مولف زنده مرگ

مقدمتان گلباران

مقدمتان گلباران

مولف زنده مرگ

خواننده و شنونده فرقی نداره!
اینجا داستان رو، بو کن!

طبقه بندی موضوعی

در جست و جوی شادی

جمعه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۰:۲۶ ب.ظ

 

وقتی ناراحتید چه میکنید؟ من کسی را میشناسم که خیلی ساده تمام غم هایش را از بین برد، فقط با خودش چیزی متفاوت را تصور کرد و از خودش پرسید: پس چرا آن گونه نیست؟ و شروع کرد به یافتن پاسخ برایش، بگذارید به شما بگویم که چگونه رخ داد.

یک روز که از همه ی دنیا خسته شده بود، به رویا های بیشمار نرسیده اش فکر میکرد، به شدت بیمار شده بود و دلش مرگ میخواست اتفاقی رخ داد.طبق معمول صدای زنگ درب را میشنید. مونیکا بود، مونیکا مسبب تمام بدبختیهایش، دوستش و عشقش است البته مادر ناتنی اش هم هست!

با خودتان تصور کنید پدرتان شما را با ضرب و شتم از خانه بیرون می اندازد چون از علاقه قدیمی شما به مادرتان باخبر میشود. شما هم به تنهایی نمیتوانید از پس خودتان بربیایید و هرموقع که به بن بست میخورید عشقتان می آید و نجاتتان میدهد. کمی بیش از حد کلیشه ای نیست؟ خب معلوم است که اینگونه نشد. البته تا مدتی اینطور بود، اما مارتین اوضاع را تغییر داد.

همه چیز خیلی منطقی بود. مونیکا باید قید پدر مارتین را میزد و به سراغ مارتین می آمد تا باهم زندگی شادی را بسازند! نکته آنجا بود که مارتین هیچ چیز نداشت. پس خیلی ساده تصمیم گرفت چیز هایی بسازد که باعث شادی شود. مارتین باید متفاوت میشد!

یکی از روز هایی که مونیکا به کمک مارتین آمده بود، مارتین میخواست به مونیکا بگوید که اوضاع را عوض کرده. وقتی مونیکا در آشپزخانه بود؛ آرام آرام از پشتش بغلش کرد.گردنش را هم بوسید ولی انگار نتوانست حرفش را بزند آنقدر ساکت ماند که مونیکا به حرف آمد و گفت: نمیشود مارتین تو این را خودت بهتر از همه میدانی و سعی کرد خودش را از بغل مارتین جدا کند. مارتین ولی این بار راحت حرفش را زد و گفت که اوضاع تغییر کرده است. گفت که آدم متفاوتی شده است اما ایده ای نداشت چرا مونیکا میخندد. البته از آن خنده ی تلخ؛ مارتین هم کمی آرام شد و حرفش را ادامه داد: من زندگی شادی را برایت میسازم باورکن، من آدم متفاوتی شده ام. بلافاصله لبخند برلبان مونیکا خشکید و نگذاشت مارتین ادامه دهد.صدایش را بالا برد و داد زد: کدام تفاوت پسر همه چیز مثل قبل است. تو، بیکاری ات، حال بد ات، بی پولی ات؛ هیچ چیزی فرق نکرده است.

مارتین من شغل دارم را فریاد زد و سعی کرد با خشم همه چیز را آرام کند. حق با مارتین هم بود. برای چند لحظه سکوت پابرجا بود ولی مونیکا ترسیده بود و تاکنون مارتین را اینگونه ندیده بود. مارتین دوباره گفت من شغل دارم مونیکا، باورم کن! من خیلی با گذشته ام فرق کرده ام. من کتاب میخوانم، نگاهم کن، لعنت به تو ؛ من هرروز لبخند میزنم، راه میروم و آدم میکشم

شلوغی ذهن مونیکا در حال خفه کردنش بود، از یک طرف انگار با مارتین جدیدی روبرو شده بود و از یک طرف فکر میکرد این ها همه اش بازی است تا او را بدست بیاورد همین را هم به مارتین گفت و سعی کرد خودش را جمع کند، گفت که باورش ندارد، گفت که بازی درنیاورد ولی بازی ای درکار نبود. مارتین آرامش را میخواست، آن هم سریع! با سرعت همان خواستن به مونیکا حمله ور شد، او را زمین انداخت و با دست هایش را گردن مونیکا را محکم فشار داد و به چشمانش خیره شده بود.  

ماه ها بعد مارتین زندگی آرام تری داشت. آرام آرام قدم برمیداشت. آرام سیگار میکشید. البته به دنبال جبران کردن چیزی نبود. فقط چیز های متفاوت زیادی در سر داشت. یک کار جالب مثل قتل، یک کار عجیب مثل کتاب خوانی و یک کار زیبا مثل خندیدن.

مدت هاست هرروز سیگارش که تمام میشود، به سمت درب میرود. با خودش برنامه ای را که روز پیش ریخته مرور میکند. چیز ساده ای هم به نظر می آید. بخوان ، بکش ، بخند! یک برنامه ی مفرح روزانه که او را به مقصدش میرساند. شادی !

  • علی صالحی

داستان

داستان کوتاه

نظرات  (۲)

عجب داستانی بود آقای صالحی... 
 بخوان و بکش و بخند :)
پاسخ:
مرسی نظر لطفته
باشه :))
حقیقتا خیلی جالب بود.
پاسخ:
مرسی ^^
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی