آخرین گردش
«توهم شنیدی؟ میگن هوا دوباره قراره گرم بشه» محمد در حالی که داشت برای فرزام آب میوه میگرفت گفت و همزمان نگاهش را بالا آورد تا جواب فرزام را بهتر بفهمد. فرزام اما انگار خیلی از این موضوع خوشش نیامد، سری تکان داد و تنها به گفتن: «آره من هم شنیدم.» بسنده کرد. محمد که کارش تقریبا با میوه ها تمام شده بود، بدون اینکه توجه کند چه کسی قرار است این همه ظرفی را که کثیف کرده بشوید لیوان ها را برداشت و به سمت فرزام آمد. فرزام نگاهی به آشپزخانه کرد و در دلش گفت که کم کم باید دیدارهایش با رفقای قدیمی را بیخیال شود. برگشت و به محمد نگاه کرد. دید که با لبخندی چندش آوری دارد به او میگوید: «این هوا جون میدهد برای دوچرخه سواری!» فرزام جوش آورد میخواست جواب محمد را اینطور بدهد که «مخصوصا وقتی بخوایم برای دیدار با مادر مرحومت بریم» اما فورا به ذهنش رسید که خاله مریم تا آخرین لحظات عمرش نگران فرزام بوده؛ به حرمت مهربانیش جواب را عوض کرد و گفت: «آره، حتما اگه رفتی دوچرخه سواری مراقب جاده ها باش.» محمد اما انگار ول کن ماجرا نبود، نگذاشت حرف فرزام تمام بشود، لیوان را برد بالا و قبل از اینکه چیزی بنوشد گفت: «وقتش نشده از خونه بیای بیرون؟ الان پنج سال شده دیگه.» فرزام هم که هنوز بخشی از ذهنش درگیر خاله مریم بود جواب داد: «الان که نمیتونم چرخ ویلچرم پنچر شده، در ضمن یکی کلی ظرف نشسته گذاشته رو دستم که سه روز طول میکشه تا بشورمش. احتمالا تا اون موقع، هوای گرم هم رفته. برم بیرون سرما میخورم و میمیرم.» محمد تا این حرف فرزام را شنید زد زیر خنده، اینقدر محکم و واقعی میخندید که فرزام هم کم کم لبخند به روی لبانش آمد اما حرفی نزد صبر کرد تا محمد خنده اش تمام بشود. محمد هم که دست روی زانو گذاشته بود. به زور سرش را بلند کرد و گفت: «مرد تو هنوزم سر سخت ترین آدمی هستی که دیدم. ببین ماجرا از این قراره امروز تولدته، هوا هم اونقدرا گرم نیست. الان یه ساعته بچه ها دم در منتظر وایسادن تا من تورو بیارم پایین. پس بدون اینکه لو بدی میدونی، لبخند بزن و غافلگیر شو!»
گرچه فرزام واقعا غافلگیر شده بود آنقدر که نتوانست حرفی به زبان بیاورد. محمد هم در را باز کرد و به پشت ویلچرش رفت تا او را پایین ببرد. در همین حال اما خیلی سریع استرس به سراغ فرزام آمده بود، انگار به گذشته سفر کرده و دوباره قرار است در «تور دو فرانس» مسابقه بدهد. در ذهنش تیترهایی که پنج سال پیش برایش زده بودند را مرور میکرد، «سریع ترین دوچرخه سوار قرن به پاریس بازگشت»، «قهرمانی خندان»، «قهرمان برای رکورد شکنی می آید»، «نبرد کوهستان با لباس طلایی» باید خودش را جمع میکرد، مثلا قرار بود تظاهر کند که نمیداند اما وقتی قرار باشد افکاری که تو را ساختنه اند انکار کنی در اصل باید وجودت را منکر شوی. کار ساده ای نیست، اما فرزام سعی کرد. مثل آن قدیمها که نزدیک خط پایان خسته میشد، درست آن زمانی که پاهایش را تقریبا حس نمیکرد، اما محکمتر و سریعتر از قبل به راهش ادامه می داد. سعی کرد لبخند بزند و دوباره غافلگیر بشود. در آسانسور که به سمت راست حرکت کرد به ترتیب رفقایش با کلاه های رنگی در برابر فرزام ظاهر شدند. میان آنها علیرضا و کیک بیشتر از همه توجه فرزام را به خودش جمع کرد، به خصوص وقتی که شروع کرد تا به سمتش بیاید، انگار مدت زیادی با کیک منتظر مانده و خسته شده بود، میخواست سریعتر کیک را به جایی که تعلق دارد برساند. سریع جلو رفت و کیک را به صورت فرزام چسباند، به طوری که فرزام نمیتوانست جایی را ببیند.
خنده ها و دست زدن ها که تمام شد، فرزام تازه متوجه علت شوخی احمقانه محمد شده بود. فرزام به محض اینکه یه کارتون کادوپیچ شده بزرگ را روبرویش دید، ماجرا را فهمید. مثل اینکه فدراسیون بین المللی دوچرخه سواری یک دوچرخه فوق پیشرفته برای او طراحی کرده بودند. به محض اینکه جعبه را باز کردند نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد. اشک و خنده توامان شده بود. فورا با کمک رفقایش پاهایش را درون محفظه گذاشت و سعی کرد تا خودش را کنترل کند اما به محض اینکه دست های محافظت دوستانش از روی بدن او برداشته شد. تعادلش بهم خورد. اما به زمین نیوفتاد، در حالی که چشمانش را محکم بسته بود و دندان هایش را به هم فشار میداد، خودش را معلق میان آسمان و زمین پیدا کرد. سیستم پیشرفته تعادل دوچرخه اجازه خم شدن دوچرخه بیشتر از چهل و پنج درجه را نمی داد، ناگهان همه خندیدند و دست زدند و تولدت مبارک خواندند، اما در میان شلوغی آنها ذهن فرزام جایی دیگر بود.
پنج سال پیش، درست یک ماه قبل از شروع مهم ترین مسابقه دوچرخه سواری سال، «تور دو فرانس»، قهرمان جهان برای آماده سازی وارد شهر کوچک کولمار یا به قول فرانسوی ها «کولماغ» شد. در همان ابتدای ورود به شهر، از زیبایی شهر انگشت به دهان مانده بود. ساختمان های رنگارنگ، رود های زیبا و حتی مردمی سر زنده که فرزام چندان به دیدن آن عادت نداشت؛ هوش از سر قهرمان بزرگ پرانده بودند. با خودش فکر میکرد بهتر از این نمیشود. یک آماده سازی رویایی! به سنگ فرش ها نگاه میکرد، میتوانست حس کند که تمرین روی این سنگ فرش ها میتوانست خامه کیک او را مهیا کند. اگر در مسیر های سنگلاخ هم رکورد دار سرعت میشد، تمامی رکورد های ممکن را پشت سر میگذاشت. یک ماه فوق العاده را در آنجا گذراند. درست زمانی که از رکورد های تمرینی خود کمال رضایت را داشت، درست زمانی که تنها یک قدم تا جاودانگی فاصله داشت، در حالی که تصمیم گرفت که برای نشان دادن آمادگیش به خبر نگاران مسیر اتاقش تا رستوران هتل را بدود، در راه پله هتل سقوط کرد، به زمین خورد، بیهوش شد و وقتی به هوش آمد دیگر پاهایش را حس نکرد.
فشار خراب کردن همه چیز وقتی چیزی به رسیدن باقی نمانده قطعا در برابر فشاری که دوچرخه فوق پیشرفته به کمرش آورده بود قابل مقایسه نبود، نمیتوانست درباره اش شکایتی بکند، مانند این بود که وقتی هواپیما در حال سقوط است، بخواهی درباره جا گذاشتن مسواکت غر بزنی. حرفی نزد، تنها سعی کرد با سختی خودش را صاف نگه دارد، کمی حفظ تعادل برایش سخت بود اما به محض اینکه کمی پایدار شد، باد ملایمی به صورتش خورد. فورا به محمد گفت برود و در پارکینگ را باز کند، از علیرضا هم نحوه سرعت گرفتن را پرسید و رفت.
همه برای تماشایش رفتند، فرزام ابتدا سعی کرد در کوچه دوری بزند و سریع برگردد، اما هرچه باد بیشتری به صورتش میخورد افکار بیشتری به او هجوم می آورد و مقاومت برایش سخت تر میشد، همزمان میتوانست حس کند که نمیتواند در برابر فشار باد مقاومت کند. یادش آمد وقتی سعی داشت رکورد سرعت جاده را در برابر باد کاملا مخالف بشکند، برایش نوشتند گویی سرعت فرزام مسیر باد را هم عوض کرده، اما حس فعلیش تفاوت زیادی با آنچه که قبلا حس میکرد، داشت. ذوق اولیه در چشم بهم زدنی به غم تبدیل شد. با سرعت باد به یاد آورد که هیچ چیز دیگر مثل قبل نیست و هیچ چیز نمیتواند مثل قبل بشود. دوستانش به وضوح دیدند که که فرزام گریه میکند، اما تصور کردند که اشک شادیست، اشک شوق سواری دوباره است اما اینطور نبود، اشک خداحافظی بود. فرزام احساس کرد واقعا هوا گرم شده است. یادش آمد که او همیشه از دوچرخه سواری در گرما متنفر بود. با چشمانی گریان برای آخرین بار به دوستانش لبخند زد و رفت تا به آخرین مسابقه اش برسد.