مولف زنده مرگ

مقدمتان گلباران

مقدمتان گلباران

مولف زنده مرگ

خواننده و شنونده فرقی نداره!
اینجا داستان رو، بو کن!

طبقه بندی موضوعی

کابوس

پنجشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۷، ۰۶:۱۷ ب.ظ

بر روی صفحه‌ی سیاه مانیتور روبرویم، دو جمله نقش بسته است. شما امروز میمیرید حرفی دارید؟! میخواهند مرا به حرف بکشانند. از سکوتی که سال‌هاست کنار من است دورم کنند تا به حرف بیایم، شاید هم باید بگوییم من مقصر مرگ آنها نبودم و فقط میخواستم دنیا را جای بهتری کنم.

البته بیشتر شبیه جایی مانند سکوت از آب در آمد. باور نکردنیست، این واژه غریب را حتی نمی توانی حرفش را بزنی!! فقط باید بشکنی اش تا بتوانی بیان اش کنی ، بیچاره سکوت! بارها و بار ها شکسته شد اما دم نزد ؛ ساکت ماند و از منظره لذت برد. میدانی بعضی حس ها را نمی توان به سادگی منتقل کرد بعضی حرف ها را هم به سادگی نمیتوان زد فقط باید سکوت کنی تا همه چیز بیان شود. برای همین هم سال هاست در برابرشان، سکوت کرده ام اما من باید به تو همه چیز را بگویم. یک نفر باید بداند.

ساعت چهار و بیست و دو دقیقه عصر شنبه ۱۳ام تیر ماه؛ داشتم در خیابان قدم میزدم. همه اش همین است. آخرین خاطره‌ام از گذشته در همین چند جمله خلاصه میشود. دقیقا نمیدانم، ولی فکر میکنم ۲۰ سال است که اینجا زندانیِ این اتاق منحوس هستم. که دیوار های خاکستری اش، که کفِ سنگی و سردش، من را سخت وادار به فرار از زمان و خاطرات میکند. درواقع زمان دیگر برایم بی اهمیت است ولی خب شاید برای تو اینگونه نباشد. میدانی، خرد خرد که خورد میشوی، حافظه ای دیگر برایت باقی نمیماند. مانند مدادی که برای جاودانگی نوشتن ساخته شده ولی به یاد ندارد چه بر روی کاغذش نقش بسته است.

جهان آلوده ی خواب است.

فروبسته است وحشت در به روی هر تپش با هر رنگ.

و زمان را با صدایت می گشایی.

چه تو را دردی است؟! 

کز نهان خلوت خود میزنی آوا...

این شعری است که با خط نستعلیق روی چرم در تابلویی در اولین گوشه ی جهان داخل اتاقم نقش بسته است. که اتفاقا بی نهایت هم زیباست. انگار میان این دیوار های خاکستری آمده است تا رنگی به دنیایم بزند. قبول دارم که این اتاق واقعا دلگیر است. اما تا مردی به دلخوشی اقای احمدی در گوشه ی دیگری از اتاق شماست. نباید غم به دلتان راه بدهید. پیرمردی را تصور کنید که لبخند احمقانه ‌ای به لب دارد و پیراهن آبی بدرنگی با طرح و نقش باب اسفنجی پوشیده است و هرروز روزنامه ی عصر شنبه را دستش میگیرد و با اخبار پیر میشود.

دیگر چیزی در این اتاق نیست جز صدایی که از بیرون می آید. می شنوی؟! صدای مبهم آقای صالحی، آقای صالحی سالهاست که از بیرون این اتاق می آید. صدایم میکنند. اما یادشان رفته احمق ها خودشان من را به این صندلی کوفتی بستند تا دست و پا نزنم. مثلا میخواستند اینگونه به مغزم ثابت کنند که میتوان دست و پا نزد و زنده ماند. در نگاه اول دردناک به نظر میرسد ولی پای من دیگر توانی ندارد که بخواهم دست و پا بزنم یا راه بروم. همه اش از آن نامه شروع شد. یک متن کوتاه که در آن نوشته بود، خانواده ی شما همگی با مراسم مذهبی نامیرا مردند تا دنیا جای بهتری شود. آن موقع بود که شک کردم و البته خیلی زود هم نتیجه گرفتم که اشتباه کردم. نتنها همه ی تلاش هایم بی حاصل بود، بلکه وضع بدتر هم شد. من نمیتوانم دنیا را از شر بدی خلاص کنم. من حتی نتوانستم جلوی مرگ خانواده ام را بگیرم. لعنت به این زندگی مسخره که همه چیزم را گرفت و صدایم میکند تا بلند شوم که راه مرا میخواند. ولی فکر میکنم دیگر برای حرکت کردن دیر است!

البته خودم دلم میخواهد از جایم بلند شوم. دلم برای هوای آفتابی تنگ شده است. ولی انگار درون این دیوار ها با صدای بارش قلبم در حال جان دادن ام. این همه سال سقوط و سکوت و غرق شدن زمان کمی نیست. هر روز از خود به خود سقوط کردن؛ هر روز از تمام جیغ ها سکوت کردن؛ هر روز در منجلاب دست و پا زدن، چیزی از من باقی نگذاشته که صدایم میکنند. از این تن بی رمق من چه میخواهند، نمیدانم! ولی تو به آن ها بگو من مقصر نبودم!

داستان گذشته از آنجا شروع میشود که من خواستم برای  بهتر کردن نسل بشر حزبی تشکیل دهم که در آن مراسمی وجود دارد. چیزی مانند رولت روسی. چاقویی روی میز قرار دارد آن را می‌چرخانند‌. کسی که دسته ی چاقوی را دارد از کسی که تیزی چاقو به سمتش قرار داشت بپرسد 《هدف زندگی چیست》و اگر نتوانست جواب دهد او را مانند گوسفند ذبح کند. میلیون ها انسان نتوانستند جواب بدهند و قربانی شدند. اما من مقصر نبودم. من این را نمیخواستم. من میخواستم بفهمم. میخواستم دنیا زیباتر شود. چرا هیچ کس نمی‌دانست را نمیدانم ولی این خواسته من نبود.

فاصله‌ی بین تولد و مرگ، عمر آدمیست. و این عمر تنها فرصت فهم است و فهم در گرو آزادیست و آزادی وقتی معنا دارد که زندانی حصار و زنجیر های درد نباشی ولی من سالهاست زندانی زندگی ام برای فهم. تا آخرین انسان زمین؛ آخرین پاسخ را بدهد. تا نابود نشویم و لبخندی را که خشکاندم برگردانم. به آن ها بگو، بگو که من خواهم آمد!

راستی گفتم آخرین خاطره ام این بود که ساعت چهار و بیست و دو دقیقه ی روز شنبه ۱۳ ام تیر ماه در خیابان قدم میزدم ، تمام وجودم دود بود که کسی با سنگ از پشت به سرم زد؟!

 

  • علی صالحی

داستان

داستان کوتاه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی