مولف زنده مرگ

مقدمتان گلباران

مقدمتان گلباران

مولف زنده مرگ

خواننده و شنونده فرقی نداره!
اینجا داستان رو، بو کن!

طبقه بندی موضوعی

من فقط میخواهم داستان بنویسم

دوشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۰۰ ب.ظ

 

قبول داری؟ حتی اسم زمستان هم سرما می­ آورد. اما آن سال؛ آن سال حکم کوره­ ی آدم پزی را داشت. ابتدا تمام دارایی ­ام در آتش سوخت. بعد هم گیر آن ابلیس آدم خوار افتادم. همه چیز سرعت داشت، درست مانند یک خواب. همه چیز خشن بود، درست به خشونت یک فیلم سینمایی. مانند رویا بود. رویایی که سوزاند و پخته کرد. اتفاقات بوی خیال داشتند، اما واقعی بودند. به خصوص آتش سوزی سوم دی. نابودی اموالم خیال نبود.

همانطور که میدانی من از مزایای منزوی بودن برخوردار هستم. تنهایی همیشه به نفع من بود. میدانستم هیچ ندارم. در واقع وجود سطح صفر، مشکلات من را به شدت کم میکرد. بنابراین از همان چهارم دی به دنبال کار رفتم. دو شب اول را در پارک خوابیدم. دو شب دوم را در یک خرابه. اما از روز پنجم در یک مکانیکی مشغول به کار شدم. مشکلات غذا و جای خواب دیگر حل شده بودند. به همین سرعت! با شما شرط میبندم اگر یک آدم معمولی بودم، هنوز داشتم از دیگران پول قرض میکردم.

خیابان سوم، کوچه­ ی الف، پلاک سی و چهار؛ گاراژ مسعودی، محل کار من. آنجا از من دور بود. نه از لحاظ مسافت. از شخصیت من فاصله داشت. یک مکان چرک. بی نظمی و شلختگی از سر و رویش میبارید. آه خدای من؛ بوی گند هم می­داد. بوی تیزی که بیشتر از هرچیزی مرا آزار می­داد. انگار سالها کسی به آنجا نرفته بود. چند روز اول من، در آن خرابه تنها به تمیز کاری و مرتب کردن قطعات گذشت.

عجیب بود. غریبه ها نمیتوانستند خودشان را به من نزدیک کنند. او اولین حیوان با جذبه ای بود که من را مطیع خود کرد. در نگاه اول معصوم بود. یک آدم دوست داشتنی. قد بلند، موی قرمز و لبخند پر امید رضا مسعودی مجبورم کرد تا بوی گند خودش و گاراژش را تحمل کنم و آنجا مشغول به کار بشوم. روزی که برای کار پیشش رفتم، با وقار تمام به همه­ ی درد و دل هایم گوش داد. ذره ای بی احترامی نسبت به من ، قد کوتاهم و قیافه  زشتم ندیدم. زود خام اش شدم. بزرگترین قمار زندگی ام اعتماد کردن به رضا بود.

 روز ها کار میکردم. روزها ملامت می­شدم. اما شب ها؛ شب ها رویا میساختم. شب ها زندگی میکردم. یکشنبه یازدهم بهمن، ساعت نه شب، شامم را خوردم تا شب آغاز شود. باران می آمد. با سختی و زحمت فراوان کرکره­ ی گراراژ را بالا دادم. میدانم، مکانیک بودن شغل مناسبی برای یک دختر نیست. ولی چه میکردم. رنجور از تن دادن به جبر بودم. رنجور از همه­ ی دنیا، همه­ ی اتفاقات و همه­ ی آدم ها! آخ که لعنت به این آدم ها. باران آن شب را مثل یک اکسیر جادویی میدیدم. میخواستم اکسیر باران، غم ها ،درد ها و سیاهی های وجودم را بشوید. قطراتش انگار بدنم را نوازش میکرد. چشمانم را بستم و غرق فکر شدم.

در فکر بودم. چشمانم بسته بود. از این دنیا دور بودم. این شد که متوجه حضور او در برابرم نشدم. سرعتش مانند شمشیر بازان ژاپنی بود. در یک چشم به هم زدن. به خودم که آمدم، دستان و پاهایم را بسته بود. تمام این مراحل را با دقت و ظرافت خاصی انجام داد. انگار کارش این بود. ابتدا سعی کردم فریاد بکشم. هیچ کس صدای من را نشنید. مثل کمک خواستن در بیابان، انگار هیچکس، هیچ وقت وجود نداشته است، انگار هیچ گوشی برای شنیدن نیست.

نا امیدی بزرگترین سلاح او بود. اشک هایم از نا امیدی فریاد ها به روی گونه هایم جاری شد. کم کم فریادم رنگ هق هق گریه های شبانه به خود گرفت. نمیدانستم برنامه اش چیست. میخواهد به من تجاوز کند، میخواهد من را بکشد، نمیدانستم پس تصمیم گرفتم با او حرف بزنم. آرامشش هنگام پاسخگویی به من، دیوانه ام میکرد. تمام خودم را جمع کردم. اولین سوال را آنقدر هق هق کردم که اصلا نمیتوانست بفهمد چه میگویم. دوباره سعی کردم و پرسیدم:« از جان من چه میخواهی؟»

-        از جان تو؟ چیزی نمیخواهم. من فقط میخواهم داستان بنویسم.

-        دیوانه شده ای؟ من را گرفته ای، بسته ای به صندلی که داستان بنویسی؟ خب بنویس. به درک.

-        دیوانگی ارتباط مستقیم با جاودانگی دارد. اگر دیوانه باشی. مهم میشوی. مشهور میشوی!

-        تو به کلی عقلت را از دست داده ای، روانی. من میخواهم زندگی کنم. التماس میکنم. التماس میکنم من را نکش!

-        شلوغش نکن، من فقط میخواهم داستان بنویسم. بیا اصلا یک مسابقه؛ من از تو سوال میپرسم، تو جواب میدهی، اگر من را بردی بلافاصله آزادی. میتوانی بروی. اگر نه باهم داستان مینویسیم و همه چیز تمام میشود.

-        بپرس بپرس، فقط خواهش میکنم، التماست میکنم. به خاطر خدا من را نکش!

-        سوال اول؛ یک آدم چگونه میتواند جاودانه شود؟

-        اثر ماندگاری از خود باقی بگذارد. خدای من این چه سوالیست دیگر؟!

-        درست گفتی، یک امتیاز برای تو. سوال دوم؛ زندگی چیست؟

-        چه میدانم. فاصله­ ی بین تولد تا مرگ.

-        اشتباه  است، زندگی مجموعه ایی کامل از رنج و سختیست. خودت را نگاه کن. مرگ خانواده ات، آتش سوزی و حالا هم من! زندگی درد است. اکنون سوال سوم؛ چه چیزی ارزش زندگی کردن را دارد؟!

-        نمیدانم؛ آرامش؟! جاودانگی؟! آه خدای من!

-        درست است. امتیاز دیگری برای تو، من داستان نویسم. با نوشتن آرام میشوم. میخواهم داستان تو را بنویسم. تو هم جاودانه میشوی. بیا به یکدیگر کمک کنیم آن موقع همه چیز تمام میشود.

هیچ رکن بدی، آن شب، در وجود رضا نبود. علاوه بر اینکه، اصلا بوی بدی نمیداد. خیلی هم زیبا لباس پوشیده بود. نبود فاکتور منفی اعتماد می آورد. نمیدانم باورت میشود یا نه، ولی او فوق­ العاده بود. خوب هم حرف میزد. حرف هایش گریه ام را به سکوت تبدیل کرد. بهت زده بودم، انکار نمیکنم. ولی چیزی درون وجودم قانع شد و آرام گرفت. تصمیم گرفتم به او کمک کنم تا داستانم را بنویسد.

نزدیک صبح بود. ساعت چهار یا پنج، نمیدانم. نوشتنش تمام که شد. جلو آمد. دهانم را بست. آرام در گوشم گفت:«فریاد نزن. فقط یک مرحله­ ی دیگر باقی مانده، باید­ داستان را روی بدنت تتو کنم.» من را به روی تختم برد.  برق اتاق را روشن کرد و دستان و پاهایم را به تخت بست تا تکان نخورم، تا دستش خط نخورد. درد زیادی داشت. کلمه به کلمه دردش را حس میکردم. کلمه به کلمه زندگی ام بود. کلمه به کلمه، رنج بود. داشتم به این موضوع فکر میکردم که چگونه با رنج حک شده روی بدنم باید زندگی کنم که دست راستم را از کتف قطع کرد.

اول اینگونه بود. تمام بدنم می سوخت. انگار در کوره ذوب آهن بودم. احساس میکردم پوستم در حال سرخ شدن است. بعد از آن درد زیادی به سراغم آمد. تازه یادم افتاده بود که میتوانم داد بزنم. تمام وجودم را جمع کردم و داد زدم. انگار همان فریاد تمام نیرویم را گرفت. البته بی حالی ام به خاطر خونریزی بود. رمقم را از دست داده بودم. فقط میتوانستم نگاه کنم. رضا اصلا به من توجه نمی­کرد. خیلی ظریف مچ دست قطع شده ام را جدا کرد. با سرعت به درون ماده ای فرو برد. قلمش را به دست قطع شده ام داد و به آن اسپری ای زد تا ثابتش کند. دوباره برگشت تا دستم را با قلم به بدنم میخ کند. دیگر متوجه درد میخ نشدم. مردم.

چگونه مردم/ مقتول شماره­ ی دویست و چهل و دو

با احترام قاتل!

  • علی صالحی

داستان

داستان کوتاه

نظرات  (۷)

سلام خیلی ممنون واقعا لذت بردم :****
پاسخ:
خیلی خوشحالم که خوشتون اومد
چقدر متفاوت بود، عالی👌🏼
پاسخ:
خیلی هم عالی

راستش اسم زمستون واسه من گرما میاره

پاسخ:
پس با پاشیده شدن خون توی صورتتون مشکلی ندارید؟

راستش تاحالا توی موقعیتش قرار نگرفتم هر وقت دست کسیو از کتف قطع کردم حتما اطلاع میدم

پاسخ:
منتظر پاسخ گرمتون خواهم موند! منو بی خبر نذارین.

بدون شک

ولی شما هم همین جا این قول رو به بویندگان بدین که از درد دستتون برامون بنویسین

 

پاسخ:
اونی که خون میپاشید که من بودم
چی شد :))))؟
خایلی ممنون

وقتی کسی دست کسیو قطع میکنه خون میپاشه تو صورتش

من بودم که قرار بود خون بپاشه تو صورتم

و طبیعتا من باید دست کسیو قطع کنم:')

پاسخ:
اره، منظور من این بود اونی که همیشه دست قطع میکرد من بودم،
چی شد حالا، که یهو مارتین که گور میگرفت همه عمر، باید دو دستی دستشو بده
که شما قطع کنید؟

دیگه دیگه 

دنیا میجرخه اقا علی:)

بعدم دودستی بدین که به درد نمیخوره دست مردمو به زور قطع میکنین خودتون دو دستی دست بدین؟ نه خیر خودم به زور قطع میکنم

پاسخ:
اینترنت و توهم حقیقت مجازی به جاهای عجیبی رسیده :))))
انتظار نداشتم کسی بیشتر از من وارد داستانام بشه... حس خوبی داشت.
حالا که اینجایی پیشنهاد میکنم اثر پروانه ای رو هم بخونی.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی