مولف زنده مرگ

مقدمتان گلباران

مقدمتان گلباران

مولف زنده مرگ

خواننده و شنونده فرقی نداره!
اینجا داستان رو، بو کن!

طبقه بندی موضوعی

پنج­شنبه این هفته، مثل پنج­شنبه قبل و پنج­شنبه قبل تر؛ راس ساعت شش عصر، تلفنم زنگ خورد. برداشتم، ساسان بود. گفت:« به به، چه عجب تلفن جواب دادی! هنوز از دستم ناراحتی؟»

-         نه!

-         پس آماده شو که بریم خوش بگذرونیم.

-         کجا؟

-         اه پارسا ؛ تو که انقدر یبس نبودی! میای یا نه؟

-         پرسیدم کجا!؟

-         چند بار دیگه باید عذر خواهی کنم؟ پسر منم غرور دارم، هزار بار گفتم من نمیدونستم، اخه اصلا از کجا باید میدونستم اون دختره ، دختر خالته؟! بیا بریم پسر ضرر نمیکنی!

-         ولم کن ساسان.

-         تو بیا بریم، اگه نخواستی برای من، اصلا یه بطری مارتینی هم مهمون من!

ساسان لجن بود. تنها لجن دنیا که رگ خواب من را خوب میدانست. حال من خوب نبود. آن هم بعد از آن فاجعه چند روز پیش. متوجه دوستی ساسان با کسی که یک عمر تمام فکرم بود، شدم. مشخص بود که حتما به مشروب نیاز داشتم! قبول کردم با او بروم. اما فقط برای مست کردن. او هم گفت وقتی پشیمان میشوم که دیگر کار تمام شده است. اهمیتی ندادم و قطع کردم!

*این متن برای مسابقه ی داستان نویسی برای مهربانی مهر توسط علی صالحی در تاریخ 11/3/97 نوشته شده است*

 

مادرم از ما متنفر بود، برای همین هم ما را ترک کرد. پدرم از ما متنفر بود، برای همین هم مانع ادامه تحصیلمان شد. به نظرم می ­آید پاییز سال هشتاد و یک بود، درست پنج سال بعد جدایی پدر و مادرم، ما را از تهران به وردیچ آورد. حس میکنم دلیل اصلی این­کار هم هزینه ی کمتر زندگی در روستا بود. وضع خانواده ­ی ما خوب بود اما بعد از اعتیاد پدرم همه­ چیز نابود شد.

 

وقتی ناراحتید چه میکنید؟ من کسی را میشناسم که خیلی ساده تمام غم هایش را از بین برد، فقط با خودش چیزی متفاوت را تصور کرد و از خودش پرسید: پس چرا آن گونه نیست؟ و شروع کرد به یافتن پاسخ برایش، بگذارید به شما بگویم که چگونه رخ داد.

یک روز که از همه ی دنیا خسته شده بود، به رویا های بیشمار نرسیده اش فکر میکرد، به شدت بیمار شده بود و دلش مرگ میخواست اتفاقی رخ داد.طبق معمول صدای زنگ درب را میشنید. مونیکا بود، مونیکا مسبب تمام بدبختیهایش، دوستش و عشقش است البته مادر ناتنی اش هم هست!

روز های تعطیل از همه ی ایام سال بهتر اند چون دیگر مجبور نیستی شب ها زود بخوابی، میتوانی بنشینی و تا صبح به ستاره ها نگاه کنی و محو درخشش و شکوه شان بشوی بی آنکه نگران چیزی باشی چون روز های تعطیل نگرانی ندارند. روز های تعطیل راحتند. راحت میگذارند بگیری بخوابی و خوابِ محکم ترین آرزو هایت را، سفتِ سفت بغل کنی. روز های تعطیل سخت نمیگیرند، دیگر نیازی نیست حواست را جمع کنی تا موقع جمع کردن وسایلت چیزی را جا نگذاری حتی دیگر نیازی نیست حواست به آقای بل باشد. همان مرد قدکوتاهی که  حواسش به همه چیز هست جز خیابان، همان که انتهای کوچه مینشیند، دیگر نیازی نیست حواست را جمع کنی تا با تو تصادف نکند.

خلاصه دیگر نیازی نیست زندگی کنی، میتوانی با خیال راحت بمیری. مادرم همیشه میگوید مرگ یعنی وقتی که زندگی نکنی، کاش همیشه تعطیل باشد تا با خیال راحت در خانه قدم بزنم و هوای بودنش را نفس بکشم. مادرم را خیلی دوست دارم؛ فارغ از تمام هیاهوی زندگی ، هرشب کنار من میمیرد. کاش همیشه باشد تا باهم بمیریم.

 

آن زمان سعی میکردم خودم را با گیاهان سرگرم کنم و حتی یک باغچه هم برای خودم درست کرده بودم. باغچه ام واقعا زیبا بود، گل های بنفشه در ابتدای آن و گل های رز در انتهای باغچه ی کوچک من قرار داشت و در وسط آن هم جایی بود که در آن مینشستم ، زانو هایم را بقل می کردم و تمام غصه هایم را جا می گذاشتم.

"امروز خودم رو میکشم" را نوشت و دکمه ی ارسال را زد بعد هم بلند شد و همزمان که چشمانش را از خستگی می‌مالید به سمت دسشویی رفت تا دست و صورتش را آب بزند. امروز روز بزرگی بود، روزی که سال ها انتظارش را کشیده بود. روز کنسرت بزرگ مونا احمدی!

وقتی از دستشویی برگشت، دوباره گوشی موبایلش را دستش گرفت و شروع کرد به بررسی کردن تماس های بی پاسخ. تعدادشان فراتر از حد انتظار بود و حتی فکرش را هم نمیکرد که در این مدت کم ۲۳ بار گوشی‌اش زنگ خورده باشد.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید