رویم را برگرداندم تا صورتم را نبیند، البته او به سمت من آمد و کمک کرد تا بارانی را در بیاورم. حسابی غافل گیرش کرده بودم. توقع نداشت من را در این حالت سرما خورده و لرزان ببیند. اهمیتی به او ندادم. بی توجهی ام را میان لرزش هایم پنهان کردم و خمیده و دست به سینه به سمت اتاق خواب رفتم تا لباس هایم را عوض کنم. بعد از آن هم با نهایت سرعتی که از من بر می آمد خودم را به تخت رساندم و فورا پتویم را به روی سرم کشیدم. البته پتو کشیدن چند شبی بود که بخشی از روتین شب هایم شده بود. بعد از چند دقیقه صدای در را شنیدم.
- ۲ نظر
- ۱۰ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۵۰