مولف زنده مرگ

مقدمتان گلباران

مقدمتان گلباران

مولف زنده مرگ

خواننده و شنونده فرقی نداره!
اینجا داستان رو، بو کن!

طبقه بندی موضوعی

بوی پای مرگ!

چهارشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۷، ۰۴:۰۲ ب.ظ

پنج­شنبه این هفته، مثل پنج­شنبه قبل و پنج­شنبه قبل تر؛ راس ساعت شش عصر، تلفنم زنگ خورد. برداشتم، ساسان بود. گفت:« به به، چه عجب تلفن جواب دادی! هنوز از دستم ناراحتی؟»

-         نه!

-         پس آماده شو که بریم خوش بگذرونیم.

-         کجا؟

-         اه پارسا ؛ تو که انقدر یبس نبودی! میای یا نه؟

-         پرسیدم کجا!؟

-         چند بار دیگه باید عذر خواهی کنم؟ پسر منم غرور دارم، هزار بار گفتم من نمیدونستم، اخه اصلا از کجا باید میدونستم اون دختره ، دختر خالته؟! بیا بریم پسر ضرر نمیکنی!

-         ولم کن ساسان.

-         تو بیا بریم، اگه نخواستی برای من، اصلا یه بطری مارتینی هم مهمون من!

ساسان لجن بود. تنها لجن دنیا که رگ خواب من را خوب میدانست. حال من خوب نبود. آن هم بعد از آن فاجعه چند روز پیش. متوجه دوستی ساسان با کسی که یک عمر تمام فکرم بود، شدم. مشخص بود که حتما به مشروب نیاز داشتم! قبول کردم با او بروم. اما فقط برای مست کردن. او هم گفت وقتی پشیمان میشوم که دیگر کار تمام شده است. اهمیتی ندادم و قطع کردم!

درست راس ساعت هشت! هیچ وقت تایمش جابجا نمی­شد. یک لجن منظم! او طبق معمول، همیشه­ و همه جا بوق میزد. چه با ماشین برای بلند کردن دختر ها و چه در پیاده رو با خود دخترها! صدا زدنش هم با بوق بود. به یاد ندارم یکبار به شرکت ­آمده باشد یا یکبار زنگ بزند. آنقدر بوق میزد تا از تک تک همسایه ها فحش بخورد. عاشق این کار بود. هنگام فحش خوردن همیشه میخندید. البته این موضوع برایم عجیب نبود.

به محض دیدنم از ماشین پیاده شد. در را باز رها کرد. به سمتم آمد و من را سفت بغل کرد. این خیلی عجیب بود. احساس کردم میخواهد از دلم در بیاورد ولی هیچ وقت بلد نبود که چه کار باید بکند. اکثرا گند میزد. اهمیتی به رفتار دوستانه­ اش ندادم. گفتم:«الان بارون میگیره، بهتره بشینیم تو ماشین!­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­­» به محض نشستن گند زد. همانجا جلوی شرکت بطری را از زیر پایش بلند کرد. انگار میخواست به یک دختر هجده ساله کادو بدهد. فحشش دادم، سریع بطری را گرفتم و زیر صندلی پنهانش کردم.

ساسان در تمام تنگنا های مالی به داد من رسیده بود. این بزرگترین دلیل دوستی من با او بود. او واقعا پولدار بود، البته خودش نه، پدرش! در تمام طول مسیر ابتدا به خودم فحش می­دادم که چرا باید این لجن کثافت را همراهی کنم. بلافاصله یاد کمک هایش می افتادم و میگفتم عیبی ندارد چند ساعتی تحمل میکنم. یک جدال واقعی در درون من برپا بود. نیمه­ ی خاموش خوبم داشت در برابر نیمه­ ی مشکلاتم، مقاومت جانانه ای میکرد. ساسان اما اهنگ­های پاپ اش را گوش می­داد و عین خیالش نبود تا به مقصد رسیدیم.

ساسان جنبه­ ی الکل نداشت. به همین خاطر بیشتر بطری را من خوردم. چیز زیادی به او ندادم. کمی ناراحت شد. چیزی از ناراحتی اش نشان نداد. پیاده شد و سیگارش را روشن کرد. من هم که به هدفم رسیده بودم، کیفم را برداشته بودم که بروم اما مانع شد. اصرار داشت آن دختر را ببینم. با همان کیف من را به آن خانه برد.

خانه ­اش اگر اشتباه نکنم طبقه­ ی سوم یک آپارتمان نوساز در همان کوچه بود. با آسانسور به طبقه­ ی سوم رفتیم. به طرز غیر قابل باوری زیبا بود. به در تکیه داده بود. البته با دیدن من سریع خودش را جمع کرد و گفت : « ببخشید شما؟» گفتم : « عاقد هستم!» خندید فکر میکنم از شوخی ام خوشش آمد با خنده به داخل خانه رفت و ماهم به دنبال او رفتیم.

بعد از اینکه ما نشستیم فورا به آشپزخانه رفت و برایمان پای سیب و چایی برای پذیرایی آورد. بوی وانیل که به دماغم خورد انگار به طور کل همه­ ی درگیری­ هایم را فراموش کردم. عاشق بوی وانیل ام. کیک را نزدیک دماغم گرفتم و بی آنکه متوجه جلب توجه بشوم مدام بو میکردم. تا اینکه صدایم کرد و پرسید که چه اتفاقی افتاده، چرا کیک را آنقدر بو میکنم. من هم گفتم: « من عاشق بوی وانیلم. البته الان مستم. نمیخوام از حال خودم در بیام. »

-         بهتره کمی بخورید. خوشمزست. فکر میکنم به انرژیش نیاز پیدا میکنید.

-         من با شما به اتاق نمیام.

-         از من خوشتون نیومده؟

-         البته که نه! تو واقعا زیبایی، ولی من آدم اینجور کارها نیستم.

بلافاصله ساسان بلند شد تا او را به اتاق ببرد. دستانش را به سمت آن دختر دراز کرد. صحنه­ ی تلخی بود. دلم برای دخترک میسوخت. دختر دست ساسان را گرفت ولی انگار یکهو دستش را ول کرد. ساسان محکم از پشت به زمین خورد. نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. زدم زیر خنده. دختر هم با من بلند بلند خندید. شاید خنده ما  بیشتر از یک دقیقه طول کشید تا بلاخره صدای رعدوبرق آمد. ترسیدم. کمی به خودم آمدم. بهتر که نگاه کردم. ساسان بی­ جان روی زمین بود. دختر دیوانه وار میخندید. بلند شدم. رو به دخترک گفتم: « لطفا ماشینش رو هم تمیز کن. بهتره اثری از من نباشه. بابت بوی پای سیب ممنونم » بعد هم آنجا را ترک کردم. زیر باران، در مستی، قدم زدن عجیب میچسبد.

  • علی صالحی

داستان

داستان کوتاه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی