کلاهقرمز، متفاوت بود!
کلاه قرمز از کارش متنفر بود اما کار می کرد. دلیل کار کردنش بچهای بود که ناخواسته در ۱۸ سالگی اش به دنیا قدم گذاشته بود و با ورودش نشان پر افتخار پدر را بر سینه کلاه قرمز جوان نصب کرده بود. آفتاب که تیغ نور را بر گردن شب می زد پسرک بیدار می شد تا به هنگام و همگام با اکثر مردم جامعه در محل کارش حاضر شود. تندی عرق کارگران را با طعم خاطرهی شیرین لبخند فرزندش قابل تحمل می کرد و تنها هدفش این بود که آنی نباشد که پاهایش را پس کشیده و یک جفت دست پوچ تر از خالی به همه تحویل داده است. آرزویش این بود که تلاش کند تا بچه اش کسی بشود. خودش چندان اهمیتی برایش نداشت. از اوی قدیم گذشته بود، همان شب که پدر دخترک به او زنگ زد و گفت میخواهد بچه را به دنیا بیاورد پسر مرد شد و پلهای منیّتاش را شکاند. همان لحظه بود که با یک عروج عارفانه بچه به درجه خدایی رسید. پس هرروز صبح کلاه قرمزش را روی سرش میگذاشت و در مسیر کارخانه مدام به آینده بچه نقش خیال میزد. اما تمام آرزوهایش با یک تب زمستانی از دست رفت و خیلی زود نشان پدر را از روی سینه او برداشتند تا ناخواسته ترین پیشکش باد بر باد برود. رفتن ها همیشه غمگین بودهاند و همه چیز آدم را میبرند. این رفتن او را تا حد مرگ برد اما هنوز زنده بود و از او چیزی مانده بود که خرابی آرزو تنها بخش کوچکی از غمی بود که باید تحمل میکرد. غم که به بالاترین حد رسید به تهوع افتاد. امید را زودتر از هر چیزی بالا آورد بعد کمکم وجودش را از عشق خالی کرد و تبدیل به موجودی شد که عنصر های وجودی اش را دور ریخته بود. پاییز بود. حوالی آبان. شب بیداری هایش را، نگاه کردن های مداوم به آیینه را، تصویر بودن یک نابود را، تناقض و تردید را، همه را دور ریخت و شروع به رفتن کرد ابتدا دلیلش محو بودن بیش از حد خاطراتش بود. تصویرها را به خاطر نداشت صورت ها برایش بیمعنا بودند. پس به دنبال معنا حرکتش را آغاز کرد و در اولین قدم به مسافر خانهای رفت. خواست وجود دیگران، حتی تنها صدایشان، به زندگیاش وارد شود. خواست چیزی بشنود. خواست کسی را ببیند. مسافرخانهچی پرسید: «تا کی هستی؟» پسرک جواب داد: «نمیدونم همه یه روزی میمیرن.»
- منظورم این بود که چند شب قراره اینجا باشی؟
- شما مسافرخونه تون شلوغه؟
- نه چطور؟!
- اگه شلوغ نیست. دو سه روز بیشتر نمیمونم.
- خل شدی جوون؟! کی از سر و صدا خوشش میاد آخه؟
کلاه قرمز جوان گفت: «من خوشم میاد.» و زیپ کاپشناش را بالا کشید اما چیزی درونش با بلندترین صدای نشنیدنی فریاد زد کسی که خالی از صداست. تصادفا سالن هم خالی بود و صدای قدم هایشان با هر قدم، مهر تاییدی به حرفهای پیرمرد میزد. مسافرخانهاش خالی تر از خانهی ارواح بود. نمیتوانست آنجا بماند. روز بعد مسافرخانه را به مقصد جایی شلوغتر ترک کرد اما به شلوغی که رسید، فوراً پشیمان شد. صداها، مته به خشخاش ساز تعویض مسافرخانه میزدند و او زود مجبور شد تا دوباره به جای دیگر برود. عاقبت آنقدر رفت که از رفتن خسته شد. تصمیم گرفت تا برگردد و دنیای آبی و افسرده مردم را برای خودشان بگذارد و در خانهی خودش، خودش را در خودش پیدا کند. گرچه تعداد زیاد خود این جمله هم نمیتوانست راههای گذشته به وجودش را بازیابی کند. پسرک خوب می دانست که مردگان در داستانها هم به سختی میل به بازگشت دارند. پس باید به زور متوسل میشد. قاتل ها همیشه به صحنه جرم باز میگردند. پسرک هم به جلوی آیینه برگشت کلاهش را برداشت و دوباره با خودش چشم در چشم شد اما این بار خوب میدانست گناهکاران بلخ و مهتران شوشتر هیچکدام او نبودند. پس او که بود؟! او کیست؟! من که هستم؟! چه را دنبال میکنم؟! اصلا چرا دنبال میکنم؟! همه سوال هایش را لیست کرد و چسباند کنار بازتاب صورتش در آیینه تا یک بازتاب که خودش بود از بازتاب خودش بازجویی کند. اگر بخواهم با شما صادق باشم بازتاب از این وضعیت خیلی خوشش نیامد. بعید میدانم حتی حرفی زده باشد. او تنها یک بازتاب بود. بازتابها حرفی نمیزنند، تقلید میکند. پسرک فهمید نباید تقلید کند و باید متفاوت باشد. جرقه بلاخره خودنمایی کرده بود. پس از این کشف، ذهنش ارشمیدس زمانه شد و با فریادهای یافتم یافتم، پیامهای فهم جدیدی را به سمت کلاه قرمز پرتاب می کرد. فردا صبح پسر دیگر متفاوت بود. در زمانهای که سیاهی رخت مردم شده بود و آفتاب تنها منبع گرمایش روزهای جوانانی بود که آتش سینهیشان از اجاق عقیم ترین مردان هم کورتر بود. کلاه قرمز کوله پشتی تفاوتش را پر از حس دیدار کرده بود. هر روز صبح از خواب بیدار میشد، وسایلش را به درون کیفش میریخت و قصد سفر میکرد. مسافر بود ولی دلش دائم حس لبخند مادر بزرگ، بدنش تمام وقت انرژی یک فوتبال دسته جمعی، مغزش بیوقفه تفکر در اعماق اقیانوس و روحش مدام پرواز را میطلبید. اما مسافر باید به سفر برود. چطور میشود با یکجا نشینی به مقصد برسی. رسیدن به هدف در گره دستان مجسمه آزادی نیست. رسیدن در حرکت قیچیوار پای تو معنا پیدا می کند اگر قصد جایی کرده باشی و به سمتی حرکت کنی!