مولف زنده مرگ

مقدمتان گلباران

مقدمتان گلباران

مولف زنده مرگ

خواننده و شنونده فرقی نداره!
اینجا داستان رو، بو کن!

طبقه بندی موضوعی

تهران، یک روز بهاری.

يكشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۰:۰۰ ب.ظ

ساعتش زنگ زد. دقیقاً سی دقیقه از قتل گذشته بود. نفس‌نفس می‌زد. الان بود که پلیس‌ها برسند. باید زودتر فرار می‌کرد؛ اما اگر پیدایش نمی‌کرد، از دستگیرشدن برایش خیلی گران‌تر تمام می‌شد. باید دوباره خانه را جستجو می‌کرد. درست به‌خاطر نداشت. دیشب بعد از استفاده کجا گذاشته شده بود. هرجایی که فکرش می‌رسید را نگاه می‌کرد. اول تمام مکان‌هایی که همیشه آنجاها می‌گذاشتش را نگاه کرد. بعد تمام کشو ها و کابینت و یخچال و هرجایی که ممکن بود به‌خاطر مستی دیشبش اشتباهی آنجا بگذاردش را نگاه کرد. نبود. هیچ اثری از آن پیدا نکرد. شروع کرد به دوباره گشتن بخش‌های مختلف خانه. اتاق‌خواب. نبود. سرویس بهداشتی و حمام، شاید موقع دست شستن از دستش افتاده. اما نبود که نبود. هال را گشت هیچ‌چیزی آنجا هم نبود. داشت آشپزخانه را می‌گشت. از پنجره متوجه ماشین پلیس‌هایی شد که چراغ خاموش برای دستگیری او وارد کوچه‌شان شده بودند. باید همان لحظه آنجا را ترک می‌کرد. گرچه دیگر جای خاصی برای گشتن نمانده بود.  

سریع به اتاق‌خواب رفت و یک هودی مشکی برداشت و به سمت در فرار کرد. در را باز گذاشت. همان‌طور که از پله‌ها پایین می‌رفت هودی را تنش کرد. کلاهش را گذاشت و سرش را پایین گرفت. «گندش بزنن.» همین‌که به پایین پله‌ها که رسید پلیس‌ها در را باز کردند. باید انتخاب می‌کرد. آیا یک هودی کافی بود. آقای محمدی. آقای محمدی.  فوراً با تمام سرعتی که می‌توانست برگشت. پله‌ها را دوتایکی بالا می‌رفت. می‌لرزید. به پشت‌بام رسید. کجا باید می‌رفت؟ راست یا چپ؟ سریع باید تصمیم می‌گرفت. «پارک، پارک. پارک ته کوچه پر درخت بلنده.» با خودش فکر می‌کرد شاید بتواند از یکی‌شان پایین بیاید. به پشتش نگاه کرد. پلیس‌ها هنوز به پشت‌بام نرسیده بودند. بدن چندان آماده‌ای نداشت. به خانه آخر که رسید آقای احمدی را دید. مثل‌اینکه می‌خواست تا سیگار بکشد. رضا سریع دستش را در جیب هودی‌اش پنهان کرد. آقای احمدی هم تا رضا را دید سلام گرمی کرد. رضا نگران پلیس‌ها بود. مرتب به شرق نگاه می‌کرد. اما پلیسی نبود. انگار به پشت‌بام نیامده بودند. رضا در ذهنش گذشت که حتماً در خانه باز بوده و پلیس‌ها رفتند درون خانه را بگردند. «آقا رضا؟ دوی سرعت گذاشتی؟» احمدی گفت و رضا را از تفکراتش بیرون کشید. «آقا محمود؟ این خونه شما به پارک راه داره؟» رضا گفت و دوباره به پشت‌بام‌ها نگاه کرد. آقای احمدی هم که داشت از تعجب شاخ در میاورد. گفت: «اره پسرم بیا برو. مثل اینکه عجله داری. فردا ولی حتما خوب بخواب. آدم یه روزو اینجوری اینور اونور میپره فرداش رو اگه نخوابه دیگه تحرک بهش مزه نمیده تو این مدل جدید زندگی.» رضا هم رفت. کمی آرام شده بود. بدنش خب در روز موعود خیلی آماده نبود. فکر نمی‌کرد نیازش بشود تا بخواهد از دست پلیس فرار کند. البته کسی را هم نمی‌توانست مقصر بداند. خودش «زمان ­گرد» اش را گم‌کرده بود. از در که بیرون می‌رفت نگاهی به بالای کوچه انداخت. پلیسی نبود. به راهش ادامه داد. باید مریم را پیدا می‌کرد.

پارک مثل هر روز شلوغ بود. نسیمی بهاری می‌وزید. تهران موعود بهار بود. صدای وزش نسیم در برگ درختان که میان صدای بازی بچه‌ها گم شده بود برای چند لحظه رضا را از فکر زمان ­گردش خارج کرد. درختان برایش جالب شده بودند. خسته نمی‌شوند از تکرار روزها؟! عجب سرنوشت شومی گرفتار شده‌اند. یک روز را تا ابدیت تکرار کنی. درخت رشد می‌خواهد. درخت تا ابدیت محکوم به تکرار یک روز شده. البته همه ما شدیم. ولی خب از مرگ که بهتر است. زمین در حال نابودشدن بود. اگر به حرف دانشمندان گوش نمی‌دادیم و روزها را تکرار نمی‌کردیم. بشریت نابود می‌شد. چه سرنوشت شومی. کم‌کم تمام تبلیغات جهانی را به یاد آورد. ذرات کوانتومی را به یاد آورد.  اینکه بعد از اختراع دانشمندان برای سفر در زمان چطور دستگاه کوچکی ساختند که تمام مردم بتوانند یک روز را تا ابدیت تکرار کنند از جلوی چشمانش گذشتند. چطور دولت‌ها نابود شدند. چطور جنگ‌ها خاتمه یافت. چطور تمام انسان‌ها در وضعیت تعادل توافق کردند هرکس هرجای دنیا که هست. کشورش هر فصلی که دارد، تمام قدرت‌های موجود در جهان را کنار بگذارند تا زندگی کنند. چند سال گذشته بود؟! چند روز شده بود؟! چه اهمیتی داشت. رضا باید زمان گرد پیدا می‌کرد. شاید مریم کسی را می‌شناخت که بخواهد بمیرد. هرچه فکرهای رضا بیشتر می‌شد. بیشتر در ترس از مرگ فرومی‌رفت. چطور می‌توانست دنیای در آرامش را رها کند تا بمیرد. چطور می‌توانست کسی را که بیشتر از همه در این دنیادوست دارد را رها کند و مرگ را بپذیرد. رضا مطمئن بود که مریم راه‌حلی پیدا خواهد کرد. هرچه رضا کوچه‌ها را جلوتر می‌رفت بیشتر به مریم فکر می‌کرد. به لحظه آشنایی‌شان. چطور شد که یک احوالپرسی ساده در صف دریافت زمان گرد چنین عشق پایداری ایجاد کرده بود. همان‌طور که در فکر بود. حواسش نبود دستش را از جیبش درآمده بود و متوجه نشده بود. ابتدا تنها فقط یک کودک فهمید؛ اما طولی نکشید تا یک خیابان او را با دست ‌نشان می‌دادند. رضا از چشم‌های گرد شده مغازه داری که داشت از مقابلش رد می‌شد فهمید. فوراً دستش را در جیب فروکرد و شروع به دویدن کرد. بعضی از مردم از روی عادت بعضی روزها به مغازه‌های خود سر می‌زدند. بعضی‌ها هم مشغول فعالیت‌های زیر زمینی بودند. ذات تاریک بشر حتی در آرام‌ترین دوران تاریخ هم آرام ننشسته بود. برای رضا گرچه اصلاً اهمیتی نداشت. فقط می‌خواست خودش را به سریع‌ترین زمان ممکن به مریم برساند. طولی هم نکشید به او رسید. از خانه رضا تا مریم راه زیادی نبود.

مریم تا رضا را دید لبخندی به پهنای صورت زد و گفت: «معلوم هست کجایی شما؟ نمیگی دلمون هزار راه میره؟»

  • مریم. مریم گوش کن. من زمان گردمو گم کردم.
  • گم کردی؟ الکی میگی؟
  • نه به خدا. مریم من قراره بمیرم یعنی؟ من نمیخوام بمیرم. نمیخوام برم فردا. نمی‌تونم. گندشش بزنن آخه کجا گذاشتمش.
  • آروم باش، باشه، باشه، آروم. گریه چرا می‌کنی آخه؟
  • من نمی دونم چیکار کنم.
  • خل نشو منو داری یه کاریش می‌کنیم.
  • چیو یه کاریش می‌کنیم قضیه دلال‌ها و زمان گرد اضافه همش دروغه. من از صبح کل شهر و گشتم. همش دروغه، لعنتی‌ها به هممون دروغ گفتن. زمان گرد هرکس خراب بشه محکوم به مرگه. این‌جوری جمعیت و می خوان کنترل کنن. لعنت بهتون لعنت بهتون.
  • رضا آروم باش عزیزم. چرا اخه هی بیشتر داری گریه می‌کنی.
  • آخه تو نمی‌فهمی من هیچ پلی پشت سرم نمونده. نمیتونم برم پیش پلیس.
  • چرا نتونی آخه، فوقش میریم اونا زمان گرد ندارن. برمی‌گردیم زنگ میزینم این همه آدم می خوان بمیرن. آخه چرا شلوغش می‌کنی چیزی نشده که. سخت نگیر

مریم دیگر داشت کفرش بالا می‌آمد. چند سال با این مرد دوست بود. مگر می‌شود آن‌قدر آنی کسی تغییر کند. سعی کرد آرام باشد. رضا اما اصلاً انگار اهمیتی نمی‌داد. همان‌طور که تکه‌تکه شده و مقطع بین گریه با زور اصرار داشت به مریم چیزی بگوید.

  • چیو سخت نگیرم. شده چیزی شده.
  • تو از کی انقدر سوسول شدی؟ یه زمان گرد سادست بابا قرار نیست بمیری. چیزی نشده.
  • شده لعنتی دارم بهت میگم شده
  • چه مرگته تو هی چیزی شده چیزی شده. چته؟
  • من آدم کشتم.

تا چند دقیقه مریم حرفی نزد و رضا همان‌طور با گریه داشت برای مریم توضیح می‌داد که چطور وقتی متوجه شده دلالش در اصل یک پلیس زمان است، دست پاچه شده و مأمور زمان را کشته است. صحنه دلخراشی به نظر می‌رسید. اما مریم اصلاً به رضا توجهی نکرد، در یک لحظه تمام «من کنارتم» مریم انگار با ان مامور به قتل رسید. تنها بلند شد و رفت در را باز کرد و کنار در ایستاد تا رضا متوجه شود که باید از آنجا برود. زیاد هم طول نکشید. رضا التماسی نکرد. انگار می‌دانست که چنین اتفاقی رخ می‌دهد. شاید ته دلش واقعاً می‌خواست که مریم هم زمان گردش را بشکند و با او به فردا بروند. خیال خامی بود. امکان نداشت. عشق واقعی در صف اجناس دولتی پیدا نمی‌شود. رضا رفت. اما نمی‌دانست به کجا برود. با خودش فکر کرد شاید بد نباشد تا صبح قدم بزند. همین کار را هم کرد. دنیا امشب برای رضا تمام می‌شد. چرا باید لحظه‌ای را از دست می‌داد. فقط باید حواسش را جمع می­کرد تا دستانش درون جیبش بماند و به پلیس نزدیک نشود.

 به چهره‌های مردم که نگاه می‌کرد. همه شاد بودند. بی‌خبر از فردا زندگی می‌کردند. عشق می‌ورزیدند. شاد بودند و شادی می‌کردند. رضا اما. رضا دلیلی برای شادی نداشت. کسی برای عشق‌ورزیدن برایش نمانده بود. فردا. و فردای بی‌خبر از تمام عشاق و شادی‌ها منتظر رضا بود. هرچه ساعت به نیمه‌شب نزدیک‌تر می‌شد. مردم بیشتر به تکاپو می‌افتادند تا به وضعیت صفرشان برگردند. رضا اما زمان برایش کندتر از همه می‌گذشت. هرچه ساعت جلوتر می‌رفت. شهر خلوت‌تر می‌شد. دیگر تقریباً نیمه‌شب بود. خیابان خلوت‌تر از همیشه بود. رضا که دیگر کسی را در خیابان نمی‌دید. دستش را بالاخره از جیبش درآورد که سیگار بکشد. داشت فندک می‌زد که یادش افتاد زمان گردش را کجا گذاشته بود. فوراً به ساعتش نگاه کرد. از نیمه‌شب گذشته بود. کمی به اطرافش نگاه کرد و سیگارش را بالاخره روشن کرد. آنجا سه نخ سیگار به یاد صلح، عشق و مرگ کشید و تصمیم گرفت تنها به زندگی ادامه بدهد.

 

علی صالحی

تهران 1402

 

.

.

 برای خرید نسخه چاپی رمان تمام فلزی میتونید از این لینک اقدام کنید

  • علی صالحی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی