مولف زنده مرگ

مقدمتان گلباران

مقدمتان گلباران

مولف زنده مرگ

خواننده و شنونده فرقی نداره!
اینجا داستان رو، بو کن!

طبقه بندی موضوعی

یخ زده!

پنجشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۷، ۰۸:۴۳ ب.ظ

 

 

 

حرف زدن برا ما حکم هوا رو داشت، حرف نزنیم مردیم. توی این فضای سرد و یخ زده اگه دلت خاموش بشه، رفتی! دیگه چیزی برای ادامه دادن نداری. محمد ولی معتقد بود با ماسک اکسیژن همه میتونن نفس بکشن، من دلم نفس کشیدن عادی رو دوست نداره. دلم میخواد تو این هوا سیگار بکشم. قلمشو برداشت و بی­ اعتنا به جمع ما شروع کرد به نوشتن. میگفت من اهل حرف زدن نیستم. اونجوری بیشتر خوابم میبره اما آخرشم خوابش برد و یه دفترچه ازش برای ما موند. تو کوه نوردی وقتی شرایط بحرانی میشه نه راه پس داری نه راه پیش. یهو خودتی و یه خیلی زیاد برف. محمد که رفت حرفای ماهم انگار یهو ته کشید. دیدی اون لحظه ایی که یهو گوش پاک کن رو خیلی میکنی تو گوشت و درد میگیره میترسی نکنه کر بشی، تحمل این ترس از تحمل دردش خیلی سخت تره.

ایده مرتضی این بود که حالا که حرفی نداریم یادداشتای محمد رو بخونیم تا خوابمون نبره خوندن تمرکزو بالا میبره. همه سریع موافقت کردن. فکر کنم ترسیده بودن. منم البته از روی بیکاری و جبر قبول کردم و شروع کردیم به پاره کردن دفتر محمد به تعداد مساوی. ارسلان گفت من توی خوندن کندم یه چیز کوچیک بهم بدین. منم چون خودم تندتر بودم یه بخش بزرگ تر برداشتم و شروع کردیم به خوندن.

....همیشه قبل از خواب دقایقی با خودم صحبت میکنم. هم تاریکه، هم کسی نمیبینه خودم هم راحت ترم. دیشب قبل خواب داشتم با اون پسره که ته کلاس ریاضی مهندسی میشینه حرف میزدم. قرار بود بریم عکاسی کنیم اخر این هفته ولی نشد. نه اینکه نشه، من نخواستم برم، فکر کنم از جمع و آدم های جدید متنفرم. جدیدا از خودم و عکاسی هم بدم میاد. الان دیگه هرکسی یه دوربین داره؛ آسمون خدام که قربونش برم همیشه قشنگه یه عکس میگیرن و یه کپشن از شعرای شاملو یا متنای نویسنده های گمنامو به اسم خودشون میزنن زیر این عکس بعد با خودشون فکر میکنن که دیگه فتوگرافرن!

صبح روزی که قرار بود بریم بیرون، ترجیح دادم نرم پیشش و عوضش بشینم با اهنگ «ادج اف دارک نس» اریک کلاپتون فاز ارتش سری بردارم و برم تو اینستاگرام دنبال دوستای قدیمیم بگردم تا ببینم اوضاعشون چجوریه. پیج مهدی رو خیلی زود پیدا کردم اولش از اینکه پرایوت بود جا خوردم ولی بعد که اکثبت کرد زنگ زدم و قرار محکمی باهاش گذاشتم تا ببینمش. با این قاب بندی ای که من ازش تو اینستاگرام دیده بودم حدس میزدم روز خوبی بشه. فکر میکنم هم شد!

درست یادمه فضا عطر لجن به خودش گرفته بود؛ منم مثل همیشه به بوی لجن میخندیدم. به مهدی گفتم بیا بریم الان عکسم بوی مرغ میگیره! قیافش انقدر تعجب داشت که خنده روی لبم خشکید. مجبور شدم دوباره بهش توضیح بدم که محمد رو یادت نیست؟! بابا محمد کپال، دبیرستان میرفتیم پارک استقلال تکلیفای حسابانمونو کپ بزنیم... چطور یادت نیست.

گفت : اها محمدامین رو میگی!

اره دیگه یادت نیست زنگ میزد به مردم مزاحم تلفنی میشد میگفت بوی مرغ میاد! من هر وقت بوی فاضلاب میاد یاد بوی مرغش میوفتم نمیدونم چرا !

اونم بی معطلی گفت:اصلا عوض نشدی محمد، حس بدی بهم دست داد. انگار اون پسر کوچولو بچگیامم که مامانم داره به خاطر کار بدی که کردم دعوام میکنه! انگار مهدی داشت دعوام میکرد. سعی کردم با الفاظ زشتی به حرفش اهمیت ندم. اصلا مگه خودم چشه؟! چیزی نگفتم. خودم رو تو صحنه غرق کردم؛ سعی کردم عکس بشم! تو راه برگشت نمیدونم چی شد که شروع کردم از پدر مرحومم حرف زدن، همینجا پشت دستمو داغ میزارم که دیگه توی هیچ جمعی از خودم صحبت نکنم!

داشتم بهش جمله معروف بابا رو میگفتم : اون همیشه میگفت برای داشتن روشنایی همیشه باید اول چراغ های اضافی خونه رو خاموش کنیم پسرم، ورد زبونش بود. حیف شد. دیگه نیست که برام از ایده هاش برای کلی کار دست جمعی خفنی که تو ذهنش بود بگه، البته هیچ وقت هیچ کدومشون عملی نشدن چون باقی آدم خفنای جامعه فکر میکردن راه اصلاح جامعه اینه برن بشینن تو کافه برا هزار تا آدمی که میشناسن و نمیشناسن از ملزومات اولیه جامعه ایدآلی که هیچوقت نمیاد حرف بزنن. قدیمیا قشنگ میگن یه دست رو که عمریم رو هوا بچرخونی، صدا نداره. البته من برام این چیزا خیلی مهم نبود.

گفت: چرا برات مهم نبود؟

نمیدونستم چی جوابشو بدمم. اولش میخواستم بگم برام مهم نبود چون پدرم داشت این جمله رو برای صرفه جویی تو مصرف انرژی میگفت اگه یه اسم دهن پرکن­ تر داشت شاید قبول میکردم باهاش همکاری کنم اما ترافیک روون شد و حرکت کرد. منم تصمیم گرفتم چیزی نگم. چون جوابی نداشتم که بخوام بگم، حق با اون بود. اما این سکوتم من رو مثل یه روشنفکر و متفکر واقعی نشون میداد. مثل تموم آدمای توی این اپوزیسیونا که درست موقعی که باید حرف بزنن سکوت میکنن. دس دست کردنم باعث شد مهدی من رو بزاره جزو همون قشر ژنده پوشی که تمام عمر ازش متنفر بودم.

ازم پرسید: تو هم که اهل تفکری، چرا سکوت کردی؟ به چی فکر میکنی؟

بحث رو پیچوندم و به جلویی که هیچ وقت نفهمیدم الانش کجا میشه، فرار کردم، شروع کردم از درو دیوار گفتن: به نظرت پرنده ها چجوری میخندن؟! بعد هم به آسمون خیره شدم و هیچی نگفتم.

این قسمتی که دست من بود همینجا تموم شد. سرم رو که بالا آوردم جماعتی در خواب رفته رو دیدم که یه مشت ورق یخ زده؛ با کلی حرف یخ زده تر؛ دورشون پخش بود.

 

  • علی صالحی

داستان

داستان کوتاه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی