مولف زنده مرگ

مقدمتان گلباران

مقدمتان گلباران

مولف زنده مرگ

خواننده و شنونده فرقی نداره!
اینجا داستان رو، بو کن!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

 

« دو ر می فا ؛ دو ر می فا ؛ دو دو _ فا سی » اینگونه شروع شد. آن شب کلمات دست در دست برف، با نت ها میرقصیدند. احساس میکردم آرزو­هایم منجمد شده و از آسمان، رقصان و مست بر من میبارد. در پی­ اش خودم را جستجو کردم. در کوچه پس کوچه های خیال، دفترم را گشودم و شروع کردم. سیاهی شب، سفیدی برف، تلخی افکار و شیرینی شکلات را باهم ترکیب کردم تا معجونی از جنس جنون بیافرینم؛ با درد ترکیبش کنم و بگذارم آرام جا بیافتد تا مزه ­ی داستان های همیشگی ام را بدهد.

 

 

 

حرف زدن برا ما حکم هوا رو داشت، حرف نزنیم مردیم. توی این فضای سرد و یخ زده اگه دلت خاموش بشه، رفتی! دیگه چیزی برای ادامه دادن نداری. محمد ولی معتقد بود با ماسک اکسیژن همه میتونن نفس بکشن، من دلم نفس کشیدن عادی رو دوست نداره. دلم میخواد تو این هوا سیگار بکشم. قلمشو برداشت و بی­ اعتنا به جمع ما شروع کرد به نوشتن. میگفت من اهل حرف زدن نیستم. اونجوری بیشتر خوابم میبره اما آخرشم خوابش برد و یه دفترچه ازش برای ما موند. تو کوه نوردی وقتی شرایط بحرانی میشه نه راه پس داری نه راه پیش. یهو خودتی و یه خیلی زیاد برف. محمد که رفت حرفای ماهم انگار یهو ته کشید. دیدی اون لحظه ایی که یهو گوش پاک کن رو خیلی میکنی تو گوشت و درد میگیره میترسی نکنه کر بشی، تحمل این ترس از تحمل دردش خیلی سخت تره.

تمام ماجرای بوی سیب بود. تنش بوی سیب میداد. بعد از آن خواب، از آن عطر مسخ شدم. هرچه پیش رفتیم، ترسم از نابودی احساسمان بیشتر شد. کمی که گذشت، رابطه­ ی ما آنقدر کمرنگ و بی نظم شده بود که احساس میکردم حتی با زور هم نمیتوانم پیوندمان را حفظ کنم. باید تصمیم میگرفتم و البته که تصمیم گیری برایم بسیار ساده بود. باید به سراغ شلیک خاطره پیش میرفتم. میدانم، میدانم قمار بزرگی بود. همه چیزم را برای همه چیزم میخواستم فدا کنم. پنجاه درصد شانس، ارزش ریسک کردن را داشت.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

 

کارپه دیم! ( اصطلاحی لاتین به معنای دم را غنیمت بشمار ) چه بخواهید چه نخواهید مرگ نزدیک ماست این یک هشدار است اما کارپه دیم! مرگ نزدیک گوش هایمان نفس میکشد پس باید دم را غنیمت بشماریم. در این فیلم ما به اعماق زندگی خواهیم رفت، جوهره اش را خواهیم دید و سپس برای مکیدن لحظات ناب زندگی دستور عملی بی نظیر خواهیم داشت تا بتوانیم از تک تک لحظات زندگی لذت کافی را ببریم. اما زندگی آنجاست که مرگ را به وضوح در آن ببینیم. همانطور که سیاهی در کنار وجود سفیدی معنا پیدا میکند. زندگی زمانی زیباست که در کنار مرگ نفس بکشیم.

 

این فیلم زخمتان میکند. به طوری که تا سالها استخوان درد اش برایتان خواهد ماند. برای بار اولیست که انتخاب، دسترسی و پیچیدگی را به عنوان نابود کننده ی بشر در برابرم میدیدم. سه عنصر شخصی که انگار میرود جامعه ای را در تباهی بسوزاند. تنها یک راه درمان برایش موجود است. عشق، موسیقی و رقص. در نگاه اول تمام فیلم را میتوان در این سه کلمه خلاصه کرد. به قول جناب فراستی دیگر چیزی از این فیلم در نمی آید اما لطفا از تماشای این فیلم مایوس نشوید. افتتاحیه ی این فیلم افتضاح است. به راحتی میتواند کاری کند که از تماشایش منصرف بشوید، اما نت به نت، سکانس به سکانس؛ شما را با خودش همراه میکند. به زمین میزند، به اوج میرساند و در تعلیق رهایتان میکند. اگر نظر من را میخواهید، فیلم ارزشمند و قابل تاملیست. احتمالا در انتها این موضوع را تایید میکنید.

[یک]

بعد از یک روز سخت زمستانی، درحالی که برف سطح خیابان را پوشانده بود. جوانی خسته از کنار پیاده روی تاریک کوچه‌ی محمدی قدم زنان کناره‌ی ذهنش را مرور میکرد. خودش را حسابی آماده کرده بود. به برف نشسته روی موهایش اهمیتی نمیداد. در اندیشه‌ی انتقام بود قتلی که ذهنش را مشغول کرده بود به یاد می‌آورد.

بر روی صفحه‌ی سیاه مانیتور روبرویم، دو جمله نقش بسته است. شما امروز میمیرید حرفی دارید؟! میخواهند مرا به حرف بکشانند. از سکوتی که سال‌هاست کنار من است دورم کنند تا به حرف بیایم، شاید هم باید بگوییم من مقصر مرگ آنها نبودم و فقط میخواستم دنیا را جای بهتری کنم.

البته بیشتر شبیه جایی مانند سکوت از آب در آمد. باور نکردنیست، این واژه غریب را حتی نمی توانی حرفش را بزنی!! فقط باید بشکنی اش تا بتوانی بیان اش کنی ، بیچاره سکوت! بارها و بار ها شکسته شد اما دم نزد ؛ ساکت ماند و از منظره لذت برد. میدانی بعضی حس ها را نمی توان به سادگی منتقل کرد بعضی حرف ها را هم به سادگی نمیتوان زد فقط باید سکوت کنی تا همه چیز بیان شود. برای همین هم سال هاست در برابرشان، سکوت کرده ام اما من باید به تو همه چیز را بگویم. یک نفر باید بداند.

 

قبول داری؟ حتی اسم زمستان هم سرما می­ آورد. اما آن سال؛ آن سال حکم کوره­ ی آدم پزی را داشت. ابتدا تمام دارایی ­ام در آتش سوخت. بعد هم گیر آن ابلیس آدم خوار افتادم. همه چیز سرعت داشت، درست مانند یک خواب. همه چیز خشن بود، درست به خشونت یک فیلم سینمایی. مانند رویا بود. رویایی که سوزاند و پخته کرد. اتفاقات بوی خیال داشتند، اما واقعی بودند. به خصوص آتش سوزی سوم دی. نابودی اموالم خیال نبود.

همانطور که میدانی من از مزایای منزوی بودن برخوردار هستم. تنهایی همیشه به نفع من بود. میدانستم هیچ ندارم. در واقع وجود سطح صفر، مشکلات من را به شدت کم میکرد. بنابراین از همان چهارم دی به دنبال کار رفتم. دو شب اول را در پارک خوابیدم. دو شب دوم را در یک خرابه. اما از روز پنجم در یک مکانیکی مشغول به کار شدم. مشکلات غذا و جای خواب دیگر حل شده بودند. به همین سرعت! با شما شرط میبندم اگر یک آدم معمولی بودم، هنوز داشتم از دیگران پول قرض میکردم.

پنج­شنبه این هفته، مثل پنج­شنبه قبل و پنج­شنبه قبل تر؛ راس ساعت شش عصر، تلفنم زنگ خورد. برداشتم، ساسان بود. گفت:« به به، چه عجب تلفن جواب دادی! هنوز از دستم ناراحتی؟»

-         نه!

-         پس آماده شو که بریم خوش بگذرونیم.

-         کجا؟

-         اه پارسا ؛ تو که انقدر یبس نبودی! میای یا نه؟

-         پرسیدم کجا!؟

-         چند بار دیگه باید عذر خواهی کنم؟ پسر منم غرور دارم، هزار بار گفتم من نمیدونستم، اخه اصلا از کجا باید میدونستم اون دختره ، دختر خالته؟! بیا بریم پسر ضرر نمیکنی!

-         ولم کن ساسان.

-         تو بیا بریم، اگه نخواستی برای من، اصلا یه بطری مارتینی هم مهمون من!

ساسان لجن بود. تنها لجن دنیا که رگ خواب من را خوب میدانست. حال من خوب نبود. آن هم بعد از آن فاجعه چند روز پیش. متوجه دوستی ساسان با کسی که یک عمر تمام فکرم بود، شدم. مشخص بود که حتما به مشروب نیاز داشتم! قبول کردم با او بروم. اما فقط برای مست کردن. او هم گفت وقتی پشیمان میشوم که دیگر کار تمام شده است. اهمیتی ندادم و قطع کردم!