چند تعریف ساده!
روز های تعطیل از همه ی ایام سال بهتر اند چون دیگر مجبور نیستی شب ها زود بخوابی، میتوانی بنشینی و تا صبح به ستاره ها نگاه کنی و محو درخشش و شکوه شان بشوی بی آنکه نگران چیزی باشی چون روز های تعطیل نگرانی ندارند. روز های تعطیل راحتند. راحت میگذارند بگیری بخوابی و خوابِ محکم ترین آرزو هایت را، سفتِ سفت بغل کنی. روز های تعطیل سخت نمیگیرند، دیگر نیازی نیست حواست را جمع کنی تا موقع جمع کردن وسایلت چیزی را جا نگذاری حتی دیگر نیازی نیست حواست به آقای بل باشد. همان مرد قدکوتاهی که حواسش به همه چیز هست جز خیابان، همان که انتهای کوچه مینشیند، دیگر نیازی نیست حواست را جمع کنی تا با تو تصادف نکند.
خلاصه دیگر نیازی نیست زندگی کنی، میتوانی با خیال راحت بمیری. مادرم همیشه میگوید مرگ یعنی وقتی که زندگی نکنی، کاش همیشه تعطیل باشد تا با خیال راحت در خانه قدم بزنم و هوای بودنش را نفس بکشم. مادرم را خیلی دوست دارم؛ فارغ از تمام هیاهوی زندگی ، هرشب کنار من میمیرد. کاش همیشه باشد تا باهم بمیریم.
به نظر من مرگ خیلی خوبی است. زندگی کردن سخت است. همه اش در حال حرکتی، همه اش را جان میکنی تا زنده بمانی، تا دووام بیاوری، تا بزرگ بشوی. البته میدانم باید در زندگی تلاش کرد ولی خب چرا! هی لباس عوض کن، هی از این ور به آن ور برو و هی عجله کن آخر که چه؟! هیچ چیز به هیچ چیز ، دوباره مجبوری صبر کنی تا آخر هفته بشود تا دوباره بمیری.
تعطیلی البته بیش از همه خوب است چون تو را میبینم!
میدانی ماری عزیز! این همه از مردن و تعطیلی حرف زدم که این را به تو بگویم، نه اینکه بقیه اش بد باشد ها نه ولی این بخش اش مهم تر است. با تو بودن را به همه چیز ترجیح میدهم. نمیدانی وقتی کنارمی وقتی میخندی چقدر همه چیز برای من خوب میشود. شاید در تمام این هشت سال و سه ماه زندگی ام از چیزی انقدر مطمئن نبودم که از دوست داشتن تو مطمئنم. حس دوست داشتن حس عجیبی است، مثلن من مادرم را دوست دارم، کسانی که با محبت با من رفتار میکنند را هم دوست دارم، حتی آقای مورگان معلمان را هم دوست دارم. ولی تو مثل بقیه نیستی ، یعنی حسم به تو مثل بقیه نیست. تو از جنس خودم هستی، از جنس یکی شدن، از جنس بازیگوشیها، بچگیها اصلا نه، تو از جنس خود مرگ هستی!
کاش تمام زندگی را با تو بمیرم!
.
.
دوستت دارم
مارتین پسر همسایه طبقه ی سوم