جادوگر کلمات
« دو ر می فا ؛ دو ر می فا ؛ دو دو _ فا سی » اینگونه شروع شد. آن شب کلمات دست در دست برف، با نت ها میرقصیدند. احساس میکردم آرزوهایم منجمد شده و از آسمان، رقصان و مست بر من میبارد. در پی اش خودم را جستجو کردم. در کوچه پس کوچه های خیال، دفترم را گشودم و شروع کردم. سیاهی شب، سفیدی برف، تلخی افکار و شیرینی شکلات را باهم ترکیب کردم تا معجونی از جنس جنون بیافرینم؛ با درد ترکیبش کنم و بگذارم آرام جا بیافتد تا مزه ی داستان های همیشگی ام را بدهد.
تمام ذهنم پر بود از عطر داستان. همچون سگان شکاری داستان را بو میکردم و به دنبالش ذهنم را کوچه به کوچه به دنبال ردپا ورق میزدم. در آخر از مکان های سرد و زمان های سختی گذر کردم و به صبحی آفتابی در خانه ای فرسنگ ها دورتر از خانه ام رسیدم. در کنار شومینه ای خاموش؛ بر روی مبل راحتی یشمی رنگ که گل هایی به رنگ آبی دریا داشت، پدری مسن با آرامشی عجیب در تنهاییش به قاب عکسی ظریف که در دستانش بود، نگاه میکرد. انگار از چشمانش عشق میبارید. عکس دست جمعی خانواده اش بود. با خودش گفت: «این غم دوری آخر خفه ام میکند. کاش فکر ها توانایی تبدیل شدن به واقعیات را داشتند.» البته کمی بعد با وجود ناامیدی اش سعی کرد فکرش را به رنگ واقعیت در بیاورد.
ایستاد ؛ به دنبال تلفن بود. ابتدا با چشمانش خانه را بررسی کرد. از شانس خوبش، تلفن روی میز چوبی، درست کنار مبلی که بر آن نشسته بود، قرار داشت. از فراموشکاریش، لبخندی روی لبانش پدید آمد. با خودش فکر میکرد که این نزدیکی تلفن به او احتمالا برایش در باقی روز هم شانس بیاورد. ابتدا قاب عکس را به جای اصلی اش در بالای شومینه برگرداند و سپس دوباره بر روی صندلی نشست و شماره ی همسر سابقش را گرفت، از پنجره ی آشپرخانه ی خانه اش که روبروی جایی که او نشسته بود، قرار داشت به کوه های برفی شهر چشم دوخت و با هزاران امید یخ زده به صدای آهنگ پیشواز همسر سابقش گوش کرد.
به خودم که آمدم دیدم از درد دلم را گرفته ام. بدنم مرا از داستان بیرون کشیده بود. احساس گرسنگی شدیدی میکردم؛ انگار معده ام داشت میجوشید. صحنه را به همان صورت رها کردم و خودم را از گرمای صبح روز آقای محمدی، به سرمای شب برفیم برگرداندم. از پشت میز تحریرم بلند شدم و به سمت آیینه ی قدی کنار درب اتاق حرکت کردم. شرمنده ی تصویر داخل آیینه بودم. هم من، هم آن پسر خسته و بی جان آیینه، هر دو خوب میدانستیم آن شب هم چیزی جز شکلات برای خوردن نداریم اما او انگار خیلی از اوضاع راضی نبود. نگاهش آرامش را از من طلب میکرد. یک زندگی بخور و نمیر عادی را از من میخواست اما چه میتوانستم بکنم، من در زمانه ای بودم که به آن تعلقی نداشتم. دنیایی که ارزش ها جایشان را به یک مشت خرت و پرت داده اند، دنیای پوچیست. میدانستم در این دنیا به ارزشمندی پولی نمیدهند اما دست کم سعی میکردم خودم را با جمله ی « هنرمندان هرگز نمیمیرند » آرام کنم، گرچه همه ی ما خوب میدانیم که کافکا چرا خودکشی کرد! او رفت چون دیگر جایی برای رویا پردازان وجود نداشت.
از بد روزگار خیلی خوب میدانستم که در این دنیا نه جایگاه و نه دارایی خاصی برای ادامه دادن به زندگی ام داشتم اما دلخوش به رویاهایی بودم که با قلم چون اوراد جادو بر صفحه نقش میبستند. پس سریع به آشپزخانه رفتم و از یخچال خالی ام، باقی مانده شکلات ظهر را برداشتم و با عجله به اتاقم بازگشتم. ابتدا مقداری شکلات خوردم تا معده ام آرام شود اما چه فایده؛ گرسنگی انگار به مغزم زده بود. هرچه میکردم نمیتوانستم به آن صحنه برگردم. انگار مغزم مقاومت میکرد؛ مقاومتی قهرمانانه از جنس حماسه و خون، البته چیز مهمی نبود. با دستمال، خون دماغم را پاک کردم، کمی دستمال در بینی ام فرو کردم و هرطور که بود، به داستان آقای محمدی بازگشتم.
آقای محمدی هنوز هم در همان مکان، با هزاران امید یخ زده به صدای آهنگ پیشواز همسر سابقش گوش میکرد. خودش هم میدانست که غیر ممکن است اما به ندای درونش اطمینان داشت. هرچه منتظر شد پاسخی دریافت نکرد. اما انگار آن روز احمد محمدی با یک لبخند احمقانه تبدیل به خوش شانس ترین مرد جهان شده بود. بلافاصله بعد از آنکه تلفن را روی همسر سابقش قطع کرد. رضا پسر ارشدش با او تماس گرفت و به او گفت که عصر با مادر به دیدنش خواهند آمد. میخواستند گرمای لبخند پدر و مادر را دوباره باهم پیوند دهند تا شیرینی عشق دوباره به خانه بیاید. پیرمرد ایستاد، خوشحالی تمام وجودش را فرا گرفته بود. با حالت خمودگی پیری به سمت اتاق خوابش حرکت کرد. بهترین لباس هایش را برای فرزندانش پوشید و از خانه بیرون رفت، تا کمی خرید کند که بتواند عصر گرمی را برای خانواده اش بسازد.
در راه، در ذهنش، عشق روزهای جوانیش را تا بچه دار شدنشان را مرور کرد. دلش نمیخواست تا خاطرات بد را بیاد بیاورد اما ناخوداگاه در فکر این بود که برای حفظ غرورش کمی در برابر این ازدواج مقاومت کند و همانطور که درپی بازگشت غرور از دست رفته اش بود شروع کرد به لیست کردن خریدهایی که فکر میکرد لازم دارد تا بلکه گرد جادویی پیری باعث فراموش شدن خرید هایش نشود. آرام آرام، زیر لب زمزمه میکرد؛ شکلات برای نوه هایم. تخمه برای رضا، چیپس سرکه ای برای عروسم مریم، کادو برای سمرقند، شکلات برای نوه هایم. تخمه برای رضا، چیپس سرکه ای برای عروسم مریم، کادو برای سمرقند، شکلات برای نوه هایم. تخمه برای رضا، چیپس سرکه ای برای عروسم مریم.
پیرمرد آنقدر، غرق در دیدار با نوه هایش شده بود که اصلا متوجه جدول های کنار خیابان نشد. پایش به جدول گیر کرد و در خیابان به زمین افتاد. همان لحظه خودرویی با سرعت قابل توجه ای با او تصادف کرد تا تمام رویاهایش به یکباره پوچ شود. پرت شدنش به خیابان آنقدر برق آسا بود که راننده ی نگون بخت، فرصتی برای واکنش نشان دادن نداشت. به صحنه ی تصادف که نگاه میکردی واقعا حالت بهم میخورد. انگار سر و چرخ عاشق هم شده بودند و این عشق از آن عشق های مدرنی بود که نمیتوانستی از هم جدایشان کنی، از آن عشق هایی که در یک نگاه عاشق یکدیگر میشوند. آنها دلباختند و آنقدر محکم در هم غرق شدند که خون به پا شد و خون بهانه ی خوبی برای تماشا بود. مردم زیادی آمدند، پلیس آمد، آمبولانس آمد، همه و همه فقط نگاه کردند و سری به تاسف تکان دادند. کاری نمیتوانستند بکنند. بدی دنیا این است که در وقوع حادثه تنها میتوان غمگین بود اما این حادثه تماشاگر خندان هم داشت. واقعیت آنجا بود؛ داشت به تمام آرزو ها می خندید. به راحتی کاری کرد تا هردویشان در سیاهی غرق شوند. راننده در قتل و پیرمرد در مرگ.
به نظرم آمد که کافیست. بهتر است تا اینگونه تمام شود. در این فکر بودم که اینجا اسم های فارسی کارایی ندارند. باید تک تک اسم ها را به فرنگی تغییر دهم تا بتوانم این داستان را منتشر کنم. اینطور دیگر توی ذوق نداشته ی این آدم های به ظاهر متمدن هم نمیزند که این چه اسم هایست، حتما یک مهاجر آن را نوشته؛ ارزش خواندن ندارد. خلاصه حواسم حسابی پرت بود، در واقع فکرم درگیر مسائل فرهنگی بود. کمی طول کشید اما بالاخره صدای زنگ تلفن را شنیدم.
با خودم فکر میکردم احتمالا مزاحم است. برایم خیلی آزار دهنده بود که از پای اثر تازه متولد شدهام، تنها برای یک مزاحم برخیزم و به پای تلفن بروم. اندکی اینکار را به تاخیر انداختم ولی گیرنده ی محترم ول کن نبود. بلند شدم و رفتم تا با مجموعه ای از فحش های آبدار جوابش را بدهم اما وقتی شماره تلفن را دیدم. به شدت تعجب کردم. شماره تلفن از ایران بود. آنها که میدانستند که اینجا ساعت سه صبح است. اولش ترسیدم، دائم از خودم میپرسیدم چرا این وقت شب با من تماس گرفتند. اما تنها راه پایان دادن ترس عمل به کار های به ظاهر ناممکن است. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، بالاخره جرئت کردم و تلفن را برداشتم.
ابتدا جهان دور سرم چرخید، سپس همه چیز به سیاهی رفت و آخر هم آسمان بر زمین دوخته شد. بگذارید برایتان ساده اش بکنم، غش کردم! حق بدهید. خبر مرگ پدرم را به من دادند. در خانه ای فرسنگ ها دوتر از خانه ی من در یک صبح آفتابی در حالی احتمالا که بعد از تماس برادرم میخواسته به خرید برود، تصادف کرده و جان خودش را از دست داده بود. چیزی که بر کاغذ رقصانده بودم، تبدیل به واقعیت شده بود. باورش برای خودم هم سخت بود اما واقعیت مجددا داشت به من هم میخندید.
درست نمیدانستم چقدر بیهوش بودم اما چند ساعت بعد از غش کردنم خودم را بی حال کنار تلفن یافتم. قدرت تکان خوردن را داشتم ولی دیگر هیچ چیز نمیخواستم. حتی نمیخواستم به برادر و مادر و خواهرم زنگ بزنم. خودم را مقصر میدانستم. اشک هایم بی اختیار جاری شده بودند تا کمی حرکت در من جاری سازند. اما من تکان نخوردم، چشمانم را بستم و خودم را در رویا، زیر خروارها برف دفن کردم تا بلکه این جادو این بار هم رویایم را به واقعیت بدل کند.
علی صالحی
14 دی 1397