پنجشنبه این هفته، مثل پنجشنبه قبل و پنجشنبه قبل تر؛ راس ساعت شش عصر، تلفنم زنگ خورد. برداشتم، ساسان بود. گفت:« به به، چه عجب تلفن جواب دادی! هنوز از دستم ناراحتی؟»
- نه!
- پس آماده شو که بریم خوش بگذرونیم.
- کجا؟
- اه پارسا ؛ تو که انقدر یبس نبودی! میای یا نه؟
- پرسیدم کجا!؟
- چند بار دیگه باید عذر خواهی کنم؟ پسر منم غرور دارم، هزار بار گفتم من نمیدونستم، اخه اصلا از کجا باید میدونستم اون دختره ، دختر خالته؟! بیا بریم پسر ضرر نمیکنی!
- ولم کن ساسان.
- تو بیا بریم، اگه نخواستی برای من، اصلا یه بطری مارتینی هم مهمون من!
ساسان لجن بود. تنها لجن دنیا که رگ خواب من را خوب میدانست. حال من خوب نبود. آن هم بعد از آن فاجعه چند روز پیش. متوجه دوستی ساسان با کسی که یک عمر تمام فکرم بود، شدم. مشخص بود که حتما به مشروب نیاز داشتم! قبول کردم با او بروم. اما فقط برای مست کردن. او هم گفت وقتی پشیمان میشوم که دیگر کار تمام شده است. اهمیتی ندادم و قطع کردم!
- ۰ نظر
- ۱۰ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۰۲