مولف زنده مرگ

مقدمتان گلباران

مقدمتان گلباران

مولف زنده مرگ

خواننده و شنونده فرقی نداره!
اینجا داستان رو، بو کن!

طبقه بندی موضوعی

فرار

جمعه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۷، ۰۴:۱۹ ب.ظ

*این متن برای مسابقه ی داستان نویسی برای مهربانی مهر توسط علی صالحی در تاریخ 11/3/97 نوشته شده است*

 

مادرم از ما متنفر بود، برای همین هم ما را ترک کرد. پدرم از ما متنفر بود، برای همین هم مانع ادامه تحصیلمان شد. به نظرم می ­آید پاییز سال هشتاد و یک بود، درست پنج سال بعد جدایی پدر و مادرم، ما را از تهران به وردیچ آورد. حس میکنم دلیل اصلی این­کار هم هزینه ی کمتر زندگی در روستا بود. وضع خانواده ­ی ما خوب بود اما بعد از اعتیاد پدرم همه­ چیز نابود شد.

آن روز شنبه بود. دقیق یادم نیست، شاید با صدای پرندگان بیدار شدم. خانه­ ی روستایی ما برایم دل­سرد کننده بود. همه ­چیز قدیمی­ بود؛ من عاشق مدرنیته بودم و از خانه ­های گلی با آن بوی تعفن ­آور بدم می­آمد. در میان همین فکرها قدم میزدم و رخت خوابم را جمع و جور میکردم که متوجه، نبود نجمه شدم. فورا به اتاق پدرم رفتم؛ خواب بود. درب اتاقش را آرام بستم، جوری که بیدار نشود، تا بتوانم با خیال راحت، بدون آنکه غر زدن اش را تحمل کنم، به­ دنبال نجمه بگردم.

سریع به حیاط رفتم و این­ طرف و آن­ طرف را نگاه میکردم. آنقدر با عجله رفتم که نفهمیدم دمپایی که پوشیده ­ام دخترانه است؛ پس اصلا نجمه از خانه خارج نشده بود. متاسفانه آن زمان نمیتوانستم به درستی فکر کنم. با عجله داشتم به اطراف نگاه میکردم و مضطرب بودم که چشمانم به پنجره افتاد و آهی کشیدم و به خانه بازگشتم، البته آرام؛ جوری که پدر را بیدار نکنم.

گفتم: آخر از دست این قایم موشک بازی­های تو سکته میکنم، کجا قایم شده بودی؟

-        داخل کمد پنهان شده بودم.

-        چرا کمد؟

چرا کمد را که گفتم، به سمت آشپزخانه حرکت کردم. میخواستم برای خودم چایی آماده کنم تا صبحانه بخورم اما نجمه محکم به پاییم چسبید و با صدای لرزان خواست که بنشینم. من هم نشستم. او هم نشست. معلوم بود ترسیده است. بغلش کردم و حرفی نزدم تا کامل آرام شود. وقتی آرام شد خودش شروع کرد به توضیح دادن ماجرا و بدون هیچ مقدمه ای گفت: رضا، پدر میخواهد من را بدهد به کسی!

-        یعنی چه؟ چرا باید این­کار را بکند! تو این را از کجا میدانی!

-        دیشب وقتی خواب بودی پدر داشت با تلفن در مورد فروش من، مواد و امروز صبح صحبت میکرد. فکر میکنم مارا بدهد به آنها

-        آخر تو مطمئن هستی؟! یعنی چه ! لعنت به این زندگی.

چند دقیقه ای طول کشید تا دوباره قدرت تفکرم را بدست بیاورم، گیج بودم. در تمام این مدت هم نجمه سرش را روی پاییم گذاشته بود و حرفی نمیزد. میتوانستم ناامیدی را از چشمانش بخوانم. از تحمل من خارج بود که خواهرم را آن گونه ببینم و بدانم آینده ­اش قرار است در برابر چشمانم دود بشود تا فقط کمی پدر را از مشکلات دور کند و مارا بیشتر در آن فرو ببرد.

تنها چیزی که آن­ موقع به ذهنم رسید فرار بود البته میدانستم، فرار راه نیست، میدانستم فرار بیراهه هم نیست؛ فرار یعنی سقوط به اعماق سیاه ترین و تاریک ترین دره. من حتی میدانستم ما جایی برای رفتن هم نداشتیم. نجمه را بلند کردم و به او گفتم برود و لباس گرم بپوشد. گفتم اگر میتواند پتو و زیرانداز هم پیدا کند. خودم هم به آشپزخانه رفتم، کیفی را پیدا کردم و هرچه خوراکی بود برداشتم و سعی کردم وسیله ای که بتوان با آن آتش روشن کرد را مثل فندک یا کبریت پیدا کنم. در ذهنم بود شب را کنار مجسمه ها بمانیم پس باید آتش روشن میکردیم. خلاصه همه چیز را جمع کردیم؛ لباس پوشیدیم و آماده­ی فرار بودیم که پدر درب اتاقش را باز کرد. یادم هست ساک خوراکی را بداشتم و نجمه را بغل کردم و دوییدم!

به آن در نرسیدم. پدرم زودتر از من جلوییم ایستاد. و پرسید کجا! هیچ ایده ای برای پاسخ دادن به سوالش نداشتم، کمی هم شوکه شده بودم، اصلا انتظارش را نداشتم و همانطور که من در حال فکر به هزاران چیز مختلف بودم، این­بار محکم تر داد گفت کجا! نجمه به شدت ترسیده بود. میتوانستم لرزیدنش بعد از فریاد پدر را حس کنم. بعد از مدتی سکوت، پدر انگار بیخیال جواب گرفتن شد و آرام به درب چوبی بد رنگ خانه تکیه داد و روی زمین نشست بعد هم خیلی آرام با صدایی که حتی به ­درستی شنیده نمی­شد گفت که به اتاقمان بریم. من هم همانطور با آن لباس­ها و ساک خوراکی­ها همانطور که نجمه بغل من بود به اتاق رفتم.

لحظات پر اضطرابی بود. شاید پر استرس ترین ساعات زندگی­ام اما در انتها متوجه شدیم که اشتباه میکردیم. پدرمان داشت با مادرمان حرف میزد و قرار بود مارا به او بدهد تا دوباره به مدرسه برویم. مادرمان آمد و ما را به تهران برگرداند و ما دوباره به مدرسه رفیتم. دوباره آرزو کردیم.ولی دیگر پدر را ندیدم. در یک غروب زمستانی همان سال پدر از بین ما رفت. آری پدرمان عاشق ما بود است. مادر هم همینطور. من اشتباه میکردم.

 

 

 

  • علی صالحی

داستان

داستان کوتاه

نظرات  (۱)

plot twist ziba bood 👌🏼👌🏼
پاسخ:
تشکر
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی