برخواسته
رویم را برگرداندم تا صورتم را نبیند، البته او به سمت من آمد و کمک کرد تا بارانی را در بیاورم. حسابی غافل گیرش کرده بودم. توقع نداشت من را در این حالت سرما خورده و لرزان ببیند. اهمیتی به او ندادم. بی توجهی ام را میان لرزش هایم پنهان کردم و خمیده و دست به سینه به سمت اتاق خواب رفتم تا لباس هایم را عوض کنم. بعد از آن هم با نهایت سرعتی که از من بر می آمد خودم را به تخت رساندم و فورا پتویم را به روی سرم کشیدم. البته پتو کشیدن چند شبی بود که بخشی از روتین شب هایم شده بود. بعد از چند دقیقه صدای در را شنیدم. متوجه شدم آمده است تا مثل هر شب من را تماشا کند. از دست همین نگاه هایش بود که مجبور به فرار به زیر پتو شده بودم. دلم نمیخواست تا مدام به من خیره شود؛ گرچه کاری هم از دستم بر نمی آمد نمیتوانستم به او بگویم که نگاهم نکند. باید به آن عادت میکردم برای همین در قدم اول سعی کردم از تخت بلند شوم. مدتی هم گذشته بود و کمی گرم شده بودم، با خودم گفتم بهترین فرصت است تا از زیر پتو بیرون بیایم و بروم برای خودم چای آماده کنم. از تخت که بلند شدم لحظه ای در چشمانش قفل شدم. همچنان برایم مثل همان روز اول زیبا بود. اما باید از موقعیت فرار میکردم، دماغم را بالا کشیدم و دست دراز کردم تا چراغ خواب را روشن کنم، نگذاشت حرکت دیگری بکنم، پرسید: «بهتری؟» و من تنها به گفتن کمی بهترم بسنده کردم، هنوز ترس رویارویی در من بود. بلند شدم تا سریع از اتاق خارج شوم اما هنوز پایم را از اتاق بیرون نگذاشته بودم که تلفن زنگ خورد و من به اجبار و با اکراه به اتاق برگشتم و بر لبه ی تخت نشستم تا به تلفن پاسخ بدهم. مکس بود. همان دوستی که چند ساعتی قبل زیر باران در مورد مشکلم با او صحبت کرده بودم. کمی برایم عجیب بود که چرا تماس گرفته میخواستم علت تماس گرفتنش را بپرسم که به من اجازه ی حرف زدن نداد. گفت: «اینجا نوشته نقاش هرچقدر هم که پیر بشود، نقش هایش جایی نمیروند. اگر نقش شما به قدر کافی با ارزش و زنده باشد، تا ابد باقی خواهد ماند.» جمله اش پتکی بود بر سر یخ زده ی من، سهمگین و سنگین. نمیتوانستم پاسخی به او بدهم. البته او حرفش را ادامه داد، آن لحظه آرزو میکردم کاش حرفش ادامه نداشت. گفت: «اوه خدای من صبر کن، بدبخت شدی مارتین. نگاه کن، اینجا نوشته که مرگ اثر مرگ صاحب اثر را با خودش به همراه خواهد داشت.»
- «گندش بزنند!» خیلی سریع احساس کردم بهتر بود این جمله را میگفتم.
- «بیشتر از این نباید انکارش کنی مارتین.»
- «میدانم مکس میدانم. برایم آرزوی موفقیت کن» بدون اینکه بشنوم چه پاسخی داد تلفن را قطع کردم.
اندکی بعد به تماشای اولین نقاشیم که کنار در آویزانش کرده بودم، نشستم تا شاید اندکی از استرسم کم شود. گاهی اما نمیشود که نمیشود. هرچه سختتر تلاش میکردم انگار دورتر می افتادم. اما مدام در ذهنم به دنبال جمله ی مناسبی میگشتم تا بتوانم این گره کور را باز کنم. اما فکرم یاری ام نمیکرد، چیزی به ذهنم نمیرسید. خوشبختانه او سر حرف را زودتر از من بازکرد، پرسید: « نمیخواهی بروی چیزی بخوری؟»
- «چرا میخواستم از روی ضعف جسمی ام بروم چای بخورم ولی بهترم»
- «مطمئن؟!» لبخند زد و پرسید.
- «خودت که میدانی، چرا آزارم میدهی؛ میخواستم از تو فرار کنم اما اکنون متوجه شدم که هیچ راه فراری نیست. حتی شاید فرار کار درستی نباشد.»
- «ناراحتی؟» با مکث سوالش را پرسید.
- «کمی ناراحتم، کمی هم عصبانی»
- «به نظر میرسد من جز دردسر چیزی برایت نداشته ام چرا من را خلق کردی؟»
- «تو را از روی کسی کشیده ام که عاشقش بودم. خلق تو جبران ناکامی هایم بود. برای تجربه ای دوباره»
- «من را تجربه کنی؟» چشمانش داشت از حدقه بیرون میپرید.
- «نه دقیقا تو را که نه، میخواستم عشقی را که به آن زن داشتم دوباره تجربه کنم.»
- «خب بکن»
- «نمیشود، بگذار برایت توضیح بدهم.»
باران شدت گرفته بود و صدای برخوردش به پنجره بلند شده بود. از جایم بلند شدم و به سمت انتهای اتاق رفتم تا از روی میز تحریرم کاغذی بیاورم. کاغذ ها اما انگار سر به سرم گذاشته بودند. از دفتر جدا نمیشدند. هرچه میکردم نمیتوانستم تا کاغذی را از دفتر پاره کنم. ناچار با دفتر و خودکار به تخت بازگشتم. دفتر را روی تخت گذاشتم و دو صورت کشیدم. به او گفتم تا بیاید و ببیند. او هم آمد و روی تخت نشست. به او گفتم که این دو صورت اند. خندید، من ادامه دادم که اما باهم متفاوت اند. من عاشق اولی بودم، او من را ترک کرد. دومی را به وجود آوردم تا عاشقش باشم اما متوجه شدم برابری ظاهری دلیل بر برابری این دو شخص نیست. به او گفتم که میدانم اشتباه کردم. به او گفتم که نمیتوانی جای کسی را پر کنی و باید خودت باشی. مکثی کرد، خودش را روی تخت انداخت و گفت: «ناامید کننده است.» نمیدانستم باید چه کار کنم. خواستم بگویم تو همچنان با ارزشی اما انگار چیزی از درونم نگذاشت به او دروغ بگویم. گفتم: «هدف کشف کردنی هم هست. باید به خودت زمان بدهی تا بتوانی تجربه کنی. باید معنای بودنت را پیدا کنی.»
- «اما این حرف با حرف قبلی ات تناقض دارد. من نمیتوانم هدفی را که برای آن خلق شدم را بدست آوردم. دنبال چه بگردم. خودم میدانم نمیتوانم.»
- «بله درست است.» نتوانستم چیز دیگری بگویم.
- «من به این جامعه تلعقی ندارم. من نه چیزی نیاز دارم نه میتوانم کار ها را مثل شما انجام بدهم.»
- «به چیزی نیاز نداری؟ خوش به حالت!» زمزمه کردم.
مطمئن بودم که با آن وضع کاری نمیتوانستیم بکنیم. از جایی در گوشه ی آسمان غرش ابر به گوش رسید. برای لحظاتی سکوت حکم فرما بود. فکر میکنم داشت با خودش مرور میکرد. «من نقشی هستم که از دفتر برخواستم و اجازه ی زندگی کردن پیدا کرده ام. تا یک کار مشخص را انجام دهم. اما آن کار نشدنیست» من نباید به او اجازه میدادم تا به فکرهایش ادامه دهد. سریع و بدون مقدمه رشته ی افکار هردویمان را قطع کردم و گفتم که: «نداشتن هدفت تقصیر من است. درستش میکنم.» ایستادم و با دفتر نقاشی به پشت میز تحریر رفتم. اگر صورتت را پاک کنم و تو را طور دیگری بکشم که شبیه به او نباشی. دیگر آن هدف نشدنی از بین میرود. میتوانی خودت باشی. بی معطلی گفت که این کار را بکن. من هم به پشت میز تحریرم رفتم و سعی کردم نقش معیوبم را اصلاح کنم. با پاک کردن صورتش، نقش رفت، او محو شد. همان لحظه به یاد آوردم که هیچ دو اثری شبیه به هم نمیشوند و با تغییر در نقاشی شخص دیگری را به وجود می آورم. البته به فکرم رسید که شاید بتوانم. با باقی مانده اثر و دنبال کردن رد های به جا مانده از پاک کن، دوباره او را خلق کنم. اما هرچه با خودم کلنجار رفتم، نتوانستم خودم را قانع کنم که این ریسک را بپذیرم. حتی اگر دوباره او را ظاهر میکردم، هدف ناممکن اش از بین نمیرفت. تصمیم گرفتم تصویر را همانطور نیمه کاره رها کنم. موجودی که هدف ناممکن دارد، به دنیا نیاید بهتر است.
حقیقتا عالی بود چند بار خوندم.