اثر پروانه ای
به روی صفحه سیاه مانیتور جمله ای نقش بست: «شما امروز میمیرید حرفی دارید؟» پوزخندی زدم و صفحه چت را بستم. به شدت عصبانی شده بودم. با خودم میگفتم: «با خودش چه فکری کرده؟! مرتیکه احمق! معلومه که میمیرم! دوساله تو همه جا گفتم. امروز روز مرگمه، فقط سوپور محلمونه که نمیدونه! اصلا به اون چه ربطی داره؟» آخر هم از روی عصبانیت مانند بچه دبیرستانی ها صفحه چت را باز و شروع به نگارش کردم. طومار بزرگی با این مضمون که مردک سخیف به تو ربطی ندارد نوشتم. بعد هم برایش فرستادم، او هم فورا دید و کوتاه پاسخ داد که: «پس منصرف شده ای. باشد، جانت را نمیگیرم» بعد هم من را بلاک کرد و احتمالاً به سراغ زندگیش رفت.
از مردم نا امید شده بودم و زیر لب بدو بیراه میگفتم: «توهم مجازی دیگه داره به جاهای باریک می کشه، حالم از این جماعت دو رو به هم میخوره!» همیشه وقتی عصبانی هستم دلم میخواهد در پاکت سیگارم تا مچاله شدن پیشروی کنم. اما این بار تنها بلند شدم تا به سرویس بروم و مواضع چرند این مردک را که به خوردم رفته بود برینم. اما همین که وارد سرویس شدم، خشکم زد.
داشتم با خودم میگفتم: «عزرائیل آنلاین نداشتیم که این هم با عنایت به پروردگار پیدا کردیم. دیگه چیزی تو این مملکت کم نیست، گل و بلبله که از همه جا بیرون میزنه» ناگهان واقعا از چاه توالت یک دسته گل بیرون آمد. ابتدا فکر میکردم که در تراوشات و توهمات ذهنی خودم هستم، اما چاه واقعا پر از گل شده بود. متاسفانه کاری به عجیب بودن ماجرا نداشتم. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که: «عالی شد دیگه حتی نمی تونم برینم.»
اول از همه سعی کردم به گل ها دست بزنم. حس میکردم اگر آنها را لمس میکردم این حس بد توهم از من دور میشد. اما هرچه کردم نشد. دستانم را به سمت گل ها که میبردم گلویم تیر میکشید. انگار جادوگری پیر دست به دور گردنم انداخته بود و فشار میداد. کاری از دستم بر نیامد. ناچار به هال برگشتم. کنترل تلویزیون را برداشتم. میخواستم خودم را سرگرم کنم. فکر میکردم باید زمان بگذرد تا همه چیز بهتر شود. کانال ها را عقب جلو میکردم. حس خوبی داشت. به نظرم رسید میتوانم چیزی را که حس میکردم بر اثر مصرف بیش از حد مواد مخدر ایجاد شده است، فراموش کنم و دوباره به سرویس برگردم تا قضای حاجتی کنم. اما ناگهان تعجب برانگیزترین خبر عمرم به طور فوری از تمام شبکه های سراسری در حال زیرنویس شدن بود. «نگران چاه توالت خود نباشید در اثر آزمایشات مخوف خارجیها روی پروژهای به نام «اثر پروانه ای» تمام چاه های سرویس های بهداشتی سراسر کشور پر از گل شده است. دانشمندان در تلاشند تا هر چه زودتر راه حلی برای این مشکل پیدا کند.» بلافاصله تلفنم زنگ خورد. مادرم بود. به ساعت نگاه کردم، حرکت عقربه های ساعت عادی بود. خواب نبودم. پس باید تلفن را برمیداشتم. همینکار را هم کردم و با سلام و علیک گرمی از مادرم که پشت خط بود پذیرایی کردم. او توصیه کرد تا سطل آبی رنگی را که در طبقه زیرین کمد اتاق خوابم درست پشت چمدان های قرمز رنگ برای روز مبادا پنهان کرده بوده را بردارم و اگر در طول مدتی که دانشمندان در تلاش برای پیدا کردن راه حلی هستند، کاری اضطراری برایم پیش آمد، خودم را در آن خلاص کنم. بعد از تماس او ماجرا کم کم داشت رنگ و بوی واقعی بودن به خود میگرفت. گرچه هنوز هم به خاطر لمس نکردن گل ها نمیتوانستم قبول کنم که در توهم نیستم.
مجددا به ساعت نگاه کردم. نه و ربع بود. کاغذی برداشتم و شروع به کشیدن ساعت کردم. با گوشی موبایلم از آن عکس گرفتم و برای پروانه فرستادم. پروانه کرمی. روانشناسم بود. چند وقتی بود که دیگر به دیدنش نمیرفتم. حس میکردم دیگر مریض نیستم و به دکتر نیازی ندارم. نمی دانستم که چه واکنشی ممکن است نشان دهد. خیلی هم مهم نبود. فقط باید مطمئن میشدم که توهماتم وارد واقعیت نشده باشد. برای آن لحظه برنامه خاص دیگری به ذهنم نمیرسید، حس میکردم همان ترکیب طلایی نوشتن و قهوه شاید بتواند فشار جسمی نیاز به تخلیه شدن را از رویم کم کند، اما اینطور نشد. چند دقیقه بعد در حالی که نوشتن را رها کرده بودم و سعی میکردم تا صدا مرگ را از ذهنم پاک کنم و روی لیوان قهوه تمرکز کنم. تلفنم زنگ خورد تا رشته تمام تمرکز هایم پنبه شود و مرگ از این فرصت استفاده کند تا اتاق را با اصوات تاریک و خارج از ریتمش پر کند.
دیگر نمیتوانستم در اتاق بمانم. لیوان قهوه را که دیگر سرد شده بود را برداشتم و از اتاق به هال برگشتم تا تلفن را که برای پاسخگویی فریاد میکشید، خوشحال کنم. ممکن بود هرکسی باشد. گرچه دیگر بعید میدانستم مادرم دوباره تماس بگیرد. تنها گزینه های باقی مانده برادرم و پروانه بود. گرچه بعید میدانم برادر مغرور خودخواهم هیچ وقت دلش بخواهد با من تماس بگیرد. تنها یک راه برای فهمیدن اینکه چه کسی منتظر صدایم بود وجود داشت. باید مسابقه حدس را تمام میکردم و واقعا به تلفن جواب میدادم. اینکار را هم کردم. همان طور که حدس می زدم، پروانه بود. با همان صدای دلنشین همیشگیش سلام کرد، عادی به نظر می رسید که این یک برد قطعی به نفع واقعیت بود. گفت: «خوشحالم که اوضاع به حالت عادی برگشته. ساعتی که برام فرستادی رو دیدم. فقط یه ساعت معمولیه اما باید بهت زنگ میزدم تا علت ارسالش رو بفهمم. اتفاق خاصی افتاده که فکر میکنی تو این جهان نیستی؟ من فقط می خوام بدونم که چه چیزی غیر عادی رو تجربه کردی؟»
- موضوع راجع به سرویس بهداشتیه. حس می کنم چاه توالت خونه پر از گل شده.
- چاه توالت همه کشور پر از گله!
- پس دروغ نیست.
- نه دروغ نیست.
- اوضاع ترسناکه من نمی تونم هیچ چیزی رو بفهمم انگار همه چیز برام تکرار میشه ازت خواهش کنم اگر میشه بیای اینجا تا حرف بزنیم و من متوجه موقعیت کاری تو هستم ولی نمیخوام از خونه خارج بشم، اگه اشکالی نداره دعوتت کنم بیای اینجا. تمام هزینه رفت و آمد و جلسه روانکاوی؛ همه چی رو با منشی هماهنگ می کنم.
- من نیاز تو رو به یه دوست قابل اعتماد درک می کنم اما من روانشناستم باید برای این کار کس دیگه ای رو انتخاب کنی
- میدونم میدونم، اما باید توجه کنی که تو روانشناسم بودی، الان فقط یک دوست ساده ای، امروز همون روز موعودیه که دو ساله دارم میگم روز مرگمه. لطفا تو این روز کنارم باش.
- این یه تهدید به خودکشیه. باید بگم که من قطعاً با پلیس تماس میگیرم.
- نه من قرار نیست خودکشی کنم.
- پس چرا حرفش رو وسط کشیدی؟
- که تو رو بکشونم وسط ماجرا. من باید ببینمت!
- باشه من میام اما قول بده به عنوان روانشناست!
- قبوله کی میبینمت؟
- ساعت ۵ عصر
۸ ساعت! مدت زمان زیادی مانده بود که نمیدانستم باید چه کنم و من همیشه ندانسته هایم را به عالم خواب میبرم. آن روز هم دقیقا همان کار را کردم. خودم را با وجود صدای مرگ در اتاق به تخت رساندم. البته خیلی طول نکشید که از خواب پریدم آن هم با چک پروانه! البته باورش به سختی باور کردن در امدن گل از چاه توالت نبود. اما به کلی گیج شده بودم. اینطور پیش رفت که وقتی بیدار شدم با چشم گریان داشت به من سیلی میزد. من هم مثل گربه ای که خیار دیده باشد، به هوا پریدم و پروانه را از روی سینهام به زمین انداختم. احمق فکر میکرد که من مردهام. مسلما میخواستم بدانم که روی سینه ام چه کار می کند و اصلا چگونه به داخل خانه آمده. برای همین داد زدم : «دیوونه داری چیکار می کنی؟» اشکش را پاک کرد و با هق هق گفت: «فکر کردم مردی» من همچنان عربده کنان گفتم: «مرده تو رختخواب چیکار میکنه آخه، محض رضای خدا یه درصد احتمال ندادی خواب باشم؟»
- نه خیر من صد بار زنگ زدم.
- قرص خورده بودم. اصلا چه جوری اومدی تو خونه؟
- از دیوار بالا رفتم.
- از کی تا حالا دزد شدی؟ حالا که من زندم دیگه بسه گریه نکن.
- وانمود نکن نمیدونی.
- چیو؟
- اینکه دارن میان منو بکشن!
- کی؟ برای چی؟
- اه مگه تو اخبارو نگاه نمیکنی!
- کسی رو ندیدم که تو خواب بتونه تلوزیون تماشا کنه!
- من گیج شدم نمیدونم چه بلایی داره سرم میاد. مشکل توالت رو که یادته!؟ دانشمندا کشف کردن که اگه تمام کسایی که اسمشون پروانست بمیرن، این اثر از بین میره! اونا دنبالمن!
اهمیتی به حرفهایش ندادم. به استنلی کوبریک فکر میکردم، به اینکه چطور میتوان در میان طوفان تلاش کرد، فقط واقعی بود، به جزئیات ریز، به جملات تاثیرگذار ، به تمام آرزوهایی که مدت ها بود دنبالشان بودم فکر میکردم. اینکه دیگران در روز مرگشان راحتند، آن وقت من اینگونه درگیر این جنون شدهام. برایم درد اور بود. انتهای فکرم را بلند گفتم: «نمیدونم شاید اصلا امروز، روز مناسبی برای مردن نیست.»
فورا تایید کرد که او هم نمیخواهد بمیرد. اما اینطور نشد. آمدند و او را جلوی چشمان من بردند. احتمالا هم او را کشتند. حداقل اینطور به نظر میرسید که چاه توالت دیگر پر از گل نبود، همانطور مثل همیشه پر از گوه بود. میتوانستی راحت روی آن برینی. من هم به این نتیجه رسیدم اثر پروانه ای خیلی تاثیر مهمی ندارد. مهم این است که پروانه را پیدا کنی، پروانه هم خب مرده بود. من هم دلیلی برای ادامه این ماجرا نمیدیدم. پس همه چیز را تمام کردم.