دختری که دوستش داشتم.
خودت که بهتر میدانی اینطور مواقع شخصی که ادعا کرده روح دیده را به دادگاه حیوانات میبرند. این را گفت و لیوان گل گاوزبانی را که تازه دم کرده بود به دست من داد و خودش لیوان چاییش را برداشت و یک راست رفت روی مبل آبی نشست. خواسته بود کمکم کند، فکر میکنم به کمک هم نیاز داشتم، دختری که دوستش داشتم، شین عزیزم داشت به دادگاه میرفت. هردویمان میدانستیم اتفاقات خوبی در انتظارش نیست اما کاری هم نمیتوانستیم بکنیم. مجبور بودیم به تماشا بنشینیم و امیدوار باشیم اتفاقی برایش نمیوفتد. به ناچار و با اکراه، شروع کردم قدم برداشتن تا در صندلی قرمز روبروی تلوزیون بنشینم. فرشاد همانطور که چایش را فوت میکرد سعی کرد با کله تکان دادن به من بفهماند کار خوبی کردم که آمدم. اعضای دادگاه همگی آماده حضور متهم در دادگاه بودند.
منشی متهم را به دادگاه فرا خواند و شین با محافظانی از در انتهایی دادگاه وارد شد. انگار میدانست باید کجا برود، مستقیم به سمت محفظه شیشه ای رفت، البته احساس میکنم کمی جا خورد. توقعش را نداشت محفظه انقدر ترسناک باشد. باید پاهایش را در سطلی از سوسک قرار می داد، سطل از پایین محفظه بیرون آمد، باقی حشرات را هم از پشت وارد میکردند. در چشمانش میتوانستم ببینم که از حشرات متنفر است، دیدن این صحنه زجر آور بود. شین تا پاهایش را درون سطل قرار داد، اشک هایش ناخوداگاه سرازیر شدند. دادگاهیان لبخند ریزی به لب داشتند، آنها تمسخر میکردند و من متنفر میشدم. از تک تکشان متنفر بودم. فرشاد هم انگار تحملش تمام شد، قرار بود او من را آرام کند حالا خودش یک نفر را لازم داشت. گفت:«اه لعنتی، این چه کاری بود که کردی؟ چرا باید همچین چیزی رو اعلام کنی.»
- اینکارو کرد چون باور داشت روح ها وجود دارند. همیشه به من میگفت روح پدرش رو حس میکنه.
- همه ما میدونیم که وجود دارند، احمق که نیستیم، دارم میگم چرا وقتی میبینه وضع اینه، خودشو میندازه تو دهن شیر اخه! چی رو میخواد ثابت کنه؟ وای لعنتی ، چجوری میخوای از این مهلکه جون سالم به در ببری!
- نمیدونم. من حتی باور ندارم واقعا چیزی حس میکرده
- واقعا چرا دختر، چرا؟
- شاید میخواد ثابت کنه ما ترسو هستیم.
- آخه که چی؟ معلومه که میترسیم، اگه نترسیم زنده نمیمونیم، ترس راه بقاست. از زمانی که حیات روی زمین به وجود اومده، موجودات کوچیکتر از موجودات بزرگتر میترسیدن تا زنده بمونن.
جواب فرشاد را ندادم، قاضی شروع کرده بود به پرسیدن سوال، ترجیح میدادم تا سکوت کنم و سوال و جواب ها را بشنوم. اما ای کاش حرف هایمان را ادامه میدادم، سوالاتشان احمقانه بود. میپرسیدند که «به روح اعتقاد داری؟» شین بیچاره هم لبخندی زد و گفت: «به کله پوکتان خطور نکرده که اگر باور نداشتم، چرا باید خودم را در این مخمصه می انداختم عالیجناب؟» ثانیه به ثانیه این دادگاه زجر آور بود. تصمیم گرفتم به دیوار ها نگاه کنم. فکر میکنم این دادگاه را در اتاق اصلی ساختمان عدل الهی برگزار کرده بودند، نمیدانستم چند نسل پیش از ما این ساختمان را ساخته بودند، اما دیوار های شیری رنگش همچنان محکم و استوار ایستاده بودند. نمیدانم هدف اولیه برپا سازی این ساختمان چه بوده احتمالا زمانی میدانستم اما فراموش کردم درست مثل همین داستان روح که سعی داشتند کاری کنند که از یاد ببریم. خوب میدانم سنگ و ساروج هم که باشی، باز هم جنایت ببینی، دلت میخواهد خون گریه کنی. در ذهنم داشتم تصور میکردم از سقف دادگاه خون خواهد ریخت و دادگاهیان در دریای خون غرق خواهند شد. میدیم که محفظه به روی خون خواهد آمد و شین بالا و بالا تر میرفت.
نمیدانم چه مدت در ذهنم بودم. اما مطمئن بودم کلمه باردار را شنیدم، به فرشاد نگاه کردم، او هم چشمانش داشت از حدقه بیرون میزد، رئیس دادگاه ادامه داد: «با توجه به اینکه شما باردار هستین، تلاش شما برای گسترش جمعیت ارزشمنده و این جانتون رو به شما خواهد بخشید.» نفس عمیقی کشیدم و در دلم «آخیش» محکمی گفتم. قاضی ادامه داد «اما ادعایتان باید بررسی شود، اگر توانستید که روح را در جسم این حشراتی که در محفظه هستند، احضار کنید، شما آزاد خواهی شد. در صورتی که نتوانید این دادگاه به شما اجازه نخواهد داد که بتوانید بچه دار بشوید. عقایدتان برای پرورش بچه مناسب نیست، بدون هیچ شکی بچه سقط خواهد شد.» انگار دنیا را روی سرم خراب کرده بودند. فرشاد لیوان گل گاوزبان یخ زده ای را که کنار گذاشته بودم به دست گرفت و دوباره آن را دستم داد. تلوزیون طرح گرافیکی قشنگی برای برای ثانیه های باقی مانده تا مرگ فرزندم زده بود.
همانطور گیج به تلوزیون زل زده بودم. شین هم دادگاه را رها کرده بود و به دوربین زل زده بود. انگار این جعبه جادویی وسیله ارتباط من و شین شده بود. احساس کردم زیر لب زمزمه کرد: «علی متاسفم.» زندگی کردن لحظات این چنینی دردناک است. آرزو میکردم تا حسی نداشته باشم. اما داشتم. احساس کردم، دیدم. با چشمان خودم دیدم، درست لحظاتی بعد از آن که گفت متاسفم محفظه انگار ابتدا به درون خود فرو رفت و بعد آتش گرفت، صدای انفجاری آمد و سپس همه چیز قطع شد. تلوزیون بلافاصله نماهنگی با عنوان «پیروزی ملت» پخش کرد، و سپس روند عادی برنامه هایش را پیش گرفت. انگار اتفاقی نیوفتاده.
اولش از درون درحال سوختن بودم اما به مرور بهتر شد. کمی بعد از رفتن شین آن ها امدند و از من سوالاتی کردند، ولی من هیچ ایده ای نداشتم. واقعا میگویم نمیدانم چطور، تنها میدانم شین خودش، حشرات و ساختمانی که اکنون ساختمان قدیمی عدل الهیست را منفجر کرد. سخت بود، هنوز هم کمی سخت است اما احساس تنهایی نمیکردم. از آن روز باور کردم که روح وجود دارد. اگر اینطور نبود، چطور من حضور او را درک میکردم؟ چطور من درد نمیکشیدم؟ فکر میکنم اوضاعم مشابه ساختمان قدیمی عدل بود. از درون سوخته بودم، اما اکنون همه چیز تمام شده بود. دیگر یقین داشتم، من زنده ام، روحی دارم که از این وضع رها خواهد شد، دیگر یقین داشتم.
مورد پسند ترین نوشتت تا امروز برای من همین بود، ممنون بابت هنرت