جهان از سوراخ در
بی تفاوتی بدترین صفتی است که یک انسان میتواند داشته باشد. من نسبت به تمام جزئیات زندگی ام وسواس داشته و دارم. درست مثل ساعت کار میکنم. صبح ها ساعت 8 صبح از خواب بیدار میشوم. لیوان آب کنار تختم را درون شکمم خالی میکردم، سپس دستم را به دیوار میگرفتم و میرفتم تا محتویات دیشب شکمم را در سرویس بهداشتی این مکان تخلیه کنم. بعد از آن تا ساعت 9 صبح به کار مطالعاتی می پرداختم. حدود 45 دقیقه زمان میبرد. احساس میکردم به نوعی بیماری پرش مغزی دچار شده ام. نمیتوانستم یک ساعت کامل فکرم را جمع کنم. برای همین میان بازه های مطالعاتی ام فاصله ی کمی می اندازم مثلا بعد از تایم اول مطالعاتی ام می رفتم تا صبحانه بخورم. بعد از آن برمیگشتم و دوباره 45 دقیقه دیگر به روی پروژه بزرگم کار میکردم. با خود فکر میکردم تیتر رونامه ها میشود. میخواستم کلید آزادی من و بازگشتم به زندگی عادی بشود. بعد از آن تا ناهار را برایم بیاورند در هال مینشستم و به در خیره میشدم. اگر شخص دیگری بود وقت خودش را صرف شبکه های اجتماعی میکرد، اما جدا از اینکه من دسترسی به اینترنت نداشتم توان رفتن به شبکه های اجتماعی را نداشتم. فقط میخواستم منتظر بنشینم تا آن دختر بیاید و از سوراخ در به من نگاه کند. میخواستم مطمئن بشوم دولت مرکزی خیالش راحت است که همه چیز مرتب باشد. من برنامه هایم را طبق دستور عمل آنها انجام میدادم.
بعد از آن که نهار را میخوردم 45 دقیقه دیگر کار میکردم سپس به توصیه دکترها مدیتیشن میکردم. انتظار داشتم خواب ظهرگاهی بعد مراقبه، حداقل چیزی از گذشته را به یادم بیاورد البته هر دفعه این جمله ی پدرم یادم می آمد که «اگر حتی از سوراخ در، به جهان نگاه کنی، قدرت درک عشق را خواهی داشت.» فکر هم میکردم قدرت درک عشقش را دارم و عاشق دختر پشت در شده ام. یادم هست پدرم این جمله را در کتابی صورتی رنگ برایم نوشته بود. اما دیگر چیزی از پدرم به یاد ندارم. میدانستم نباید خیلی راجع به پدرم و دختر آن طرف در فکر کنم اما در زمان مدیتیشن نمیتوانستم به چیزی جز آن ها فکر کنم البته من فرد قانونمندی هستم هرروز سعی میکردم با اتمام مراقبه ام او را فراموش کنم و به زندگی عادی ام برگردم. ساعت سه عصر وقت رسیدگی به بدنم بود، برایم مهم نبود چه برداشتی خواهند کرد. اگر من ورزش نکنم نمیتوانم درست تفکر کنم. در تمام طول ورزش کردنم ذهنم معطوف به حافظه ام بود. در دستور عمل آمده بود در هنگام ورزش ذهن باید در فکر مطالعات باشد تا کار زودتر تمام شود اما من نمیتوانستم. ذهنم مدام دنبال فرصتی بود که به سمت جای خالی خاطراتم کشیده شود. البته دولت مرکزی به من گفته اگر تحقیقات را به اتمام برسانم خاطراتم را برمیگرداند. گرچه این تحقیقات خیلی طول نکشیده و دیگر چیزی به آخر آن نمانده اما من نمیتوانستم از فکر خاطراتم بیرون بیایم. افکار مدام به من حمله میکردند، حتی فکر اینکه ممکن است دیگر آن دختر را نبینم هم داشت مغزم را نابود میکرد. مدام با خودم میگفتم کاش میتوانستم راهی پیدا کنم تا قبل آزادی ام به او بگویم که از او خوشم آمده است. فکر میکردم او هم از ممکن است از من خوشش آمده باشد وقتی نامه اتمام مرحله اول تحقیقات را به او میدادم به وضوح میدیدم که میخندد. فکر میکردم دلیلی ندارد به یک دانشمند لبخند بزند مگر اینکه از او خوشش آمده باشد. گاهی فکر میکردم او بیش از حد به من نگاه میکند البته این قابل توجیه بود به حتم به او گفته بودند که مراقب من باشد. البته من طوری رفتار میکردم که او حتما متوجه بشود که من رفتارم غیرعادیست. مثل بازیگران راه میرفتم، انگار فرش قرمز پهن کرده اند تا من راه بروم وآنها عکس بگیرند. چنان پیروزمندانه برای خودم چای آماده میکردم که انگار من به جنگی بزرگ خاتمه داده ام.مدام با خودم میگفتم امیدوارم فکر نکند من احمق یا دیوانه هستم. امیدوار بودم خوب به نظر بیایم. البته موضوعی دیگر هم هست؛ دقیقا بعد از نوشیدن چای ساعت 9 شب انگار فراموش میکردم. حس آن اینطور بود که گویی طعم چای سعی میکرد چیزی را به یاد بیاورم البته در طول آن یک هفته که موفق نشده بود. چند باری خطر کردم که به گذشته فکر کنم که مسلما بر خلاف قوانین بود. البته چیز خاصی به ذهنم نرسیده بود. تنها متوجه شده بودم اسمم پیتر است، دوستی به نام مارتین داشتم و در یک خانه که شبیه به قصر بود زندگی میکردم. اطلاعات مهمی نبود وگرنه آنها حتما به سراغم می آمدند. نمیدانستم چرا آنقدر میترسیدم، گرچه صبح روز هشتم همه چیز یادم آمد و فهمیدم چرا از آنها میترسیدم. اما کمی دیر شده بود. آن دختر آمد تا تحقیقات من را ببرد، البته من دلم را به دریا زدم و با او صحبت کردم. درحالی که همانطور پیروزمندانه چایی آماده میکردم مکالمه را شروع کردم به او گفتم:« نمیدانم متوجه شده ای یا نه ولی دوست دارم حالا که روز آزادی ام فرا رسیده به تو بگویم. من واقعا از تو خوشم می آید. میخواهم شماره تلفنت را داشته باشم.»
- روز آزادی؟ اصلا متوجه منظورت نمیشوم چقدر شما وطن فروشها عجیب هستید.
- وطن فروش؟ چه میگویی؟ به آزادی من چه کار داری؟ دارم میگویم من از تو خوشم آمده میخواهم شماره ات را بگیرم! تو به آزادی من گیر داده ای؟ من را باش میخواستم تو را به شام دعوت کنم.
- شام بزرگوار؟! من قرار است به عنوان مامور اعدامت تو را بکشم. کدام شام؟
- مامور اعدام ؟ این امکان ندارد آن ها به من گفتند اگر کاری را که میخواهند انجام بدهم آزادم. متوجه نمیشوم.
- من هم! آن ها به من هم گفته اند اگر کاری که میخواهند را انجام بدهم آزادم. یعنی من را هم میکشند؟
- نمیدانم لابد
- من نمیخواهم به دست آنها کشته بشوم
این را که گفت دستش به سمت تفنگ برد من متوجه شدم که میخواهد خودش را بکشد. قوری چای را رها کردم و به سمتش دوییدم ولی فایده نداشت. صدای شکستن قوری با صدای شلیک همزمان شد. وقتی به او رسیدم که دیگر حتی برای عزاداری هم دیر شده بود.
تصمیم گرفتم فرار کنم که البته با لباسهایی خونی خیلی موفقیت آمییز نبود. تنها توانستم تا سر کوچه بروم بلافاصله دستگیر شدم و در دادگاهی معلوم الحال من را به حبس ابد در همان اتاق محکوم کردند.
امروز حدود صد روز از شلیک آن دختر به خودش میگذرد. من در همان خانه زندانی ام. هنوز هرروز ساعت 8 صبح از خواب بیدار میشوم. هنوز هم معتقدم که بیتفاوتی بدترین صفت انسان است. اوضاع به گونهایست که انگار همه چیز عادیست؛ تنها دیگر کسی نیست که از سوراخ در به من نگاه کند تا من معنای عشق را درک کنم.