در یک خواب صبحگاهی دیرهنگام، مردی صحنه خودکشیکردنش را دید. با خودش فکر کرد، حتماً زمانش فرارسیده است. خاطرات برایش آیینه سیاهی بود که به دست خود شکسته بود. برای سقوط. زندگی از دیدش قمارباز بدهکاری بود که جز پند برای هیچکس هیچ آوردهای نداشت. البته خودش همچون انعکاس زندگی در تکههای آیینه حسابی اهل یادآوری بود. میدانم شاید جذاب نباشد. کسی قرار نیست توجه بکند؛ اما او میخواست تا دردهایش به یاد سپرده شود. میخواست تا؛ همه او را به یاد بیاورند. روی تختش دراز کشیده بود. سقف اتاق رنگش همان بود؛ سفید استخوانی. گرچه او جز سیاهی خوابش چیزی نمیدید، مدام با خودش تکرار میکرد: «ستارگان به کجا فرار کرده بودند؟ ستاره شانس من کجاست؟!»
- ۰ نظر
- ۲۹ بهمن ۰۱ ، ۱۷:۳۱