مولف زنده مرگ

مقدمتان گلباران

مقدمتان گلباران

مولف زنده مرگ

خواننده و شنونده فرقی نداره!
اینجا داستان رو، بو کن!

طبقه بندی موضوعی

میدانم میدانی

چهارشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۱۴ ب.ظ

 

آن زمان سعی میکردم خودم را با گیاهان سرگرم کنم و حتی یک باغچه هم برای خودم درست کرده بودم. باغچه ام واقعا زیبا بود، گل های بنفشه در ابتدای آن و گل های رز در انتهای باغچه ی کوچک من قرار داشت و در وسط آن هم جایی بود که در آن مینشستم ، زانو هایم را بقل می کردم و تمام غصه هایم را جا می گذاشتم.

بعد از ظهر یک روز خسته کننده؛ فکر می کنم اوایل بهار بود؛ از سر کارم که به خانه برگشتم. یادم هست که لباس هایم را هم عوض نکرده ، فقط کیفم را روی مبل انداختم و به حیاط رفتم انگار که چیزی انتطار من را می کشید و من هم با تمام خستگی هایم در جستجوی آرامش بودم.

 

در حال هرس کردن گل ها که بودم، احساس کردم صدای پا میشنوم وکسی دارد از پشت به من نزدیک می شود. در ذهن خودم سعی می کردم راهی برای فرار پیدا کنم. البته نه از روی ترس ؛ من چیزی برای از دست دادن نداشتم فقط نمیخواستم با کسی روبرو بشوم. من سعی داشتم با احساساتم بجنگم؛ با حس تنهایی ام ، با حس تنفر ام نسبت به همه؛ میدانید، مشکلات زیادی پیش روی زنی که تازه طلاق گرفته است قرار دارد و من سعی میکردم از آن فرار کنم اما صدای آن مرد بوی معجزه می داد.

صدایی گرم وآشنا که من را یاد خاطرات خوش دوران دانشجویی ام می انداخت " خانوم احمدی؟ خانوم سارا احمدی؟؟" با اطمینان برگشتم وگفتم بله بفرمایید خودم هستم او هم بلافاصله سلام کرد و گفت "سلام من رضام ؛منو یادت میاد؟؟" رضا نیازی به معرفی نداشت خوب میدانست که من میدانم او کیست ولی سعی میکرد عادی برخورد کند. من هم واقعن از دیدن او در آن شرایط خوشحال بودم، با همان سر و وضع باغبانی، با همان بوی عرق و با تمام خستگی هایم بدون آن که نگران چیزی باشم او را به آغوش کشیدم. همان عطر همیشگی اش را زده بود حتی او همانگونه مثل قدیم ها لباس میپوشید و حتی با همان لبخند و ذوق همیشگی و قدیمی به من نگاه می کرد.

نمیدانستم دلیل آمدن او چه بود و چگونه من را پیدا کرده بود ولی دوست داشتم بعد از همه ی آن اتفاقات گذشته حس خوبم را با او شریک بشوم. اگر چه میدانستم این کار درستی نیست ولی دستانش را گرفتم و او را به میان باغچه بردم و باهم میان آن همه گل نشستیم. مدت ها پیش من او را از خودم دور کرده بودم ؛ نمیخواستم او بیش از حد به من نزدیک بشود ؛ او هم رفت و دیگر سراغی از من نگرفت. حس کردم باید از او عذر خواهی کنم اما تا خواستم حرفی بزنم انگشتش را روی لب هایم گذاشت و گفت: " نیازی نیست چیزی بگی عزیز ".

بی اختیار اشک هایم جاری شد و او حرف هایش را ادامه داد: " مدت زمان زیادی از اون موقع میگذره و من همیشه به عنوان خاطرات خوب به اون دوران نگاه میکنم چیزی نیست که بخوای ازش شرمنده باشی" بعد هم شروع کرد به تعریف کردن زندگی اش؛ از خودش ، شکست هایش ، موفقیت هایش و همه ی چیز هایی که من از آن بی اطلاع بودم؛ من هم در تمام مدت با ذوق نگاهش می کردم و بعد از تمام شدن حرف هایش به او گفتم که چقدر از دیدنش خوشحالم ولی او نگذاشت حرفم را تمام کنم فورا شروع کرد به حرف های فلسفی نامربوط زدن ؛ حرف هایی که اصلن برایم مفهومی نداشت اما حرفش را قطع نکردم و گذاشتم به من توضیح دهد که چگونه همسر سابقم خودکشی کرده.

بابت گذشته و انتخاب هایم شرمنده و بابت حضور و حس اش خوشحال بودم اما نمیدانم چرا چیزی نمیگفتم و فقط اشک میریختم.

  • علی صالحی

داستان

داستان کوتاه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی