فکر میکنی عشق تلپاتی میشه؟
هوا سنگین بود، سنگینتر از همیشه. سکوت مطلق بر دنیای نفرین شده سایه افکنده بود، گویی هر کلمه، هر نفس، میتوانست طلسم مرگبار را بیدار کند. در اعماق دنیایی غرق در دوری و ظلمت، جایی که لمس ممنوع بود و هر تماس، طعمی از مرگ داشت، دو روح سرگردان، علی و سحر، در جستجوی رهایی از طلسمی نفرین شده، راه خود را بهسوی یکدیگر پیدا کردند. برج دانش، آخرین امید جهان، نقطه تلاقی نگاه غمگین این دو بود. مکانی که شاید، فقط شاید، راز طلسم شوم لمس ممنوعه در آن نهفته بود. آخرین امید جهان، میزبان نشست کورسوی امید بود.
اما سایه طلسم نفرین شده بر برج دانش نیز سنگینی میکرد. سکوت سنگینی بر فضا حاکم بود، گویی هر کلمه میتوانست طلسم را بیدار کند و فاجعهای دیگر رقم بزند. با هر قدمی که علی و سحر به یکدیگر نزدیک میشدند، گویی تاریکی مطلق دنیای آنها را فرامیگرفت و قدرت طلسم نفرین شده بیشتر میشد. ناگهان، صدایی لرزان سکوت را شکست. سحر با صدایی که بهسختی از حنجرهاش بیرون میآمد، پرسید: «میدونی باید چیکار کنیم؟»
علی سرش را تکان داد: «نه، اما باید راهی پیدا کنیم.»
در آن لحظه، گویی طلسم نفرین شده قدرتمندتر شد. تاریکی مطلق، تمام وجودشان را فراگرفت. سرمای طاقتفرسایی به استخوانهایشان نفوذ کرد و گویی نفسشان در سینه حبس شده بود. علی، جوانی جسور و گوشهگیر، از همان کودکی طعم تلخ فقدان را چشیده بود. لمس دست مادرش، اولین و آخرین باری بود که گرمای وجود انسانی را حس کرد. ازآنپس، هر تماس با دیگری، او را به ورطه نابودی میکشاند. تنهایی و انزوا، یار همیشگی او در این دنیای سرد و بیروح بود. گویی طلسمی شوم بر او سایه افکنده بود، طلسمی که او را از عشق و محبت ممنوع میکرد. سرمای لحظه او را به یاد مادرش انداخت.
همزمان سحر در تاریکی مطلق برج دانش، گویی در دهانهٔ برفی دوزخ رها شده بود. سرمای طاقتفرسایی به استخوانهایش نفوذ میکرد و گویی نفسش در سینهاش حبس شده بود. سحر، دختری با قلبی پر از امید و آرزو، نیز طعم تلخ این طلسم را چشیده بود. برادرش، تنها پناهگاه او در این دنیای بیرحم، در آغوش مرگ خاموش شد، تنها بهخاطر یک لمس ساده، زمانی که قصد داشت تا خواهر زمینخوردهاش را از زمین بلند کند. غم و اندوه، همواره در چشمان او موج میزد و قلبش را در حسرت عشقی واقعی رها کرده بود. گویی طلسمی نفرین شده بر او حاکم بود، طلسمی که او را از یافتن آرامش در آغوش عشق محروم میکرد. اما یاد برادرش به او جسارت میداد.
«باید کاری بکنیم، بهتره به سمت نقطه صفر بریم. شروع هر دردی همیشه راز اون درد رو بهتر میدونه.» علی این را گفت و شمشیرش را به کمرش محکم کرد تا سفر پرمخاطره آنها برای کشف راز طلسم لمس ممنوع آغاز شود. تصویری عجیب از این سفر در ذهن علی شکلگرفته بود. انگار آینده را میدید. خودش را که با شجاعت و جسارت از خطرات عبور میکرد و سحر را که با مهربانی و دلسوزی، مرهمی بر زخمهای روح او بود. هر روز که میگذشت، آنها در کنار یکدیگر، طعم زندگی واقعی را میچشیدند، طعم حسی که فراتر از زندگی بود. گویی با هر تپش قلب، طلسم نفرین شده ضعیفتر میشد و نور امیدی در دل تاریکی روشن میگشت. اما باید فوراً رویا پردازی را متوقف میکرد. هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده بود.
از اعماق برج دانش، گویی از دهانهٔ تاریکی مطلق، سحر و علی قدم به دنیایی ناشناخته گذاشتند. گامهایشان لرزان و سنگین بود، اما در قلبشان ارادهای پولادین شعلهور بود. مقصد آنها، نقطه آغاز طلسم نفرین شده بود، مکانی که افسانهها آن را دروازهای به دنیای تاریکی میدانستند. راه چندان طولانی نبود؛ اما هرچه به نقطه صفر نزدیکتر میشدند، تاریکی مطلق و سکوت سنگین، سایهای هولناک بر آنها گسترده بود. گویی ارواح خشمگین در آن تاریکی زمزمه میکردند و نفرین طلسم، تمام وجودشان را فراگرفته بود.
هر دو بااحتیاط و آرام پیش میرفتند. مبادا شیاطین صدای آنها را بشنوند. لحظهای اما انگار علی غفلت کرد. پایش سنگی را از دامنه کوه به حرکت درآورد. علی ترسیده بود. انتخاب این مسیر اشتباه بزرگی بود. مسیری سنگلاخ که از دامنه کوهها میگذشت. حرکتشان صدای زیادی تولید میکرد. انتخابها، عواقبی دارند. صدای سنگ برایشان گران تمام شد. همانطور که سعی میکردند تا بااحتیاط بیشتری حرکت کنند. حضوری تاریک را احساس کردند و هر دو متوقف شدند. سکوت حکمفرما شد. حتی نمیتوانستند نفس بکشند.
ناگهان، صدایی هولناک سکوت را درهم شکست. گویی فریاد شیطان از اعماق تاریکی به گوش میرسید. در آن لحظه، گلهای از گرگهای گرسنه و وحشی از تاریکی مطلق ظاهر شدند. چشمانشان در تاریکی میدرخشید و دندانهای تیزشان برای حمله آماده بود. سحر وحشتزده در پشت علی، پناه گرفت. قلبش بهشدت میتپید و نفسش در سینهاش حبس شده بود. گویی تمام وجودش در چنگال ترس یخزده بود. از خودش میپرسید که اصلاً آیا باید این سفر را آغاز میکرد. شک و ترس هر آدمی را میتواند از پا بی اندازد. اما علی، شمشیر نیاکانی خود را از غلاف بیرون کشید. نوری ضعیف از تیغه شمشیر در تاریکی مطلق میدرخشید، گویی امیدی در دل تاریکی بود.
ترس در وجود علی نیز ریشه دوانده بود، اما او مصمم بود از سحر و از دنیای خود در برابر این موجودات وحشی محافظت کند. نبردی خونین آغاز شد. علی با شجاعتی وصفناپذیر، با گرگها میجنگید. هر ضربه شمشیر او، فریادی از درد از گرگها برمیخاست و هر گرگی که به زمین میافتاد، امیدی در دل سحر زنده میشد. درون ذهن سحر، همچنان طوفانی از احساسات متلاطم بود. ناامیدی و امید همزمان در وجودش موج میزد. او به شجاعت و مهارت علی در نبرد نگاه میکرد و گویی علی، در آن لحظه، قدرتمندتر از همیشه بود.
درون ذهن علی نیز، نبردی در حال وقوع بود. ترس، گویی اژدهایی در وجودش ریشه دوانده بود و سعی داشت او را از پا درآورد. اما علی با تمام وجود با ترس خود میجنگید. به یاد آموزههای سختیهایی که در تنهایی کشیده بود میافتاد و میدانست که سحر به او امید بسته و نمیتواند او را ناامید کند. سعی میکرد باقدرت شمشیر بزند. گرگها را گرگ نمیدید. با هر شمشیری که از چپ به گرگها میزد انگار داشت با اژدهای ترس درونش میجنگد. با هر ضربه راست با غم از دستدادنی که سالها بود که سعی داشت روح علی را در خودش بمکد.
نبرد سخت و نفسگیر بود، اما در نهایت، شجاعت علی بر ترس گرگها غلبه کرد. آخرین گرگ نیز زخمی و فراری شد و تاریکی مطلق، بار دیگر سکوت خود را بر آن سرزمین نفرین شده حاکم کرد. سحر از پناهگاه خود بیرون آمد و به علی که نفسنفس میزد، نزدیک شد. اشک شادی در چشمانش حلقهزده بود. او میخواست که با تمام وجود علی را در آغوش بگیرد و گویی در آن لحظه، دنیا را از آن خود میدانست. علی نیز گویی تمام ترس و اضطرابش در رؤیای آن آغوش گرم ذوب شد.
سحر با دلی پر از تردید و چشمانی که در تاریکی میدرخشید، به علی خیره شد. گویی در اعماق وجودش، طوفانی از احساسات متلاطم در حال وقوع بود. عشق ممنوعهای که در قلبش جوانهزده بود، او را به ورطه نابودی میکشاند. علی نیز در سکوت به سحر نگاه میکرد. گویی در اعماق وجودش، نبردی حماسی بین عشق و وظیفه در حال وقوع بود. او میدانست که لمس سحر، به معنای مرگ هر دوی آنها بود. «امان از این طلسم لعنتی» علی گفت و به سنگی لگد زد.
سحر به دنبال سنگ که چندقدمی آنطرفتر افتاده بود رفت. آن سنگ را برداشت و به سمت علی برگشت. «میدونستی این طلسم لعنتی، این درد لعنتیه که مارو بهم رسونده؟» سحر این را گفت و دستش را دراز کرد تا سنگ را به علی بدهد. علی هم میدانست که سحر درست میگوید. همدلی سحر برایش چون شبنمی بود که بر برگ گل مینشیند. آنها تنها امید یکدیگر برای رهایی از تاریکی مطلق بودند.
علی که میخواست سنگ را لمس کند. بین انگشتان او سنگ جرقهای رخ داد. جرقهای که نوری کوچک ساطع کرد. «نور، نور، خودشه. سردر برج رو یادته؟» علی لبخندی به پهنای صورت زده بود و سحر در فکر این بود که به یاد بیاورد بر سردر برج چه چیزی قرار داشت. «نور عشق بر تمام تاریکیها غلبه خواهد کرد؟ منظورت چیه؟!». علی چیزی نگفت و شروع به دویدن کرد. سحر هم به دنبال او تا نقطه صفر دوید.
- به چیزی دست نزن سحر، گوش کن ببین چی میگم. نور عشق. نوری که از لمس ادما باهم به وجود میاد. فکر کنم اگه ما فعالیتی برای هم بکنیم. جرقه ای که از تلاش ما برای هم دیگه میزنه میتونه طلسمو برای ما بشکونه. ببخشید مجبور شدی کورکورانه دنبالم بیای اما فکر میکنم راه حل همینه. من کاری برای تو کردم. توهم باید کاری برای من میکردی. فکر کنم حالا اگه ما همدیگه رو لمس کنیم جرقه میزنیم. نور جرقه طلسمو باطل میکنه؟
- یعنی ازم میخوای لمست کنم؟ اگه کار نکرد چی؟
- فکر میکنی عشق تلپاتی میشه؟
- نمیدونم فکر کنم. چه ربطی داره؟
- اگه فکر میکنی حسی بینمون هست. بهم دست بزن.
دیگر چیزی نگفت. دستکشهایش را درآورد و دستش را به سمت سحر دراز کرد. عشق، گاه قدرتی فراتر از هر طلسمی دارد. با وجود ترس و سیاهی، در نگاه یکدیگر، امیدی دوباره یافتند. گویی چشمانشان دریچهای بهسوی دنیایی دیگر بود، دنیایی که در آن عشق و محبت ممنوع نبود. آنها بااحتیاط، گامبهگام به یکدیگر نزدیک شدند، کلمات محبتآمیز را نجوا میکردند و در سکوت، قلبهایشان با هم سخن میگفتند. عشقی ممنوعه و پنهان در دل تاریکی شکوفا شد، عشقی که قدرتی داشت برای شکستن طلسم نفرین شده.
نوری الهی که بازتابی از قلب آنها بود بین انگشتهایشان ساطع شد و لحظهای کوتاه و دوباره تاریکی مطلق دنیا را فراگرفت. اما چیزی تغییر کرده بود. دستهایشان در دست هم بود. گویی با آن لمس، عشق جاودانهای متولد شد، عشقی که قدرتی داشت برای نابودی مرگ و نفرین. اشک شوق از چشمانشان جاری شد و لبخندی از جنس پیروزی بر لبانشان نقشبست. طلسم شکسته شد و لمس دیگر ممنوع نبود. دنیای نفرین شده، رنگ امید به خود گرفت و عشق، پادزهر مرگی شد که بر آن سایه افکنده بود.
علی صالحی
خرداد 1403
- ۰۳/۰۳/۱۱
مرسی بابت قلم زیبات