آخر!
بیان خاطرات، آنقدر که به نظر میآید، ساده نیست. برای مثال تنها دست گیری که میتوانم به شما بدهم، دستگیرهی در اتاقم بود که صبح جمعه، خودم را در حال پایین دادن آن یافتم. در را که باز کردم، امیر آن طرف اتاق خیره به من نگاه میکرد. پرسیدم: « چرا اینجایی؟» گفت که داشته در را باز میکرده. اهمیتی به باقی ماجرا و اصل اینکه چرا ما در خانه تنها بودیم و چه میکردیم ندادم. رفتم تا برای خودم چای بریزم. آدمها صبح که از خواب بیدار می شوند یک لیوان چایی پررنگ از دنیا طلبکارند. گرفتن یک چایی هم که شرخر نمیخواهد، راحت وصول میشود. به سمت آشپزخانه که میرفتم، امیر مرتب صدایم می زد اما توجهای به او نکردم. با خودم فکر میکردم که باز خودش را لوس میکند؛ به جای آن سعی کردم به درد عجیبی که در چشم راستم احساس می کردم توجه کنم. اول خواستم تا درد چشمانم را با مالیدنشان کمتر کنم اما مالیدن چشم افاقه نکرد. همانطور که یک دست بر چشم و یک دست بر کتری سعی داشتم مقدمات صبحانه را آماده کنم اما انگار صاعقه بر ذهنم خورده باشد، یکدفعه یادم افتاد، امیر هم وجود دارد و از قضا صدایش هم در نمیآید. اول تلاش کردم تا امیر را صدا کنم اما هر چه صدایش زدم، جواب نداد. در حال گفتن:«باز چه مرگت شده؟» بودم که همزمان پیچیدن نان و پنیرم هم تمام شد. گازی به لقمهام زدم و سرم را بالا آوردم. دیدم امیر، همانجا، غم زده و تنها، کنار در، بر زمین نشسته است.لقمه را انداختم. ترسیدم، دویدم، رسیدم! هیچ بلایی سرش نیامده بود. گفتم:«ترسوندیم!» چشمانش را باز کرد و گفت:«یادت میآید دیشب کی خوابیده ایم؟»
سوال عجیبی بود. اینکه به یادم نمیآمد عجیبتر هم بود. هر دو به هم خیره شده بودیم. چند دقیقه بعد، دیگر به هم نگاه نمی کردیم. تمرکز حواسمان در جایی میان صورت هایمان، در هیچ جا بود. به دنبال سرنخی از خاطرات دیشب بودیم. که دیروز چه شد اصلاً ؟! که دیروز چه کار می کردیم؟! الان کجاییم؟! چرا هرچه در افکارمان پیش می رفتیم همه چیز سیاهتر و پوسیدهتر به نظر میرسید. باید نخ خاطرات را پیدا میکردیم اما من از جایی به بعد خاطره را بیخیال شدم. با خودم فکر میکردم که آیا امیر هم به سرش سرشتهی خواب زده یا نه! دلم میخواست بخوابم. «شاید ما هنوز خوابیم؟» از آن لحظه هایی بود که دلت میخواست همه چیز را انکار کنی. کمی بعد هر دوخوب میدانستیم که اوضاع اصلا خوب نیست. هردو همزمان فریاد زدیم:« خون. »
ترسیدیم، عرقمان درآمد، تپش قلب مجال نفس کشیدن را به ما نمیداد. شاید فکر کنید شبیه داستانهایی است که همه میگویند، اما باور کنید یا نه؛ اصلا هیچ شباهتی با فیلمها نداشت. که آرام چیزها یادت بیاید، که در انتها ترین سکانس، اشک از چشمانمان جاری شود و بگوییم حالا بهتر می فهمیم. این گونه نبود. در یک ثانیه مانند یک پلک زدن ساده در برابر دیدن جوشکاری، صحنه قتل سه نفر را به دست خودمان دیدیم. فرار کردن هایمان. نفس نفس زدنها، صورتشان. صورت خونی و خاک خوردهیشان. گفت:« به دنبال مکان بودیم؟» گفتم:« حداقل مطمئنیم که به این مورد به خوبی دست پیدا کردیم»
- بالاخره دوتا بودن یا سه تا !
- سه تا، آخری رو تو ندیدی هلش دادم و فقط فرار کردیم
- چی شد؟ وقتی از ماشین پیاده شدی دقیقاً چی شد که اولین مشت رو زدی!؟
گاهی اوقات خلا دانش باعث ایجاد درد می شود، گاهی اوقات هم باعث آرامش. اما این بار خلا تنها خلا بود. توقع نداشته باشید که بعد از آن همه چیزهایی که دیده بودیم، بخواهم به غم و اندوه امیر چیزی اضافه کنم. حرفی نزدم و سکوت کردم. امیر هم دیگر چیزی نپرسید راستش را بخواهید احساس کردم امیر هم با خلا مشکلی نداشت.در آن لحظهی به خصوص به رقص مشت ها فکر میکردم. در ذهنم دور آهسته میگرفتم. هزار بار می زدم. هزار بار سقوط میکرد. هزار بار سرش به جدول میخورد. دوباره از نو. پول میخواست؟ من را میخواست؟ رفع نیاز خودش؟! سرم را به شانه های امیر تکیه دادم و چشمانم را بستم. نمیخواستم به یاد بیاورم. اما مقاومت بیفایده بود. بعد از حدود بیست دقیقه سقوط به سکوت. بعد از بازرسی این جنگ تحمیلی. بعد از آنکه هر دو تمام زوایا را در ذهنمان بررسی کردیم دیگر هیچ شکی برای من باقی نمانده بود. به ناچار به حرف آمدم و گفتم:«پس یعنی اعدام؟» غم را در چهره امیر میدیدم اما حرفی نزد. گریه ام گرفت. میخواستم بزنم زیر گریه که دیدم بازوان امیر به دورم حلقه زد. مار هم که آوازه عشق به طعمهاش در جهان پیچیده است، اینچنین به دور طعمه اش حلقه نمیزند که امیر من را در آغوشش گرفت. خودم را غرق او کردم. رها کردم تا اشکها بیایند، تا ببارند، تا رها یک دل سیر گریه کنم. دماغم که آویزان شد، حس کردم فشارم افتاد اما امیر به حرف آمده بود. مجبور بودم که گوش کنم.
- تو از چه نگرانی؟
- من نمی خواهم بمیرم!
- تو که کاری نکردی!
- امیر من آدم کشتم!
- تو نکشتی من کشتم!
از دستش، از این که میخواست همه کارها را خودش به دوش بکشد خسته شده بودم. دیگر نمی خواستم تحمل کنم که به جای من همه کار بکند. بعد از مدتی گفتم:« امیر من بچه نیستم نمیذارم تو کار من رو به گردن بگیری» گفت بس کن. من هم بست به سکوت نشستم. به همین سادگی از تمام خشمم به امیر عقب نشستم. از خودم برای این سکوت تا ابد شرمنده ام شرمنده ی چشمان مادر امیر. هردفعه که مریم جان را میدیدم بی دلیل خیس عرق میشدم. آن لحظه هم عرق کردم. انگار منتظر بودم کسی بیاید و خرابکاریم را جمع کند. امیر هم آمده بودم. آنجا بود. بیقواره، کنار هم نشسته بودیم. آنقدر نشستیم و کاری نکردیم که تلفن زنگ خورد.
با هزار ترس و لرز، با هزار مصیبت، با هزار کبودی دل جواب دادم. باور نکردنی بود. پشت خط مقتول بود که حرف میزد. میگفت که ساعت تحویل نزدیک است باید زودتر جمع کنیم تا بتواند خانه را به شخص دیگری تحویل بدهد. هر دو شوکه شده بودیم فکر میکردیم کسی اذیتمان میکند. خیلی حرف هایش را در مورد آماده شدن جدی نگرفتیم. بیشتر برای رفتن به کلانتری آماده شدیم. اما وقتی با کلید خودش در را باز کرد و دیدیم که با دیدن کبودیهایمان ترسید، کمکم باورمان شد. البته تا با چشمان خود ندیده باشید، نمیتوانید باور کنید. ما باور کردیم چون چارهای نداشتیم. چاره چه بود؟ او زنده بود! «شاید ما هنوز خوابیم؟» آن روز، ما باورمان شد که همه ی اینها را در خواب دیده بودیم. البته هنوز نمیدانم دقیقا چه بلایی به سرمان آمده بود که آن همه کبودی به جای مانده بود اما خوب میدانم صدای سوت کشیدن کتری آن لحظه که فریاد زدیم «خون» هیچوقت از خاطرم نخواهد رفت.
شت!