مولف زنده مرگ

مقدمتان گلباران

مقدمتان گلباران

مولف زنده مرگ

خواننده و شنونده فرقی نداره!
اینجا داستان رو، بو کن!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

روزی روزگاری، مریخ

سه شنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۰۵ ق.ظ

حالت تهوع داشتم، با استفراغ از خواب بیدار شدم. کمی بعد، دقت که کردم میان دیوار ها زندانی شده بودم. از گذشته تنها اینکه با مونا رفتیم که غذا بخوریم را در خاطرم دارم اما اینکه مونا کجا بود و چرا من در حصار این دیوار های لجنی رنگ قرار داشتم را به یاد نمیاوردم. حالم که سر جایش آمد بی معطلی بلند شدم، دست به دیوار گرفتم و چرخیدم، تا اتاق را خوب بررسی کنم. هیچ روزنه ای برای خروج نبود. راهی نبود؛ با این واقعیت که راهی برای فرار نیست روبرو شدم و همانجا به دیوار تکیه دادم و نشستم تا در کنار حجم بد بوی استفراغم، زانو بغل بزنم و به سقف خیره شوم.

وقتی که تلاش کردم به سقف سلول نگاه کنم با آسمان پر ستارهِ­ ی شب روبرو شدم. عجیب بود ولی حرکت ابر ها را میدیدم و خوشحال بودم. همین لبخند زدنم باعث شد تا یکدفعه تمام درد ها به سوی من هجوم بیاورند. دردِ سقوط، به تمام من نفوذ کرد و برای فرار از درد به خاطراتم رجوع کردم. بزرگتر ها راست میگفتند: «لبخند خاطره ساز است.‏» عجیب تر از حضور من در آن گور، رفتار مونا در روز قبل بود. البته همان موقع با خودم گفتم: «معتاد جماعت عادتهای عجیب زیاد دارند،» البته نمیدانم همه ­ی معتادان، دستشان را در دهانشان می­گذارند و آن را میمکند یا فقط مونا اینکار را میکند.

بار اول که آنطور دیدمش قیافه ­ی مظلومانه ای به خودش گرفته بود. دلم برای پرستار دوران یتیم خانه­ ام حسابی سوخت. از وقتی من رسیدم انگشتش در دهانش بود. آخر هم انگشتش را درآورد و گفت: «شوره! بیش از حد عرق کردم.» تحویلش نگرفتم و بلند شدم تا پنجره را باز کنم، هوای اتاق گرفته بود. نور که به صورتش خورد، ترسید و فریاد زد «ببندش». پنجره ها را همانجا رها کردم و به سمتش رفتم. انگشتانش را که دوباره در دهانش گذاشته بود از او جدا کردم، نشستم کنارش و دستش را همانطور خیس بوسیدم و سپس طوری که انگار آفتاب جوهر صدایم را خشکانده باشد -خیلی آرام- گفتم:  « آفتاب که ترس نداره! »

مونا جون، از زمان کودکی­ ام پر حرف تر شده بود. وقتی صحبت از ترس شد انگار سفره­ ی دلش باز شد، همانطور که روی تخت خواب فنر در رفته­ اش به دیوار تکیه داده بود و پاهایش را رها کرده بود، شروع کرد به فلسفه بازی و همچنان اصرار داشت که از دنیای شب است و سایه ها نور را دوست ندارند. من هم همانطور که او حرف هایش را میزد، سرم را در اتاقش چرخاندم تا خاطره ای بیابم و با آن به کمی خودم را به یاد بیاورم. بزرگ شدن در یتیم خانه اصلا ساده نیست.

در میان قفسه های زنگ زده­ اتاق؛ چشمش به جایزه­ مریخ افتاد- همان جایزه ای که بابت برترین ایده­ طراحی فیزیک از جشنواره­ خواجه نصیر طوسی گرفته بودم- جلو رفت و برش داشت. گرچه مونا به حریم خصوصیم تجاوز کرده بودم اما به من سخت نگرفت، فقط پرسید که آیا هنوز هم همانقدر باهوشم؟! و من هم به رسم تواضع راه سکوت را در پیش گرفتم. فکر میکنم متوجه شد. سعی کرد بحث را با این درخواست که برای شام به بیرون برویم عوض کند. بلافاصله اما یادش افتاد که تصمیم خوبی نیست گفت: «نه بیخیالش شو» و سرش را پایین انداخت .

-         چرا باید بیخیالش بشم؟

-         خوب نیست که با پیر دختری مثل من بیرون بیایی. برات مشکل ایجاد میکنن.

-         من باید نگران این موضوع باشم، اما اهمیتی نمیدم.

-         باید بدی. بعد از این همه سال باید برای خودت کسی شده باشی.

-         مهم ترین چیز اینه؛ من خودمم. همون علی!

-          باشه پس من میرم حاضر بشم.

مطمئنم که اصلا راضی نبود اما حوصله­ ی بحث هم نداشت. سریع بحث را رها کرد و رفت تا آماده شود. آن هم خیلی طول نکشید. با یک لباس سبز لجنی و برگشت. آرایش خاصی نداشت اما نکته ای که توجهم را به خودش جلب کرد. گل یاسی بود که به موهایش زده. حتی نفهمیدم کی وقت کرد برود از حیاط گل بچیند. با دیدنش فورا گفتم که چقدر قشنگ شدی. دیدن او با آن گل و ترکیبش با رنگ سبز مورد علاقه ام از او یک فرشته ساخته بود.

نمیدانم، شاید بتوانید حدس بزنید. به علت عدم علاقه­ ی خانم به نور و شلوغی؛ مجبور شدیم شام را به جای رستوران در ماشین بخوریم. البته من به این موضوع اهمیتی ندادم و سعی کردم موضوع بحث دیگری را پیش بکشم. از او خواستم در مورد ازدواجش بگوید. اما انگار خیلی برایش خوشایند نبود. گفت که میبینی دیگر آخرین باری که او را دیدم دقیقا اولین باری بود که به سمت مواد رفتم. آنقدر ها هم بد نبود.

موضوع بحث باب میل من نبود. از طرفی میدانستم که احتمالا جز من هیچ کس حرف هایش را نخواهد شنید. خواستم برایم بیشتر بگوید. او هم خوشحال شد و گفت: « در پوچی چیزی هست که در حجم انباشته­ ی مغز مردگان نیست. ابتدا فکر میکردم مرده ام، اما نمرده بودم. شبیه سقوط به هیچ چیز بود. انگار ته دلت خالی میشود و تو خالی میشوی از همه­ ی دغدغه ها، از استفراغ سیاست ها و کم کم این حس خالی بودن تمام وجودت رو به نابودی میکشونه. انگار هیچ چیزی که با پوششی از پوست انسانی پوشیده شده. ابتدا سعی میکنی به دنبال خودت بگردی اما وقتی چیزی نیست. کشمکش درونی باعث انفجارت میشه. در نهایت هم پوستت پاره بشه و یک هیچ چیز به همه­ ی هیچ چیز های دنیا اضافه بشه.»

نمیخواستم از موضع خودم کوتاه بیایم گفتم که: «تجربه هایت تحت تاثیر مواد باعث شده به هر چیزی بیشتر از چیزی که هست و در بعد ماورایی نگاه بکنی.» محکم جواب داد که: «اینطور نیست تو چیزی رو میگی که یاد گرفتی؛ من چیزی رو میگم که تجربه کردم.» تحت تاثیر قرار گرفتم اما حرفی نزدم. در سکوت به خانه برگشتیم. در راه بازگشت به آسمان چند باری نگاه کردم ستاره ها میدرخشیدند. دیگر چیزی به یاد ندارم. همین بود. باید از اول شروع به بررسی کنم تا شاید بتوانم دلیلی برای سوال های بی جوابم پیدا کنم. نمیدانم چه قدر طول میکشد اما باید از این سلول گور مانند خارج شوم. اگر از من میپرسی که چگونه باید دوباره شروع کنی میگویم: « زود و خیلی زود »

 

 علی صالحی 13 خرداد 98

  • علی صالحی

داستان

داستان کوتاه

نظرات  (۱)

آقا این داستان شما را بو کردیم. بوی گرفتار شدن در منجلاب اعتیاد را میداد.:|
پاسخ:
شامه خوب و درستی دارین عزیز، دقیقا باید همین بو رو بده.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی