مولف زنده مرگ

مقدمتان گلباران

مقدمتان گلباران

مولف زنده مرگ

خواننده و شنونده فرقی نداره!
اینجا داستان رو، بو کن!

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نویسنده جوان» ثبت شده است

به روی صفحه سیاه مانیتور جمله ای نقش بست: «شما امروز میمیرید حرفی دارید؟» پوزخندی زدم و صفحه چت را بستم. به شدت عصبانی شده بودم. با خودم میگفتم: «با خودش چه فکری کرده؟! مرتیکه احمق! معلومه که میمیرم! دوساله تو همه جا گفتم. امروز روز مرگمه، فقط سوپور محلمونه که نمیدونه! اصلا به اون چه ربطی داره؟» آخر هم از روی عصبانیت مانند بچه دبیرستانی ها صفحه چت را باز و شروع به نگارش کردم. طومار بزرگی با این مضمون که مردک سخیف به تو ربطی ندارد نوشتم. بعد هم برایش فرستادم، او هم فورا دید و کوتاه پاسخ داد که: «پس منصرف شده ای. باشد، جانت را نمیگیرم» بعد هم من را بلاک کرد و احتمالاً به سراغ زندگیش رفت.

«توهم شنیدی؟ میگن هوا دوباره قراره گرم بشه» محمد در حالی که داشت برای فرزام آب میوه میگرفت گفت و همزمان نگاهش را بالا آورد تا جواب فرزام را بهتر بفهمد. فرزام اما انگار خیلی از این موضوع خوشش نیامد، سری تکان داد و تنها به گفتن: «آره من هم شنیدم.» بسنده کرد. محمد که کارش تقریبا با میوه ها تمام شده بود، بدون اینکه توجه کند چه کسی قرار است این همه ظرفی را که کثیف کرده بشوید لیوان ها را برداشت و به سمت فرزام آمد. فرزام نگاهی به آشپزخانه کرد و در دلش گفت که کم کم باید دیدارهایش با رفقای قدیمی را بیخیال شود. برگشت و به محمد نگاه کرد. دید که با لبخندی چندش آوری دارد به او میگوید: «این هوا جون میدهد برای دوچرخه سواری!» فرزام جوش آورد میخواست جواب محمد را اینطور بدهد که «مخصوصا وقتی بخوایم برای دیدار با مادر مرحومت بریم»

خودت که بهتر میدانی اینطور مواقع شخصی که ادعا کرده روح دیده را به دادگاه حیوانات میبرند. این را گفت و لیوان گل گاوزبانی را که تازه دم کرده بود به دست من داد و خودش لیوان چاییش را برداشت و یک راست رفت روی مبل آبی نشست. خواسته بود کمکم کند، فکر میکنم به کمک هم نیاز داشتم، دختری که دوستش داشتم، شین عزیزم داشت به دادگاه میرفت. هردویمان میدانستیم اتفاقات خوبی در انتظارش نیست اما کاری هم نمیتوانستیم بکنیم. مجبور بودیم به تماشا بنشینیم و امیدوار باشیم اتفاقی برایش نمیوفتد. به ناچار و با اکراه، شروع کردم قدم برداشتن تا در صندلی قرمز روبروی تلوزیون بنشینم. فرشاد همانطور که چایش را فوت میکرد سعی کرد با کله تکان دادن به من بفهماند کار خوبی کردم که آمدم. اعضای دادگاه همگی آماده حضور متهم در دادگاه بودند.

رویم را برگرداندم تا صورتم را نبیند، البته او به سمت من آمد و کمک کرد تا بارانی را در بیاورم. حسابی غافل گیرش کرده بودم. توقع نداشت من را در این حالت سرما خورده و لرزان ببیند. اهمیتی به او ندادم. بی توجهی ­ام را میان لرزش هایم پنهان کردم و خمیده و دست به سینه به سمت اتاق خواب رفتم تا لباس هایم را عوض کنم. بعد از آن هم با نهایت سرعتی که از من بر می ­آمد خودم را به تخت رساندم و فورا پتویم را به روی سرم کشیدم. البته پتو کشیدن چند شبی بود که بخشی از روتین­ شب­ هایم شده بود. بعد از چند دقیقه صدای در را شنیدم.