سوسمار
کامیون از کوچه رد شد. همانطور که چرخ ها گل و لای را له میکردند تا کامیون از کارخانه به جاده برسد، راننده با خودش فکر کرد که کاش بال داشت و میتوانست پرکشان از دست افکارش فرار کند. با خودش فکر میکرد جالب میشود اگر بالهایش از جنس بال های اژدها باشند. دوست داشت به یک آدم بالدار معمولی تبدیل شود. گرچه هرچه از این فکر احمانه اش میگذشت، متوجه شد که چقدر حالش خوب نیست، انگار سیگاری تاثیر خیلی بدی رویش گذاشته بود. روز معمولیش به شب بدل شد. هم زمان با تلخی افکارش به آسمان نگاه کرد، سرخی آسمان طعم خون را به دماغش میفرستاد با خودش گفت بهتر است در استراحتگاه محمودی که چند کیلومتر جلوتر بود، توقف کند و کمی چای بنوشد تا شاید طعم گس چای ایرانی کمی حالش را سرجایش بیاورد. پس این بار دنده را محکم تر جا زد و پایش را روی پدال گاز فشار داد تا زودتر به استراحتگاه برسد. جاده سبز بود و باد بهاری از پنجره ی همیشه باز آقا محمود، مو های نه چندان پر پشتش را میرقصاند. اما نگاهش به جاده بود. جاده ای که بعد از احداث جاده ی جدید تبدیل به جاده ی ارواح شده است. آقا محمود درست مثل جاده سکوت کرد تا در کنار تنهاییش به استراحتگاه رسید. سپس از ماشینش پیاده شد و به سمت سفره خانه علی آقا که در طبقه آخر استراحتگاه بود، حرکت کرد. بزرگترین ساحره ی تمام هزاره ی اخیر بدون شک سکوت است؛ بدون اینکه وردی بخواند میتواند سال ها شما را به ورطه ی سیاهی بکشاند البته آسانسور جای خوبی برای فرو رفتن نیست، پس آقا محمود زد زیر آواز و همانطور که با سیبیل بال کفتری اش ور میرفت، از آسانسور پیاده شد و به رضا، شاگرد علی آقا، سلام کرد: « سلام رضا جان چطوری پسرم، علی نیست؟! » رضا هم با خنده ای به پهنای صورت جواب آقا محمود را داد که : « نه آقا، رفته اند جایی. زود برمیگردند. بفرمایید بنشینید، الان برایتان قلیان میاورم. » محمود هم رفت روی تخت همیشگی اش نشست. روی تخت، فرشی قدیمی گذاشته بودند که از جنگ های دغالی آبکش شده بود. ذهن محمو یاد جنگ های خانگی و دخترش افتاد. لب های شتریش را تکان داد و زیرلب با خودش ذکر میگفت تا بلکه زور ذکر به افکارش بچربد و ساکت شوند. فکرش پیش نیلوفر بود. خسته شده بود از بس زیر گوشش خوانده بود که نکن نیلوفر نکن؛ با زندگی خودت بازی نکن. آنقدر افکارش در حوالی نیلوفر چرخید تا اینکه رضا آمد تا دوسب آلبالویش را برایش چاق کند. رضا شروع کرد به تمجید از آقا محمود که گلی به جمال شما که به ما سرمیزنید و این سفره خانه بی شما صفا ندارد و جوان اول ما شمایید؛ اقا محمود هم که انگار داغ دلش تازه شده بود. باقی حرف های رضا را نشنید. همانطور که حرفی نمیزد از بالای ساختمان به سوسمار کنار جاده که در سایه ای خوابیده بود نگاه میکرد و بعد از اینکه رضا رفت چند دم از قلیان گرفت و حس کرد قلیان امروز بوی آرامش همیشگی را نمیدهد اما چشم به سوسمار دوخت و هی دم گرفت تا علی آقا برسد. بر خلاف همیشه همراه علی آقا، یک جن گیر هم حضور داشت. البته محمود بدون اینکه حرفی میانشان رد و بدل شود. فهمید که این مرد خل وضع قطعا جن گیر است. آخر مگر چند احمق پیدا میشوند که اینقدر به خودشان زلم زینبو آویزان کرده باشند؟! علی آقا بدون آنکه با محمود حال و احوال کند، ابراهیم جان جنگیر را به انتهای سالن برد. محمود خیلی خوب میدید که ابراهیم دستمال کهنه ای روی تخت پهن کرد و از کیسه ی کنار کمرش چند استخوان را به روی دستمال انداخت. محمود برایش سوال شده بود کدام ارتش مخفی را در ذهنش پنهان کرده که این چنین با اعتماد به نفس میگوید که اجنه سفره خانه شما تضمین میکنند. دیگر مشکلی ندارد. علی آقا هم لبخند خشکیده ای تحویل جنگیر داد و او را تا دم درب مشایعت کرد بعد هم برگشت به سر تختی که محمود آنجا بود و همان جلو بدون اینکه کفش هایش را در بیاورد، نشست و به ترکی گفت: « الوم یوخده » که ترجمه آن میشود مرگ نزدیک است. محمود آقا هم حسابی تحویلش گرفت و از جیبش سیگاری را در آورد و به علی آقا تعارف کرد. « بکش علی بکش آروم شی. » علی تاب بهانه آوردن نداشت. همانکه دود اش پایین رفت، بحث به بال دراوردن و فرار کردن از افکار برگشت. بعد هم رضا را صدا زدند تا کمی برایشان از داستان ضحاک، تنها دزد فره ایزدی، نقالی کند، تا بلکه آنها هم بتوانند آرامش را بدزدند. آخر هم شام را خوردند و محمود از سفره خانه بیرون آمد تا به جاده بزند. نگاهی به اطراف که انداخت، سوسمار را دید. سوسمار هنوز خوابیده است.