سیب عدم!
تمام ماجرای بوی سیب بود. تنش بوی سیب میداد. بعد از آن خواب، از آن عطر مسخ شدم. هرچه پیش رفتیم، ترسم از نابودی احساسمان بیشتر شد. کمی که گذشت، رابطه ی ما آنقدر کمرنگ و بی نظم شده بود که احساس میکردم حتی با زور هم نمیتوانم پیوندمان را حفظ کنم. باید تصمیم میگرفتم و البته که تصمیم گیری برایم بسیار ساده بود. باید به سراغ شلیک خاطره پیش میرفتم. میدانم، میدانم قمار بزرگی بود. همه چیزم را برای همه چیزم میخواستم فدا کنم. پنجاه درصد شانس، ارزش ریسک کردن را داشت.
آن روز عصر هوا کاملا صاف بود. آفتاب گرمش را خوب به خاطر دارم اما سرمای مغزم از تاریکی آمده بود تا آسمان چشمهایم را ابری کند. برای پنهان کردن اشک هایم تصمیم گرفتم بدوم! میان مغازه های شیرینی فروشی بازار، دخترکی گریان در حال دویدن بود. برای همه عجیب بود اما من اهمیتی به آن نمیدادم. دنیا آنقدر برایم رنگ پریده بود که حتی برایم اهمیتی نداشت زبان های شیرینی فروشی حاج محمد در شیره ی چند ساله ی کدام انگور از کدامین باغ این شهر بزرگ، خوابانده شده. آنقدر مسخ رویای بوسه هایش بودم که دیگر لذت خوردن انگشتان چسبناکم، فراموشم شده بود.
بعد از ده دقیقه ی کابوس وار؛ دیوانه وار و سرگشته به مسجد ابدیت رسیدم. به هشدار مسیر بی بازگشت توجه ای نکردم و وارد مسجد شدم. سکوت آنقدر تمام مسجد را پر کرده بود که صدای گوش خراش کشیده شدن پاشنه ی آهنی کفشم به سنگ های مرمر مسجد، اذیتم میکرد. راستش نتوانستم ان صدا را تحمل کنم. کفش هایم را همانجا رها کردم و به کنار میز چوبی سیاه رنگ رفتم و طبق آداب وصیت نامه ای کوتاه نوشتم.
***
از خانواده ام عذر میخواهم. به برادرم بگویید من را ببخشد. نتوانستم مقاومت کنم.
***
در نهایت نوشیدنی معروف را نوشیدم. و از کنار میز بلند شدم. طعم تند و ترش ناخوشایندی داشت. اما من مصمم تر آن بودم که با یک طعم بد از تصمیم خود پشیمان، و از ادامه ی راه منصرف شوم. آرام از روی سنگ های سخت و سرد گذر کردم تا به ورودی راهروی « بنبست آفرینش » رسیدم. با عجله زنجیر های ورودی راه پله را باز کردم و به راهم ادامه دادم. هنوز هم نمیدانم ضربان قلب شدیدم از شیب تند پله ها بود یا از استرس مرگ!
در انتهای راه پله، پاگردی قرار داشت که روی دیوارش تفنگی به نام « گوزن گلوله خوار » قرار داشت. روبرویم دربی فلزی قرمز رنگی بود که روی آن « درب انتخاب » با دقت حکاکی شده بود. گوزن گلوله خوار را برداشتم. و گلوله ی سبز رنگ را درونش قرار دادم. نفس نفس میزدم اما پاهایم مصمم تر از من حرکت میکردند. درب را که باز کردم به محض خروج چشمانم را بستم. تفنگ را در دهانم قرار دادم و شلیک کردم.
صبح روز بعد، در رختوابم بیدار شدم. قمار را باخته بودم. تقدیر بر آن بود که من زنده بمانم و او زنده نشود. یعنی شخصیت رویایی خواب هایم هیچ وقت قرار نیست زنده شود. حتی با زور جادوی سیب عدم.