مولف زنده مرگ

مقدمتان گلباران

مقدمتان گلباران

مولف زنده مرگ

خواننده و شنونده فرقی نداره!
اینجا داستان رو، بو کن!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

یخ زده: تلقین!

يكشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۸، ۰۳:۵۶ ب.ظ

 

وسط کوهستان، توی طوفان توقع نداری که هوا بهاری باشه و یه باد ملایم بزنه پشت پلکات؟! دارم یخ میزدم. حین اینکه سریع نوشته ها رو باید جمع و جور کنم. الان ورد زبونم فقط حرف مامانه « نمیشه دیگه زور نزن » البته چطور ممکنه یه چیزی رو یاد بگیرم ولی به یاد ندارمش. همونطوری که زبونم مقاومت میکرد تو ذهنم این میگذشت که همیشه از بچگی بهم میگفتن همیشه یکم تلاش بیشتر کارو به نتیجه میرسونه. البته من خیلی به حرفشون گوش نمیکردم؛ فقط وقتایی که مجبور بودم. البته که الان خیلی مجبورم، اگه همینجا بمونم مثل بقیه میمیرم!

باید راه برم. این تنها راه گرم نگه داشتن خودمه. به چهره محمد نگاه کردم عین بچه کوچولو ها خوابیده بود. احتمالا این اخرین باری بود که هیئت خوابیده ی آقا رو میدیدم. البته این اولین باری نبود که اینجوری خوابیده بود. محمد تو عسلویه کار میکنه هر دو ماه یه بار هم ده روز میاد تهران دو ماه پیش که اومده بود تهران همون روز اول با همه خستگیش منو برد باغ وحش. از بچگی دوست داشتم با پدر مادرم برم باغ وحش ولی خب از وقتی اونها مردن دیگه شوق و ذوق منم از بین رفت. ممد این داستان رو میدونست. اون روز با اینکه من مخالفت کردم، مثل همیشه کار خودش رو کرد. منو به زور برد باغ وحش.

تصورم از باغ وحش اصلا این چیزی نبود که اونجا دیدم. البته اون روز بارون میومد و هیچ کس جز دوتا دیوونه نرفته بود باغ وحش. من معتقد بودم یعنی حداقل فکر میکردم که تمام لذت و عشق کردن تو باغ وحش به دیدن بچه هاییه که اینور اونور میدوعن البته محمد خیلی خوشحال بود. مرتب میگفت این حیوون ها بوی زنذگی میدند. درسته که من تنها بوی فضولات حیوون ها رو حس میکردم اما چیزی از افکارم بهش نگفتم تا قشنگ خرکیف بشه بعدش رو درست یادم نیست چیکار کردیم ولی یادمه اخر شب اونقدر خسته بود که بدون اینکه حتی یه کلمه حرف بزنه یه لیوان آب خورد و بیهوش شد.

همینجوری خوابیده بود. منم اونقدر بیدار موندم و نگاهش کردم تا سپیدی روز به ماه تجاوز کرد و اقا محمد هم بیدار شد. خودم خبر نداشتم ولی اونقدر این بیخوابی اذیتم کرده که زیر چشام از گریم جانی دپ تو آلیس در سرزمین عجایب هم گود تر شده بود. محمد تا منو دید زد زیر خنده، اما بلافاصله یادش افتاد که نباید میخندیده و لابد اتفاق بدی و افتاده که من بیدار بودم یا گریه کردم همش برا این بود که منو دوست داشت. درست مثل بچه ها بلافاصله اولین کاری که به ذهنش میرسید رو انجام داد. بغلم کرد

دروغ نگم اولش میخواستم خودم رو بزنم به حال بد و لوس بازی در بیارم اما وقتی دیدم انقدر احمقانه و کودکانه بغلم کرده خندم گرفت و همه چی خراب شد. بعدشم بهش گفتم چیزی نشده و فقط خوابم نبرده. بعدش هم ازش قول گرفتم دفعه بعدی که اومد تهران حتما باهم بریم کوه. میخواستم باهاش ستاره هارو ببینم یه جورایی باغ وحش رو هم جبران کنم. حالا نگاه کن از محمد برام فقط چند ورق دفترچه پاره شده مونده. حسابی گند زدم. هواهم دیگه بیش از حد داره بد میشه. همه جا برام تار شده. البته اینکه عینک رو چشام نیست بی تاثیره. فکر کنم دارم گریه میکنم.

  • علی صالحی

داستان

داستان کوتاه

نظرات  (۱)

چقدر تخمی. ریدی با این نوشتنت.
پاسخ:
مجبور نیستی بخونیش رفیق :دی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی