مولف زنده مرگ

مقدمتان گلباران

مقدمتان گلباران

مولف زنده مرگ

خواننده و شنونده فرقی نداره!
اینجا داستان رو، بو کن!

طبقه بندی موضوعی

بازگشت!

چهارشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۴۵ ب.ظ

وقتی به چراغ جادو دست میکشی، انتظار نخواهی داشت به جای اینکه غول بیرون بیاید، تو در آن فرو بروی! مارتین اما می‌خواست شانسش را امتحان کند. چند روزی بود که بغضی را در گلویش حس میکرد تا بلاخره امروز صبح، که از خواب بیدار شد به جای نگاه کردن به اطراف و بلند شدن از جایش، به سقف خیره شد. سنگینی غم را اطراف چشمانش احساس می‌کرد، اما برای مقاومت در برابر اشک ها کمی دیر شده بود. اصلا نفهمید چه شد که پلک زدن جسم بی‌جانش بر روی تخت چوبی قدیمی‌اش تند و تندتر شد. قطرات اشک‌اش مثل باران بهاری که ابتدا آرام می‌آیند و سپس شدت می‌گیرند؛ پراکنده و مداوم می‌باریدند. می‌دانست که رنگ سبزی که به هنگام تعویض محله‌اش از کنار صومعه‌ی ریستامی‌ها به اینجا، به سقف خانه زده بود، نجاتش نمی‌داد. انگار در فضایی مرده نفس میکشید، با همان صورتش خیس‌اش ایستاد و به سمت میانه اتاقش، جایی که پنجره‌ی سقف قرار داشت، حرکت کرد. منظره بی نهایت زشت بود. لجن، شهر را گرفته بود. درست نمی‌دانست که اول لجن به‌وجود آمد که ریستامی‌ها، لجن خوارانه به اینجا آمدند، یا آنها علت وجودی این کثافت بزرگ هستند. فقط میدانست که همه چیز آهسته رخ داده بود. گریه‌اش بند آمد. احساس تنفر می‌کرد. یافت که تنها راه ایجاد آشوب، برهم زدن منظم و آرام نظم است. یک نفر را تغییر میدهی، آرام آرام اطرافیان‌اش تغییر می‌کنند تا این تغییر همه گیر شود. مثل سرطان است؛ تغییر پیوسته به پیش می‌رود. شما تنها با استمرار است که یاد میگیرید که فرار کنید. تنها با مرور، سرکوب برایتان عادی میشود.
البته مارتین دیگر نتوانست احساس‌اش برای فرار را سرکوب کند. قید صبحانه را زد. لباس‌اش را پوشید، چوب دستی‌اش را برداشت و تمام آرامش وعده داده شده‌ی خانه را رها کرد تا به شرقی‌ترین منطقه‌ی غرب سفر کند. بیرون از خانه، پرندگان به نشانه طلوع آواز سر داده بودند، باد صبحگاهی می‌وزید. مردمی که بیدار شده بودند از پنجره‌ی سقف به خورشید لبخند می‌زدند. انگار نه انگار که دیشب، تمام سقف خانه‌های شهر را با شعله‌ی آتش سیاه کرده بودند. در میان احوالات خوب صبحگاهی شهر. مارتین با عصبانیت زیر لب بد و بیراه می‌گفت. راه رفتنش سرعتی معادل دویدن گرفته بود. فقط میخواست هرچه سریعتر خودش را به لبه‌ی پرتگاه آبشار برساند. حسابی شانس آورده بود. ناخودآگاه به محله ای رفته بود که به خروجی شرقی شهر بسیار نزدیک بود. نگاه مردم کمی اذیتش می‌کرد اما صبر او بیشتر از این حرف ها بود که بخواهد با نگاه چند غریبه که تا چند ساعت بعد از دنیای‌شان محو می‌شود، دل سرد شود. از شهر که خارج شد سایه‌ها محو شدند. اول با خودش فکر می‌کرد سرعتش را زیاد کرده اما  وقتی فورا خستگی به سراغش آمد فهمید از زمان بندیش کمی هم عقب افتاده. سعی کرد آهسته‌تر قدم بزند تا بیشتر از این مجبور به توقف نشود، تحت هیچ شرایطی به خودش اجازه نمی‌داد به بازگشت به شهر فکر کند. ریستامی‌ها حالش را بهم می‌زدند اما نگذاشت تا تمرکزش را هم بهم بزنند. فقط رفت تا برسد.
همزمان با رسیدنش چند لحظه میخکوب منظره‌ی روبرو‌ی آبشار شده بود. راز جادوی بازگشت به زندگی از دنیای مردگان این است که تمام موجودات دنیای زنده نباید کینه ای از تو به دل داشته باشند. فهمیدنش ساده است، گلی را می‌سوزانی و در آب رهایش می‌کنی. اگر همچنان به سوختن آدامه داد به داخل آبشار شیرجه خواهی زد. بیدار که بشوی در سال روز مرگت به جهان برخواهی گشت. مارتین گل را که سوزاند اما پرنده بخت، یارش نبود. آتش خاموش شد. کمی ترسید ولی سریع به درون آب شیرجه زد تا گل را برای اینکه بفهمد چه کسی از او تنفر دارد از آب بیرون بکشد. اثر سوختی روی گل تبدیل به اسم پیتر شده بود. انتظارش را داشت که کسی از او متنفر باشد. هیچ وقت تمام جهان به وجود تو آری نخواهند گفت. اما باور نمی‌کرد که صمیمی‌ترین دوستش در جهان از او متنفر باشد. لحظه‌ای خواست برگردد و در همین شهر، به لجن تبدیل شود اما فکری دیگر به سرش زد و منصرف شد. تصمیم گرفت تا برای پیتر پیغام فرستد. پس شروع به فکر کرد. و روی زمین با عصایش نوشت.  
باید میدانستی که دلم برایت تنگ شده. از همان روز بارانی که مجبور به رفتن شدم، دلتنگت بودم. اوضاع در این مکان به شدت بهم ریخته است. چند روز است که به طور مداوم شب‌ها شهر را آتش میزنند. آن موقع که تو را ترک کردم. شهر در حالت عادی بود. آرامش را میتوانستی از لبخند صبحگاهی مردم از سقف خانه به آفتاب حس کنی. اما چندی بعد از گوشه‌ی کافه‌های این شهر زمزمه‌های پیشرفت و شهرنشینی مدرن به گوش‌ها رسید. دوباره عده‌ای پیشرفت را بر سرنیزه کرده بودند تا جمعی از خودشان را از مردم جدا کنند و به آنها تاج قدرت بدهند. آخرش را هم که همه می‌دانیم؛ مزه‌ی قدرت که به دندان‌شان برود. قوانین را تغییر میدهند و مردم را به چیزی دعوت می‌کنند که اصلا وجود خارجی نداشته. شاید اول طغیان کنند اما هرچه جلوتر می‌روند به سرکوب عادت میکنند و فرار را می‌آموزند. دست آخر هم قصه سرایی میکنند و خودشان را بخشی از یک سیستم تعالی دهنده میدانند. حتی ممکن است دوباره به خودشان بیایند و به خورشید لبخند بزنند. امید به پایان چیزی که اصلا وجود خارجی ندارد، ممکن است تنها یک انتظار بیهوده و بی ضرر به نظر برسد. اما تقریبا مطمئنم می‌تواند از شما یک برده بسازد.
یک مرتبه از نوشتن دست کشید. چه می‌گفت. این حرف‌ها تنفر را از بین نمی‌برد که هیچ، حتی تنفر را پخش میکند. دوباره فکر کرد. به نظرش رسید که بهتر است دوباره شروع کند. «نمی‌شود دیگران را برای باور نکردن قضاوت کرد. درست مانند سه سال پیش که هرچه تلاش کردی تا ثابت کنی که مرگ من خودکشی نبوده و کسی باور نکرد، انتظاری از تو ندارم. نمیخواهم تو را برای بازگشتم قضاوت کنم. شوکه نشو. تنها من را ببخش. قول خواهم داد که وقتی بهم رسیدیم، همه چیز را برایت توضیح بدهم.»
مارتین می‌دانست که در این ساعت احتمالا پیتر نیست که جواب او را بدهد. اما یک پیام دیگر هم برای او فرستاد. «میدانم که برگشتی و من نبودم. من برگشته‌ام، لطفا کنارم باش!»

  • علی صالحی

داستان

داستان کوتاه

نظرات  (۲)

بگم چی؟

بگم دوست داشتمش کافی نیست 

بگم چی؟

پاسخ:
شنونده خوبی هستم، هرچی بگی مقبوله.

یکی از بهترین نوشته هات بود, چقدر دوسش داشتم.

پاسخ:
مرسی رفیق
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی