تفالهی چای
[یک]
بعد از یک روز سخت زمستانی، درحالی که برف سطح خیابان را پوشانده بود. جوانی خسته از کنار پیاده روی تاریک کوچهی محمدی قدم زنان کنارهی ذهنش را مرور میکرد. خودش را حسابی آماده کرده بود. به برف نشسته روی موهایش اهمیتی نمیداد. در اندیشهی انتقام بود قتلی که ذهنش را مشغول کرده بود به یاد میآورد.
[دو]
قلبش تاب و توان سیاهی خانه را نداشت. بهم ریخته بود. درست مثل خانه اش. میان تمام قاب عکس ها و وسایل شکسته اش؛ روی کاناپه ، پیپ چوبی ای را در دست داشت. چیزی را زیر لب زمزمه میکرد و در اندیشه ی انتقام بود. قتلی که ذهنش را مشغول کرده بود را به یاد می آورد.
[سه]
نفس نفس میزد و عرق تمام صورتش را گرفته بود. آدرنالین خونش با دویدن بیشتر هم شده بود. از شانس بدش خیابان خیلی شلوغ بود. مدام به دیگران برخورد میکرد و رشتهی افکارش پاره میشد. در اندیشهی انتقام بود. قتلی که ذهنش را مشغول کرده بود را به یاد می آورد.
[چهار]
ساعت پنج صبح روز یکشنبه است. زودتر از زمان همیشگی از خانه بیرون میزنم. تماشای طلوع خورشید بینهایت برای من لذت بخش است. اندکی از شلوغی خیابان جا خوردم. طبیعی نیست. البته هیچ کدامشان صبح روز تعطیل برای دیدن طلوع افتاب از خانه بیرون نمی آیند. احساس میکنم با جامعه و هم نسل هایم فرق دارم. از نظر همه، حتی دوستانم کارهایی که من برای خوب شدن حالم انجام میدهم، مسخره است. وقتی حرفی برای گفتن با کسی نداشته باشی کم کم ساکت ، منزوی و از دیگران دور میشوی.
در کنار این خیابان شلوغ تنها چیزی که توجهم را جلب میکند، ماشین هایست که بدون هیچ صدایی در کنار خیابان پارک شده اند. سعی میکنم رابطه ای بین شمارهی پلاک و ماشین پیدا کنم تا بتوانم در مورد صاحب ماشین رویا پردازی کنم. برای مثال این ۲۰۶ آلبالویی که دقیقا ابتدای کوچهی محمودی پارک شده است. احتمالا برای خانوم جوانیست که سرو گوشش کمی میجنبد. به نظرم در همین خانه های نوساز اطراف در خانه ای که پدر جان اش برایش خریده زندگی میکند.
زندگی ما کجا و زندگی این آدم ها کجا، همه مردم را نگاه کن، بر خلاف این آدم های مرفه، در چهره ی همهی این مردمِ مشکی پوشِ سحرخیز، خستگی موج میزند، بی توجه به اطراف خود جلو میروند و تنها در تلاش اند خود را زودتر به جایی که باید بروند برسانند.
سرنوشت همهی ما چگونه رقم میخورد. کدام یک به هدف خود میرسیم و یا چند نفر از ما سرنوشتمان به هم گره میخورد و من در این هیاهو به دنبال ذره ای نور خورشید به کجا خواهم رفت و با رفتنم کدام یک از این دل های خسته از روزمرگی را میشکانم.
[پنج]
هنوز هم مزهی تفالهی چایی را که به اشتباه به دهانم آمد و در کنار نان و پنیر صبحانه ام مجبور به جوییدنش شدم در دهانم است. در ۲۰۶ آلبالویی خود نشسته ام و با اخبار رادیو که هوای برفی را برای عصر امروز پیش بینی کرده خودم را سرگرم میکنم تا بخاریکمی ماشین را گرم کند و به سوی خانهی پدرم حرکت کنم. همه فامیل آنجا جمع شده اند. نذری داریم. میروم آنجا تا از خدا بخواهم این زندگی کوفتی، که با مرگ مادرم غیر قابل تحمل تر هم شده را پایان دهد. حداقل اگر مرگم را نمیدهد، این زخم زبان های فامیل را پایان دهد.
بلاخره گرمای ماشین هم رضایت بخش شده است. سوویچ را میپیچانم تا روشن بشود ولی در دلم سعی میکنم قیافهی گرفتهی پدرم را که از زخم زبان ها به تک دخترِ مطلقه اش گرفته را فراموش کنم ولی فراموش کردن خاطرات به همین سادگی نیست. فکر میکنم تنها راهش این است که با تمام سرعت خودم را زودتر به آنجا برسانم تا با دیدن لبخند پدرم به این افکار کابوس وار پایان دهم.
[شش]
سراسیمه ام بلند بلند میگویم: 《گندش بزنن. لعنت به این زندگی. وای خدای من. نبضش نمی... نمی..نمیزنه. وای نه؛ بدبخت شدم. وای خ.. خ...خدا چرا ندیدمش. اه لعنتی داشته پیپ میکشیده، حواسش نبوده. همین مونده همه بفهمن من قاتلم. دیگه زخم زبون بسه. نمیخوا...وا.. نمیخوام دیگه این کوفتی رو، هم....هم...همینقدر بسه، من قاتل نیستم. باید بمیرم...بمیرم...بمیرم》 تصمیم گرفتم خودم را بکشم. باید انتقام خون ریخته شده را گرفت.