آقای مدیر عامل
مدیران موفق صبح ها زود از خواب بیدار می شود. من مدیر موفقی بودم، آن روز اما کمی خواب ماندم. چشم هایم را میمالیدم و کورمال کورمال با خمیازه های کشدار سعی میکردم راهم را از تخت به سوی آشپزخانه پیدا کنم تا سریعتر صبحانه بخورم و به سمت شرکت حرکت کنم. سال ها تجربهی زندگی مجردی به من آموخته بود که تنهایی صبحانه خوردن دردناک است. شاید عحیب به نظر بیاید. تلویزیون را روشن کردم تا با اخبارگو صبحانهای صرف کنم او برایم خبر بخواند و من تحلیل هایم را از پشت تلویزیون با دهانی نیمه پر برایش تعریف کنم. اخبارگو خبر اولاش را خواند، شکر خدا مثل همیشه اوضاع داخلی کشور آرام است. خبر دوماش را هم خواند، اوضاع وخیم کشورهای منطقه به لطف خدا تاثیری روی کشورمان ندارد. خبر سوماش را که می خواند لقمه در دهانم سیمان شد و فکم قفل شد.
اخبار گو میگفت احتمال دارد که من از شرکت رقیب پول گرفته باشم تا اسرار محصول جدیدمان را برای آن ها ببرم. این احتمال با عدم حضور بی سابقه من در شرکت قوت گرفته بود اصلاً نمی توانید تصور کنید که با چه سرعتی خودم را به تلفن همراهم رساندم و تازه بعد از اینکه تلفن را برداشتم چندین بار رمز گوشی را زدم تا بتوانم بازش کنم و به دوستانم پیام بدهم تا با آنها صحبت بکنم که ببینیم با این اوضاع چه باید کرد. باید فکری میکردیم اما هرچه پیام دادم، هرچه زنگ زدم کسی جواب نداد حوصله هیچ چیز را نداشتم و به شدت عصبی بودم تنها راهی که آن موقع به ذهنم رسید این بود که بروم و دوش ابی بگیرم.
برای من آب بازی مرهم دردهاست، بازی های بچگی بزرگترین محور مقاومت در برابر مشکلات آدم بزرگ ها بود. هفت سنگ، دریبل تو گل، استپ هوایی همه سلاح های مقاومت بودند آنجا که با هم از دست گرگ فرار می کردیم، آنجا که در وسطی به جای فرار کردن، سعی می کردیم توپ را بدون اینکه زمین بخورد بگیریم، آنجا که بعد از چند دست فوتبال جانانه بازندهها برای همه بستنی میخریدند. آنجا که باهم میخندیدیم، آن خندهها، آن شادیها، آن آرامش برد ما بود. کسی نمی باخت. هنوز خنده را یادم هست اما بعد از دوش بدون هیچ اثری از لبخند بر چهرهام؛ حاضر شدم تا بار دیگر به سر کار بروم و مشکلات را با طعم بستنی بچگی هایمان از بین ببرم.
زمانی که داشتم دکمه های پیراهنم را روبروی آینه می بستم تلفنم زنگ خورد ابتدا خوشحال شدم که بالاخره یک نفر در شرکت خواست تا با من حرف بزند اما این طور نبود رئیسدفتر زنگ زده بود تا بگوید هیئت مدیره تصمیم به اخراج من گرفته است و اگر من استعفا ندهم خودشان به صورت غیابی اخراجم می کنند. خیلی نتوانستم پشت تلفن چیزی بگویم اما تلفن را که قطع کردم، با مشت به آینه کوبیدم، با تمام وجود داد زدم و گوشی را بر روی تخت پرت کردم. نمی توانستم خشم درونم را کنترل کنم. میدانید نقشه موفقیت حتی از نقش های روی زبان رضا احمدی همکلاسی دبستانم پر پیچ و خم تر بود و بعد از آن همه راه یکباره تمام تلاشها و زحمت هایم در یک لحظه نابود شده بود. لحظات سختی بود همانطور عصبانی در خانه این طرف و آن طرف میرفتم تا اینکه صدای تلفن همراهم دوباره درآمد منشیام بود گفت که همه این ماجرا توطئه مدیر تولید آقای رضایی است. گفت که می خواهد این خبر را رسانهای کند گفت که سعی می کند من را از این ماجرا نجات دهد اما من واکنش چندانی به حرف هایش نشان ندادم.
تلفن را قطع کردم، خودم می دانستم که بی گناه هستم حالا منشی هم بداند، برایم مهم نیست حرف های منشی را به حساب دلش گذاشتم. از دلسوزی خوشم نمی آید و البته نمیتوانستم حرف هایش را قبول کنم. دیگر هیچ چیز آن شرکت برایم قابل باور نبود. خیانت آدم را تغییر میدهد. خیانت شک و شکاک میسازد و من خیانت دیده بودم. دردناک بود اما چاره چندانی هم نداشتم باید استعفا میدادم. امروز استعفا نمیدادم فردا اخراجم می کردند. باخودم فکر میکردم. آنها در نبود من متوجه اشتباهشان خواهند شد. من مطمئن بودم که شرکت بدون من دوام نمی آورد. از عصبانیت تصمیم گرفتم تا شرکت را رها کنم. انگار سرآشپز معروف دیگر علاقه ای به پختن غذا نداشت و دیگ را رها کرده بود تا با سگ های خیانت کار، آنقدر با شعله ملایم بجوشد که آبش تمام شود.
گرچه علاقه ای نداشتم اما به ناچار حاضر شدم و به شرکت رفتم همه خبر را خوانده بودند. زخم می زدند. انگار مچ مرا وسط یک معاشقه پنهانی گرفتند. این شرکتی نبود که من با دست خالی ساخته بودم. دست هایم به من فحش می دادند و آرزوی شکست می کردند تا این تحقیر را تحمل نکنند اما این اتفاقات افتاده بود چیزی که باید رخ دهد همیشه اتفاق می افتد. قدم زدن من در جهنم که تمام شد و به دفترم رسیدم تازه کابوسوار ترین بخش استعفا خودش را نشان داد. باید خودم با دستان خودم می نوشتم، با دستان خودم امضا میکردم و با دستان خودم مهر می زدم و در تمام مراحل همچنان دست ها به من و این شرکت فحش می دادند در ظاهر این که بگویی من دیگر نمی توانم از عهده مسئولیتها بربیایم ساده به نظر می رسد اما خدا می داند که پایان ها چقدر سخت و دردناک اند.
خیلی جالب بود
از اون مدلا که آدم میره تو بهر(بحر)؟! داستان *_*