مولف زنده مرگ

مقدمتان گلباران

مقدمتان گلباران

مولف زنده مرگ

خواننده و شنونده فرقی نداره!
اینجا داستان رو، بو کن!

طبقه بندی موضوعی

جهان از سوراخ در

چهارشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۰:۵۲ ق.ظ

بی تفاوتی بدترین صفتی است که یک انسان می­­تواند داشته باشد.  من نسبت به تمام جزئیات زندگی ام وسواس داشته و دارم. درست مثل ساعت کار می­کنم. صبح ها ساعت 8 صبح از خواب بیدار می­شوم. لیوان آب کنار تختم را درون شکمم خالی می­کردم، سپس دستم را به دیوار می­گرفتم و می­رفتم تا محتویات دیشب شکمم را در سرویس بهداشتی این مکان تخلیه کنم. بعد از آن تا ساعت 9 صبح به کار مطالعاتی می پرداختم. حدود 45 دقیقه زمان می­برد. احساس می­کردم به نوعی بیماری پرش مغزی دچار شده ­ام. نمی­توانستم یک ساعت کامل فکرم را جمع کنم. برای همین میان بازه های مطالعاتی ام  فاصله ­ی کمی می اندازم مثلا بعد از تایم اول مطالعاتی ام  می رفتم تا صبحانه بخورم. بعد از آن برمی­گشتم و دوباره 45 دقیقه دیگر به روی پروژه بزرگم کار می­کردم.  با خود فکر می­کردم تیتر رونامه ها می­شود. می­خواستم کلید آزادی من و بازگشتم به زندگی عادی بشود.  بعد از آن تا ناهار را برایم بیاورند در هال می­نشستم و به در خیره می­شدم. اگر شخص دیگری بود وقت خودش را صرف شبکه های اجتماعی می­کرد، اما جدا از اینکه من دسترسی به اینترنت نداشتم توان رفتن به شبکه­ های اجتماعی را نداشتم. فقط می­خواستم  منتظر بنشینم تا آن دختر بیاید و از سوراخ در به من نگاه کند. می­خواستم مطمئن بشوم دولت مرکزی خیالش راحت است که همه چیز مرتب باشد. من برنامه هایم را طبق دستور عمل آنها انجام می­دادم.

بعد از آن که نهار را می­خوردم 45 دقیقه دیگر کار می­کردم سپس به توصیه  دکترها  مدیتیشن می­کردم. انتظار داشتم خواب ظهرگاهی بعد مراقبه، حداقل چیزی از گذشته را به یادم بیاورد البته هر دفعه این جمله ی پدرم یادم می آمد که «اگر حتی از سوراخ در، به جهان نگاه کنی، قدرت درک عشق را خواهی داشت.» فکر هم می­کردم قدرت درک عشقش را دارم و عاشق دختر پشت در شده ام. یادم هست پدرم این جمله را در کتابی صورتی رنگ برایم نوشته بود. اما دیگر چیزی از پدرم به یاد ندارم. می­دانستم نباید خیلی راجع به پدرم و دختر آن طرف در فکر کنم  اما در زمان مدیتیشن نمی­توانستم به چیزی جز آن ها فکر کنم البته من فرد قانون­مندی هستم هرروز سعی می­کردم با اتمام  مراقبه­ ام  او را فراموش کنم و به زندگی عادی­ ام برگردم. ساعت سه عصر وقت رسیدگی به بدنم بود، برایم مهم نبود چه برداشتی خواهند کرد. اگر من ورزش نکنم نمی­توانم درست تفکر کنم. در تمام طول ورزش کردنم ذهنم معطوف به حافظه­ ام  بود. در دستور عمل آمده  بود در هنگام ورزش ذهن باید در فکر مطالعات باشد تا کار زودتر تمام شود اما من نمی­توانستم. ذهنم مدام دنبال فرصتی بود که به سمت جای خالی خاطراتم کشیده شود. البته دولت مرکزی به من گفته اگر تحقیقات را به اتمام برسانم خاطراتم را برمی­گرداند. گرچه این تحقیقات خیلی طول نکشیده و دیگر چیزی به آخر آن نمانده اما من نمی­توانستم از فکر خاطراتم بیرون بیایم. افکار مدام به من حمله می­کردند، حتی فکر اینکه ممکن است دیگر آن دختر را نبینم هم داشت مغزم را نابود می­کرد.  مدام با خودم می­گفتم کاش می­توانستم راهی پیدا کنم تا قبل  آزادی ام  به او بگویم که از او خوشم آمده است.  فکر می­کردم او هم از ممکن است از من خوشش آمده باشد وقتی نامه اتمام مرحله اول تحقیقات را به او می­دادم به وضوح می­دیدم که می­خندد. فکر می­کردم دلیلی ندارد به یک دانشمند لبخند بزند  مگر اینکه از او خوشش آمده باشد. گاهی فکر می­کردم او بیش از حد به من نگاه می­کند البته این قابل توجیه بود به حتم به او گفته بودند که مراقب من باشد. البته من طوری رفتار می­کردم که او حتما متوجه بشود که من رفتارم غیرعادیست. مثل بازیگران راه می­رفتم، انگار فرش قرمز پهن کرده اند تا من راه بروم وآنها عکس بگیرند. چنان پیروزمندانه برای خودم چای آماده می­کردم که انگار من به جنگی بزرگ خاتمه داده­ ام.مدام با خودم می­گفتم امیدوارم فکر نکند من احمق یا دیوانه هستم. امیدوار بودم خوب به نظر بیایم. البته موضوعی دیگر هم هست؛ دقیقا بعد از نوشیدن چای ساعت 9 شب انگار فراموش می­کردم. حس آن اینطور بود که گویی طعم چای سعی می­کرد  چیزی را به یاد بیاورم البته در طول آن یک هفته که موفق نشده بود.  چند باری خطر کردم  که به گذشته فکر کنم که مسلما بر خلاف قوانین بود. البته چیز خاصی به ذهنم نرسیده بود. تنها متوجه شده بودم اسمم پیتر است، دوستی به نام مارتین داشتم و در یک خانه که شبیه به قصر بود زندگی می­کردم. اطلاعات مهمی نبود  وگرنه آنها حتما به سراغم می آمدند. نمی­دانستم چرا آنقدر می­ترسیدم، گرچه  صبح روز هشتم همه چیز یادم آمد و فهمیدم چرا از آن­ها می­ترسیدم. اما کمی دیر شده بود. آن دختر آمد تا تحقیقات من را ببرد، البته من دلم را به دریا زدم و با او صحبت کردم. درحالی که همانطور پیروزمندانه چایی آماده  می­کردم مکالمه را شروع کردم به او گفتم:« نمی­دانم متوجه شده ای یا نه ولی دوست دارم حالا که روز آزادی ام فرا رسیده به تو بگویم. من واقعا از تو خوشم می آید. می­خواهم  شماره  تلفنت را داشته باشم.»

  • روز آزادی؟ اصلا متوجه منظورت نمی­شوم چقدر شما وطن فروش­ها  عجیب هستید.
  • وطن فروش؟ چه می­گویی؟ به آزادی من چه کار داری؟ دارم می­گویم من از تو خوشم آمده می­خواهم شماره ات را بگیرم! تو به آزادی من گیر داده ای؟ من را باش می­خواستم تو را به شام دعوت کنم.
  • شام بزرگوار؟! من قرار است به عنوان مامور اعدامت تو را بکشم. کدام شام؟
  • مامور اعدام ؟ این امکان ندارد آن ها به من گفتند اگر کاری را که  می­خواهند انجام بدهم آزادم. متوجه نمی­شوم.
  • من هم!  آن ها به من هم گفته ­اند  اگر کاری که می­خواهند را انجام بدهم آزادم. یعنی من را هم می­کشند؟
  • نمی­دانم لابد
  • من نمی­خواهم به دست آنها کشته بشوم

این را که گفت دستش به سمت تفنگ برد  من متوجه شدم که می­خواهد خودش را بکشد. قوری چای را رها کردم و به سمتش دوییدم ولی فایده نداشت. صدای شکستن قوری با صدای شلیک همزمان شد.  وقتی به او رسیدم که دیگر حتی برای عزاداری هم دیر شده بود.

تصمیم گرفتم فرار کنم که البته با لباس­هایی خونی خیلی موفقیت آمییز نبود. تنها توانستم تا سر کوچه بروم بلافاصله دستگیر شدم و در دادگاهی معلوم الحال من را به حبس ابد در همان اتاق محکوم کردند.

امروز حدود صد روز از شلیک آن دختر به خودش می­گذرد. من در همان خانه زندانی ام. هنوز هرروز ساعت 8 صبح از خواب بیدار می­شوم. هنوز هم معتقدم که بی­تفاوتی بدترین صفت انسان است. اوضاع به گونه­ایست که انگار همه چیز عادیست؛ تنها دیگر کسی نیست که از سوراخ در به من نگاه کند تا من معنای عشق را درک کنم.

  • علی صالحی

داستان

داستان کوتاه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی