دقیقه دیگر به روی پروژه بزرگم کار می­کردم.  با خود فکر می­کردم تیتر رونامه ها می­شود. می­خواستم کلید آزادی من و بازگشتم به زندگی عادی بشود.  بعد از آن تا ناهار را برایم بیاورند در هال می­نشستم و به در خیره می­شدم. اگر شخص دیگری بود وقت خودش را صرف شبکه های اجتماعی می­کرد، اما جدا از اینکه من دسترسی به اینترنت نداشتم توان رفتن به شبکه­ های اجتماعی را نداشتم. فقط می­خواستم  منتظر بنشینم تا آن دختر بیاید و از سوراخ در به من نگاه کند. می­خواستم مطمئن بشوم دولت مرکزی خیالش راحت است که همه چیز مرتب باشد. من برنامه هایم را طبق دستور عمل آنها انجام می­دادم.

بیان خاطرات، آنقدر که به نظر می‌­آید، ساده نیست. برای مثال تنها دست گیری که می‌توانم به شما بدهم، دستگیره­ی در اتاقم بود که صبح جمعه، خودم را در حال پایین دادن آن یافتم. در را که باز کردم، امیر آن طرف اتاق خیره به من نگاه میکرد. پرسیدم: « چرا اینجایی؟» گفت که داشته در را باز می‌کرده. اهمیتی به باقی ماجرا و اصل اینکه چرا ما در خانه تنها بودیم و چه میکردیم ندادم. رفتم تا برای خودم چای بریزم.