زخم ابدی
در محوطه آرام یک آپارتمان کوچک، بیهیچ حرکت اضافهای تنها چشمانش را باز کرد، انگار پرندهای از رویا بیدار شده. تکه نازکی از نور خورشید بهآرامی از میان شکافهای پرده اتاقش عبور کرد تا گرمایش آغازگر روز باشد و روشنگر گوشههای مبهم و خاطرات فراموش شده بشود. حرکت اجتنابناپذیر بود. سیاق هر روزش را برای حرکت تکرار کرد، از ترس درد، در اعمال او دقتی ترسناک وجود داشت. گویی یک رقص ظریف را اجرا میکرد. رقصی تشریفاتی همراه با دردی مزمن که در تابلوی وجودش تنیده شده بود.
اینگونه حرکت میکرد تا نیازهای روزمرهاش را رفع کند. چارهای نبود. کارها دردناک بودند. بعد از صبحانهای کوتاه زمانش فرارسیده بود. ساعت 9 بود. باید مالیاتش را به دولت پرداخت میکرد. رقصان خود را به در ورودی رساند و خم شد تا «یادگیران» خاطرهای از گذشتهاش برای اجازه زندگی یک روز آیندهاش را دریافت کنند. خاطراتش مانند زمزمههای سوزان از یک سمفونی فراموش شده یکییکی بیرحمانه خاموش شدند. آغوش آرامشبخش مادرش، خندههای خواهرش که در راهروهای خانه دوران کودکیشان طنینانداز میشد، اولینبار که همسرش را خنده انداخته بود و گریه تولد پسرش. اکنون فقط زمزمههایی را میشنود که دستگاه میشنید. هر خاطرهای مانند یک رویای دور محو میشد، از میان انگشتانش میلغزید و او را توخالی میگذاشت. یادگیران رفتند و شبحی که در جستجوی معنا در وجودی برهنه شده بود تنها گذاشتند.
کمی بعد ذهنش در گرگومیش خاطرات فراموش شده، آرامش یافت. او با هر قدم به جلو، داشت درد خود را از دست میداد و ماهیت ناملموس و زودگذر هستی را در آغوش میگرفت. باید عجله میکرد. چاقو را پیدا کرده بود. لباس مانع کوچکی بود که در آنی کنار رفت تا شروع کند. آهسته بر بدنش جراحتی عمیق وارد کرد. خونش بر بدنش جاری شد. زخمها مانند شکوفههایی شکننده شکفتند و زندگی جاری شد. لحظهها میتپیدند و میتپیدند. او دوباره رقصان شد. به سمت آیینه رفت. زخمها را با شیفتگی تماشا میکرد، قرمزی آنها تابلویی وهمانگیز را روی پوستش میکشید. جذابیت غیر قابل توضیحی در زیبایی وحشتناک زخمهای خودساخته او وجود داشت.
با دیدنشان، آرامشی یافت. آسایش شکنندهای که در وجود مجروحش رخنه کرده بود با کوچکترین پژواکی میتوانست از بین برود. باید عجله میکرد. درد جسمانی که او بر خود تحمیل کرد بهعنوان یادآوری ملموسی عمل میکرد و او را در دنیایی زودگذر قرار میداد. در این زخمها بود که او ظاهری از هدفش یافته بود، میخواست تا بتواند همه چیز را بهخاطر بیاورد. باید از میان خونها بر زخمها دست میکشید. دستهای خونیاش پلی بود در ذهنش از درد به گذشتهای که پنهان شده بود. شکلی تحریف شده از تطهیر برای رسیدن به خاطراتش. بااینحال، پشت این عمل مرموز که به نظر ذاتاً خود ویرانگر به نظر میرسید، اشتیاق آرام و جستجوی امیدوارانه برای چیزی فراتر از محدودیتهای درک وجود داشت. زخمها به زبان خاطرات او تبدیل شده بودند و با لهجهای خاموش و رمزآلود با او صحبت میکردند.
شروع کرد به لمسکردن. باید تمام زخمها را زنده نگه میداشت. باید از تابلوی خاطراتش محافظت میکرد تا زخمها بهآرامی او را در لابهلای وجودش راهنمایی کنند و زوایای مرموز روان زخمیاش را روشن سازند. با هر تماسی، زخمهای بدنش به استعاره تبدیل میشدند، فصلهای خاطراتی که بر گوشت او حک میشد و از مرزهای سیال واقعیت و تخیل عبور میکرد. پسرش اولین کسی بود که در اثر کمبود خاطره قربانی شد. مرگ او هم اولین چیزی بود که به یاد آورد. اشکهای همسرش را به یاد آورد: «مگر ایده این نبود که عمری پر هیجان و مفید بسازیم. پس چرا نتوانست. چرا خاطره کم آورد. گندش بزنند.» نتوانست تحمل کند، گذر کرد.
زخم به زخم جلو میرفت و فصلهای غمانگیز زندگیاش را مرور میکرد. در راهروهای پرپیچوخم ذهنش، فصلی پر طنین با اندوه و راز حک شده بود. خاطرهای که مدتها بود جرئت نداشت دوباره به آن سر بزند، با وجود تحمل اینهمه رنج، درد این خاطره به طرز غیر قابل تحملی آزاردهنده بود. مرگ نابهنگام مادرش، مانند غباری زودگذر، وجود او را با رنگی تاریک پوشانده بود.
آن روز که ابرها خورشید را پوشانده بودند و سایه تواضعشان را بر زمین میافکندند. مارتین نمنم باران ملایمی را که با رسیدن این خبر همراه بود به یاد میآورد. ناخودآگاه اشکهایش جاری شد؛ اما متوقف نه نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد. ناخنهایش را در زخمهایش فشار میداد و پیش میرفت. خاطرات او از آن روز در زخمهای مختلفی پراکنده شده بود، مثل تکههای شیشه شکسته شده. این خاطره با دیگر خاطرات فراموش شده فرق مهمی داشت. یادگیران هیچوقت این خاطره را از او نگرفته بودند. ناخودآگاهش میخواست مرگ مادرش را از خودش پنهان کند. اما آن خاطره آنجا بود. حقیقت در سایه آگاهی او نهفته بود، درست اندکی فراتر از دسترسی رنج زخمهای او.
او سعی کرد تکهها را کنار هم بچیند و به دنبال پاسخهایی میگشت که در خاطرات پارهپارهاش دفن شده بودند. بااینحال، مانند رویایی که توسط یک مه تیره پوشیده شده است، جزئیات از او فرار کردند. آیا مرگ مادرش یک تصادف بود، کسی کاری کرده بود، خودخواسته بود یا چیزی سیاهتر در کمین نشسته بود؟ سکوتی که او را احاطه کرده بود خفهکننده بود و نفسش را برای ردی از آرامش به حال خود رها میکرد.
سعی کرد خانه پدریاش را به یاد بیاورد در هر گوشه از خانه حضور شبح آمیز مادرش را حس میکرد. رایحه عطر او بهآرامی به مشامش رسیده بود و بویی دیگر هم میآمد انگار که با بوی غذایی کپکزده در یخچال قدیمی و کهنه خانهشان درهمآمیخته بود. خاطرهها محو شدند، عکسها صدایشان را از دست دادند، و تنها چیزی که باقی ماند زمزمههای خلأ بود. باز باید دستهایش را با تمام قدرت روی بدنش میکشید. باید گرمای خون را روی پاهایش حس میکرد تا بتواند به یاد بیاورد. هرچه پیش میرفت معمای مرگ او بیشتر میشد، معمایی که نیاز به پاسخ داشت که کلیدش بهنوعی ناپدید شده بود. در پشت درهای بسته ذهنش و او، او در آرزوی حقیقت دستنیافتنی بود و به دنبال تکههایی بود که مدتها مدفون شده بودند.
سعی کرد کمی بعد از واقعه را به یاد بیاورد. هر شب، در نور مهتاب، او خود را در حال غرقشدن در رویاهای شکسته میدید از ملاقاتهای شبانه با پدرش کمی بهخاطر آورد، تکههایی از گفتگوها که مانند سایههای گریزان میچرخیدند. چهرهها به اشباح غیرواقعی تبدیل شدند، چهرههای نیمه شکل آنها گرچه حواسش را پرت نکرد. گرچه کلمات هم ازهمگسیخته بودند، او خستگیناپذیر حقیقت را دنبال میکرد، مانند یک بیخوابی که در هزارتوی درونش بیدار به دنبال خواب ذهنش را میکاود.
اما افسوس که پاسخهایی که او میجست دور از دسترس او در طوفان نادیدهای از خاطراتی که او نمیتوانست به طور کامل درک کند میچرخیدند. حقیقت، مانند سراب یک ستاره در حال مرگ، زودگذر و وسوسهانگیز دور میماند. اشتیاق او، گرسنگی سیریناپذیر او برای حل، بیپاسخ مانده بود. همانطور که در راهروهای مرموز خاطره میچرخید، پردهای از خاطرات مانند سایهای تنها در گرگومیش محو شده توجهش را جلب کرد. به یادش آمد او هر روز این کار را میکند نه برای زندهماندن برای پیداکردن پاسخ خاطره مرگ مادرش و در غیاب پاسخ، بهخاطر آورد که او یاد گرفت که شبیه معمای مرگ مادرش باشد. گیر افتاده، برای همیشه بین قلمرو هستی و مرگ، در قلمرویی محصور شده از درد که رازهای گذشته در آن جای دارد. نباید متوقف میشد. نباید دست میکشید. بهاینترتیب، هر روز، بار مرگ مادرش از جهان را به دوش میکشید، یادآوری زمزمه آمیز از اسرار خفتهای که برای همیشه در آگاهی تکهتکه شدهاش جاافتاده بود.
صدای زنگ در او را از خاطراتش بیرون کشید. حتماً مثل هر روز جیره غذاییاش را آوردهاند. نگاهی دیگر به آیینه انداخت. اینطور خونی که نمیتوانست چیزی تحویل بگیرد. صدا بلند کرد: «لطفاً غذا را کنار در بگذارید. دستم بند است. الان میایم.» و به سمت حمام رفت. باید سریعتر زخمهایش را میشست تا هم تازه شوند هم تمام این خونها پاک شود. بیتوجهی کرده بود. روزهای قبل فقط یک زخم تازه داشت و زخمهای کهنهای که با آب، تازشان میکرد. امروز تمام بدنش زخم تازه بود. دوش را که باز کرد تمام زخمهایش همزمان شروع به سوختن کردند، دردی فراتر از زخمزنیهای روزمرهاش به مغزش رسید و کنترل از دست رفت.
سرش را بالا گرفت. بهجای دوش حمامش ابرها را دید. باران میآمد. داشتند با پدرش سعی میکردند در حیاط خانه جسد بیجان مادرش را آتش بزنند. یادش افتاد چرا هیچکس مدتهاست از خانه خارج نشده. نبود خاطره عملکرد مغز همه را دچار مشکل کرده بود. مردم دیوانه شده بودند. همدیگر را میکشتند. یادش آمد چرا همه به خانههای دولتی نقلمکان کردند. چرا جیره غذایی روزانه به آنها تحویل داده میشود. هر چیزی که خودش سعی میکرد از خودش پنهان کند را به یاد آورد. آب همانطور روی بدنش میریخت و خونها را میشست. در شوک فرورفته بود. حتی نمیتوانست فریاد بکشد. گرچه تفاوتی هم نمیکرد. به خودش اجازه داد همانطور بیحرکت بماند. کسی که مادرش را کشته نیازی نیست بیشتر از این زندگی کند. خودش را لایق نمیدانست که فردا را ببیند.
گرچه تمام گذشتهاش در برابرش حاضر بود. به فاصله یک ضربان قلب، آن لحظات گرانبها رفتند، در ورطه گم شدند، مانند زمزمههای یک آهنگ فراموش شده. او که زمانی زنده بود، حالا سیاهی خونش دیگر نمیتوانست روحش را گرم نگه دارد. نفتی سیاه هم چند وقتی بسوز آخر تمام میشود، خون که دیگر جای خود دارد. صدای آب میآمد. مانند طرحی رها شده. چهرهها محو شدند، نامها محو شدند و پژواک عزیزانش به فراموشی سپرده شد. اگرچه جهان همچنان بهدور او چرخید و مأموران چون به خاطراتش بهعنوان انرژی نیاز داشتند مانع از مرگش شدند. اما او خودش را در ورطهای دیگر یافته بود. فردا باید چه میکرد. خاطره را از دست میداد؟ باز باید به خودش زخم میزد؟ نمیتوانست تصمیم بگیرد که آیا زندگی ارزش ازدستدادن جوهرهای را دارد که ارزش زندگیکردن را به آن میدهد؟!
.
- ۰۲/۰۴/۲۳