مولف زنده مرگ

مقدمتان گلباران

مقدمتان گلباران

مولف زنده مرگ

خواننده و شنونده فرقی نداره!
اینجا داستان رو، بو کن!

طبقه بندی موضوعی

کلاویه های فالش

شنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۶، ۱۲:۱۸ ق.ظ

"امروز خودم رو میکشم" را نوشت و دکمه ی ارسال را زد بعد هم بلند شد و همزمان که چشمانش را از خستگی می‌مالید به سمت دسشویی رفت تا دست و صورتش را آب بزند. امروز روز بزرگی بود، روزی که سال ها انتظارش را کشیده بود. روز کنسرت بزرگ مونا احمدی!

وقتی از دستشویی برگشت، دوباره گوشی موبایلش را دستش گرفت و شروع کرد به بررسی کردن تماس های بی پاسخ. تعدادشان فراتر از حد انتظار بود و حتی فکرش را هم نمیکرد که در این مدت کم ۲۳ بار گوشی‌اش زنگ خورده باشد.

از نظر من تنفر قوی ترین حس انسان است. خصوصا وقتی که از خودت متنفر باشی. وقتی از خودت متنفر باشی همه چیز برایت زجرآور است و احساس خفگی خواهی کرد. مونا هم چون احساس خفگی میکرد به سمت پنجره‌ی اتاق رفت و پنجره را باز کرد تا هم کمی هوای بهاری به داخل اتاق بیاید و هم کنار پنجره بهتر نفس بکشد ، بعد هم پشت میز شلوغ‌اش نشست و همه‌ی برگه های نامرتبی که روی میز بود را جمع کرد و شروع کرد به مرور کردن نت ها.

گاهی وقت ها حس میکنیم فرار بهترین راه است و برای همین هم هست که مونا وقتی که داشت سیگارش را روشن میکرد دوبار تلفنش زنگ خورد ولی جواب نداد تا در آخر در بار سوم راضی شد و همزمان که کام میگرفت گوشی را برداشت و گفت : " بله...رضا تویی!جانم عزیزم...یعنی چی نداره حرفم واضح بود...من واقعا تموم شدم رضا حرفی نمونده....باشه باشه....خداحافظ"

از همه‌ی دنیا خسته بودن، تعریف درست حال الان مونا بود. سرش را روی میز گذاشت و سعی کرد آرام گریه کند. اما اشکی رو صورتش دیده نمیشد، یک بغض طولانی که باعث شد تمام عضلات صورت‌اش را جمع کند و تمام تلاشش را بکند که این فریاد خفته‌اش را بروز دهد ولی فایده ای نداشت.

خسته و بی حال بلند شد و آرام آرام به سمت آشپزخانه رفت تا چیزی بخورد که ناگهان، صدای کوبیده شدن پنجره باعث شد سر جایش خشکش بزند ، تمام بندش بلرزد و وقتی چشماش را باز میکرد همه چیز تار باشد.

بعد از گریه اش هم بلند شد و تا آشپزخانه رفت و صبحانه اش را خورد.

مهم ترین چیز برای یک نوازده صبر و تمرین است و مونا هم هر دو ویژگی‌ را داشت و صبر کردن تا ساعت ۱۲ برایش کار راحتی بود. وقتی هم که ساعت به ۱۲ رسید به سمت سالن کنسرت حرکت کرد تنها با کمی تفاوت نسبت به دفعات قبل ؛ بدون هیچ نت‌ای و پیاده!

سنگینی نفس‌هایش را به وضوح میتوان دید. دختری تنها که با پالتویِ مشکیِ زیبایی آرام آرام قدم برمیداشت تا به مقصدش برسد و شاید هم یادش رفته بود که با خودش قرار گذاشته بود در راه به چیزی فکر نکند.

یک چیز بیشتر از همه فکر مونا را مشغول کرده بود؛ رضا. فکر میکنم تنها یک کلمه ‌است که میتواند رضا را درست تعریف کند، عاشق!

موهایی جو گندمی ، عینکی گرد و لباس هایی همیشه شیک از رضا ی شوخ و بامزه، پسری ساخته بود که هر دختری به راحتی عاشق‌اش میشد اما مونا سعی داشت خودش را از منجلاب حس گناه بیرون بکشد و رضا را از ذهنش بیرون کند ولی تنها پناهی که در برابر حس خفگی داشت یک ورق قرص با یک بطری آب بود که چند لحظه ی پیش از دکه روزنامه فروشی خریده بود.

شاید طولانی ترین راه ها هم یک زمان به اتمام برسند ولی وقتی تمام شدند باید چشمانت را ببندی و با افتخار نتیجه ی راهت را نگاه کنی. وقتی مونا به سالن رسید خیلی آرام از در پشتی وارد شد و همه ی افکارش را پشت سالن جا گذاشت ، حالا فقط میخواست تمام چیزی که ماه ها برایش وقت گذاشته بود را اجرا کند.

همزمان با انبوه تشویق مخاطبان در ردیف اول سالن چهره های مضطربی را میتوان دید که از نگرانی حتی پلک هایشان را هم نمیتوانستند تکان بدهند چه برسد به دست زدن. رضا آرام برگشت و به مریم گفت:"کاش همش شوخی باشه من نمیتونم تحمل کنم نبودنشو."مریم هم با صدای خیلی آرامی جواب داد : "نگران نباش، فکر همه جاشو کردم، نمیزاریم چیزی بشه." و بعد هم همه ی سالن به احترام مونا سکوت کردند و او شروع به نواختن کرد.

ابتدا قطعاتی از بتهون را زد و بعد از آن هم شوپهن و شوپرت و دیگر بزرگان موسیقی جهان. قطعات را بدون نقص و عالی اجرا کرد، آنقدر خوب که صدای دست زدن ها و سوت ها قطع نمیشد.

مونا بلند شد و رو به تماشاگران ایستاد و برایشان تعظیم کرد. مدتی طول کشید تا صدای کف زدن ها قطع شود تا مونا بتواند صحبت کند. صدایش را صاف کرد و گفت:" یک قطعه ی دیگر هم برایتان خواهم نواخت . امیدوارم که لذت ببرید." سپس به خارج از صحنه رفت و با یک ورق قرص برگشت. کسی نمیتوانستد بگوید که چه قرصی است، فقط چیزی که مشخص بود این بود که تنها یک قرص در آن ورق باقی مانده است.

همزمان با رفت و آمد مونا، رضا میخواست بلند شود تا مانع مونا شود ولی مریم دست او را محکم گرفت و از رضا خواهش کرد بگذارد مونا نمایشش را تمام کند. مونا مجددن پشت پیانو نشست و شروع به نواختن کرد. بی نظیر ترین قطعه‌ای که در کل تاریخ موسیقی میتوان شنید را زد. این بار خبری از صدای دست ها و سوت زدن ها نبود. تمام سالن در بهت فرو رفته بودند. مونا مجددا بلند شد و رو به تماشاگران تعظیم کرد و گفت:"نام این قطعه 'امروز خودم را خواهم کشت' است."

تقریبا تمام دوستان مونا خیالشان راحت شده بود که خودکشی ای درکار نیست تا اینکه مونا در برابر چشمانشان به زمین افتاد.

  • علی صالحی

داستان

داستان کوتاه

نظرات  (۱)

چقدر نفس گیر، اشنا و تراژیک بود! خیلی بهم چسبید ...
الان تپش قلبمو حس می کنم ... می دونی منم پیانو می زنم ...
و داستانش واسم طعم اشنایی داشت ... طعم اشنا ...
پاسخ:
مرسی که با نظرت بهم انرژی میدی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی