مولف زنده مرگ

مقدمتان گلباران

مقدمتان گلباران

مولف زنده مرگ

خواننده و شنونده فرقی نداره!
اینجا داستان رو، بو کن!

طبقه بندی موضوعی

پر رنگ

پنجشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۹، ۱۰:۲۸ ق.ظ

 به خودم قول داده بودم که او را بکشم؛ آن هم دقیقا جلوی چشم دیگران! چیزی نبود که از آن خجالت بکشم. این قتل حق من بود. بعد از سال‌ها بلایی که بر سرم آمده، به خودم این اجازه را می‌دادم. بر خلاف تصورتان، اتفاقا همه از وقوع قتل خوششان آمد. قرار بود تا آن شب من با حسین، برای تجدید دیدار سالیانه­ به خانه‌ی محسن برویم. مجبور بودیم تا همه چیز را به خاطر مسئله قطعی اینترنت، تلفنی هماهنگ کنیم اما خیلی سخت نبود. در راه، با حسین به آهنگ محبوبمان گوش دادیم و باهم بلند بلند آن را خواندیم. صدایی گنگ در سرم فریاد می­‌کشید. انگار اسیری بود که داشت برای جانش التماس می‌کرد. البته آن موقع که آهنگ می‌خواندیم، حسین روحش هم خبر نداشت که چه اتفاقاتی ممکن است رخ بدهد. من هم حرفی به او نزدم. از همان اول هم به نظرمان شب خوبی بود. همه در کنار هم جمع شده بودند. دوباره محفل عشاق تکمیل شده بود. امیر این اسم را رویش گذاشته بود. ما بی‌­سرپرستانی بودیم که از دوران کودکی کنار هم مانده بودیم؛ چند دوست که از قضا، عشق رفتن به خارج هم داشتیم. البته شما متوجه اهمیت قضیه نخواهید شد. مگر آن که شما هم مثل ما یتیم باشید و در یتیم­‌خانه بزرگ شده باشید.

برای همین هم، بیشتر دوستانمان به سوی معشوق رفته بودند. نفس که به سینه‌ی‌عشاق رسد، همه دوان دوان به سوی معشوق رهسپار خواهند شد. البته خدا داند که سیل دانشجویان رفته به بلاد کفر، فقط برای گرفتن نفس و بازگشت به ایران است وگرنه برای همه ما مشخص شده که تمام این چرندیاتی که درباره‌ی فرار می­‌گویند، همه دروغ محض است. مخصوصا امسال که دیگر بحث این قتل پیش آمد، من خودم عشق رفتنم را از دست دادم. البته قبل‌تر اوضاع متفاوت بود. فکر می‌­کنم دیگر چهار سال می‌­شود که آذر ماه به یاد رفقای رفته، با رفقای نرفته دیدار تازه می­‌کنیم. محفلمان جشن چهار سالگی اش را در اتاق بزرگ و مجللی می­‌گرفت. ابتدا با خودم فکر کردم خانه­‌ی ناپدری محسن برای انجام قتل زیادی وسیع است اما وقتی که گلویش را با چاقوی میوه‌­خوری طلایی‌رنگ و به ظاهر بسیار گرانی بریدم، مسئله چندان مهمی به نظر نرسید. فکر می­‌کنم تنها به آن عادت نداشتم. سال­‌های گذشته این­‌طور نبود. به یاد دارم سال اول از یک کافه‌­ی دنج تماس گرفتیم و با رفقای آن‌ورآبی‌مان سخن گفتیم.

گفتگوی غم انگیزی بود؛ باید به محمد خبر مرگ پدرمان را به خاطر یک اشتباه پزشکی می‌­دادیم. بابا اسماعیل برای تمام ما، پسران یتیم خانه امام علی، حکم پدر را داشت. واقعا که مرد خوبی بود. برای همین هم صحبت خوبی نشد. همه‌­ی ما بیشتر نگران محمد بودیم. آن موقع امیر هنوز ایران بود. تلفن را که قطع کردم، امیر بلافاصله گفت: «غم‌انگیز است. برای پدر دوست من هم چند سال پیش، همین اتفاق افتاد. بعد از تصادف یادشان رفت که آمپول ضد‌انعقاد بزنند.» حسین هم بلافاصله سیگارش را روشن کرد و گفت: «ان­شا­الله در آرامش باشند.»

من سعی کردم برای بهتر کردن بحث، حواس‌­ها را از سمت مرگ به سوی محمد پرت کنم. گفتم:«در این شرایط هواپیما سوار شدن دل و جرئت می‌خواهد. همین یک هفته پیش بود که هواپیمایی قرار بود تیم فوتبال سپاهان را به بازی با تیم ملوان برساند، نقص فنی پیدا کرد. امیدوارم که تا یک مدت تکرار نشود.» حسین که همچنان در حال پک‌­زدن به سیگارش بود گفت: «ان­شا­الله در آرامش برخواهدگشت.» حرف حسین تمام نشده بود اما امیر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و زیر خنده زد. همزمان به صورت مقطع سعی داشت بگوید که برای مرده و زنده یک آرزو را کردی. از خنده­‌اش، لبخند بر لبان همه نشست. درست مشابه گفتگوی امسالمان که همه بعد از قتل خندیدند.

سالهای بعد، یعنی سال دوم و سوم محفل عشاق به تماس تصویری گذشت. به لطف پیشرفت ارتباطات، توانایی ما هم برای برقراری ارتباط با دوستانمان هم بالا رفته بود. وقتی امیر رفت، جمع خالی به نظر می‌­رسید. برای همین از پارسال، فکر می‌کنم، به منظور این‌که دیگران جای خالی امیر را میان ما نبینند،برای محفل عشاق در خانه‌­ی محسن دور هم جمع شدیم. برای همین احساس آزادی بیشتری کردم و در انتهای صحبت های احمقانه‌­ای که در حرف زدن­‌های ما بود، از امیر پرسیدم که چه چیزی بیشتر از تنهایی آزارش می­‌دهد. می­‌دانستم امیر توانایی برقراری ارتباطش با دخترها افتضاح است و توانایی دوست جور کردن برای خودش را ندارد. خواستم تا با او شوخی کنم. جواب داد که: «من در غربت­‌ام. تنها بودنم طبیعیست. تو که در وطن خودت نشسته­‌ای، چرا تنها شدی!؟» دستی به موهایم کشیدم و گفتم: «من هنوز وقت زیاد دارم. پسر خوشتیپ همیشه خواهان خواهد داشت.» محسن که از لحاظ آماری تقریبا هیچ لحظه‌­ای از عمرش را تنها نبود، حرف من را قطع کرد و گفت: «شاید باور نکنید، ولی من واقعا دلم می‌خواست تا جای شما باشم.» حسین هم که طبق معمول در حال بازی کردن با فندکش بود، سرش را بالا آورد و گفت: «همه عاشق این هستند که جای خودشان نباشند.» اما امیر باز خنده‌­اش گرفت، اصرار داشت که آن طرف اینگونه نیست. گرچه حسین قبول نکرد تا ماجرای پارسال با دعوا تمام شود.

امسال متفاوت بود. تماسی نگرفتیم. تنها به جمله‌ی «در جمع دوستان در محفل عشاق به یادتان بودیم» بسنده کردیم. خیلی دل و دماغ زنگ زدن نداشتیم. با اینکه امیر و باقی عزیزان از آن سوی گود تلاش می­‌کردند تا ما را راضی کنند که همه چیز تمام شده و ما باید به زندگی عادی برگردیم اما حال خوب با عصر جدید بروزرسانی نشده؛ نمی­‌شود آن را دانلود کرد. حتی با یک گیگ اینترنت داخلی صددرصد مجانی! درست است. قطعی اینترنت حال ما را هم خراب کرده بود. در اینگونه مواقع چند دسته رفتار بیشتر نمی­‌توان نشان داد. آدم‌های دسته اول مثل حسین، از وابستگیشان به اینترنت می­‌نالند و می­‌گویند که از خودشان ناراحتند که اینقدر اسیر این آیینه سیاه جهان‌نما شده‌اند و در نبودش آنقدر فلج می­‌شوند که حتی به شدیدترین وقایع هم نمی‌توانند واکنش دهند. دسته دوم آدم‌ها مثل محسن از برنامه‌هایشان برای سفر به بلاد بیگانه و گلاویز شدن با مشکلات جدید به جای تکرار مشکلات قدیمی می‌­گویند. ملامتشان نمی­‌کنم. آدم‌ها با هم متفاوت‌اند. نمی‌شود از همه توقع داشته باشم مثل خودم دست روی دست بگذراند، فقط نگاه کنند و آدم بکشند. آن‌ها هم آرزو دارند. آن‌ها هم دلشان هوای تازه می­‌خواهد.

من اما دلم چه می­‌خواست؟ من چه کار می‌­کردم؟ بر سر اهداف و آرزوها و زندگی رویایی‌ام چه بلایی آمده بود که می­‌خواستم آدم بکشم. محسن می­‌گفت که رفتار و واکنش علی (بنده‌ی کمترین) عجیب است. اظهار تعجب می­‌کرد که آن همه اشتیاق و شور شوقم کجا رفته. حتی پرسید که بال‌های پروازم را چه کسی چیده است، که البته با جواب کوبنده‌ی: «به تو مربوط نیست. فضولی نکن!» روبه‌رو شد. ساعت ده شب جمعه بود. میان بحث های مزخرف محفل­ عشاق که حوصله‌­ام را سرمی‌­برد، دست به کار شدم تا سر ببرم. رو به عشاق کردم و از آن‌ها پرسیدم که آیا به یاد دارند سال‌­ها پیش محمود احمدی‌نژاد در مراسم رونمایی از شبکه پویانمایی چه گفت؟ اکثرا به نشانه ندانستن سر تکان دادند. منتظر نماندم و حرفم را شروع کردم: «او گفت بدون عموپورنگ و امیر محمد، بدون مسعود روشن پژوه عزیز نمی­‌توان زندگی کرد.» همان لحظه ناگهان پریدم و چاقویی را که درون دستانم بود و با آن سیب پوست می­‌کندم، به گلویش کشیدم. اولش فریادش بلند و بلندتر شد. تیغ چاقو بیش از حد تصورم کند بود. اما موفق شدم گلویش را ببرم. برایم عجیب نبود که چرا هیچ تلاشی برای نجات نمی­‌کرد. احساس می‌­کنم مدت‌­ها بود که آرزوی مرگ می­‌کرد و تنها از روی درد به طور غیر‌ارادی فریاد می­‌زد که آن هم کمی بعد قطع شد و تنها از گلویش خون می‌جوشید. انگار شیر دستشویی را بدون اینکه شلنگ را از جایش برداری، باز کردی. اما بعد، ناگهان بادی بر شمع وزید. نگاهی به چشمانم کرد و خاموش شد. مُرد! تصویر چشمانش من را ترساند. رو به رفقایم، شروع به فریاد زدن کردم. از جایم بلند شدم و گفتم: «تمام شد. دیگر بیشتر از این نمی‌­تواند زندگی کند.» آن‌ها هم که چشمانشان داشت از تعجب بیرون می‌­پرید، پرسیدند: «چه می­‌گویی!؟» من هم پاسخ دادم: «همین الان عموپورنگ را در ذهنم کشتم.» برایشان بامزه بود. باهم خندیدیم. متوجه نشدند، دیگر نمی­‌توان زندگی کرد.

نظرات  (۱)

دوسش داشتم...

پاسخ:
چه خوب
مرسی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی