مولف زنده مرگ

مقدمتان گلباران

مقدمتان گلباران

مولف زنده مرگ

خواننده و شنونده فرقی نداره!
اینجا داستان رو، بو کن!

طبقه بندی موضوعی

۳۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

کلاه قرمز از کارش متنفر بود اما کار می کرد. دلیل کار کردنش بچه‌ای بود که ناخواسته در ۱۸ سالگی اش به دنیا قدم گذاشته بود و با ورودش نشان پر افتخار پدر را بر سینه کلاه قرمز جوان نصب کرده بود. آفتاب که تیغ نور را بر گردن شب می زد پسرک بیدار می شد تا به هنگام و همگام با اکثر مردم جامعه در محل کارش حاضر شود. تندی عرق کارگران را با طعم خاطره‌ی شیرین لبخند فرزندش قابل تحمل می کرد و تنها هدفش این بود که آنی نباشد که پاهایش را پس کشیده و یک جفت دست پوچ تر از خالی به همه تحویل داده است.

مدیران موفق صبح ها زود از خواب بیدار می شود. من مدیر موفقی بودم، آن روز اما کمی خواب ماندم. چشم هایم را می‌مالیدم و کورمال کورمال با خمیازه های کشدار سعی میکردم راهم را از تخت به سوی آشپزخانه پیدا کنم تا سریعتر صبحانه بخورم و به سمت شرکت حرکت کنم. سال ها تجربه‌ی زندگی مجردی به من آموخته بود که تنهایی صبحانه خوردن دردناک است. شاید عحیب به نظر بیاید. تلویزیون را روشن کردم تا با اخبارگو صبحانه‌ای صرف کنم او برایم خبر بخواند و من تحلیل هایم را از پشت تلویزیون با دهانی نیمه پر برایش تعریف کنم. اخبارگو خبر اول‌اش را خواند، شکر خدا مثل همیشه اوضاع داخلی کشور آرام است. خبر دوم‌اش را هم خواند، اوضاع وخیم کشورهای منطقه به لطف خدا تاثیری روی کشورمان ندارد. خبر سوم‌اش را که می خواند لقمه در دهانم سیمان شد و فکم قفل شد.

حالت تهوع داشتم، با استفراغ از خواب بیدار شدم. کمی بعد، دقت که کردم میان دیوار ها زندانی شده بودم. از گذشته تنها اینکه با مونا رفتیم که غذا بخوریم را در خاطرم دارم اما اینکه مونا کجا بود و چرا من در حصار این دیوار های لجنی رنگ قرار داشتم را به یاد نمیاوردم. حالم که سر جایش آمد بی معطلی بلند شدم، دست به دیوار گرفتم و چرخیدم، تا اتاق را خوب بررسی کنم. هیچ روزنه ای برای خروج نبود. راهی نبود؛ با این واقعیت که راهی برای فرار نیست روبرو شدم و همانجا به دیوار تکیه دادم و نشستم تا در کنار حجم بد بوی استفراغم، زانو بغل بزنم و به سقف خیره شوم.

وقتی که تلاش کردم به سقف سلول نگاه کنم با آسمان پر ستارهِ­ ی شب روبرو شدم. عجیب بود ولی حرکت ابر ها را میدیدم و خوشحال بودم. همین لبخند زدنم باعث شد تا یکدفعه تمام درد ها به سوی من هجوم بیاورند. دردِ سقوط، به تمام من نفوذ کرد و برای فرار از درد به خاطراتم رجوع کردم. بزرگتر ها راست میگفتند: «لبخند خاطره ساز است.‏» عجیب تر از حضور من در آن گور، رفتار مونا در روز قبل بود. البته همان موقع با خودم گفتم: «معتاد جماعت عادتهای عجیب زیاد دارند،» البته نمیدانم همه ­ی معتادان، دستشان را در دهانشان می­گذارند و آن را میمکند یا فقط مونا اینکار را میکند.

 

کامیون از کوچه رد شد. همانطور که چرخ ها گل و لای را له میکردند تا کامیون از کارخانه به جاده برسد، راننده با خودش فکر کرد که کاش بال داشت و میتوانست پرکشان از دست افکارش فرار کند. با خودش فکر میکرد جالب میشود اگر بالهایش از جنس بال های اژدها باشند. دوست داشت به یک آدم بالدار معمولی تبدیل شود.

 

وسط کوهستان، توی طوفان توقع نداری که هوا بهاری باشه و یه باد ملایم بزنه پشت پلکات؟! دارم یخ میزدم. حین اینکه سریع نوشته ها رو باید جمع و جور کنم. الان ورد زبونم فقط حرف مامانه « نمیشه دیگه زور نزن » البته چطور ممکنه یه چیزی رو یاد بگیرم ولی به یاد ندارمش. همونطوری که زبونم مقاومت میکرد تو ذهنم این میگذشت که همیشه از بچگی بهم میگفتن همیشه یکم تلاش بیشتر کارو به نتیجه میرسونه. البته من خیلی به حرفشون گوش نمیکردم؛ فقط وقتایی که مجبور بودم. البته که الان خیلی مجبورم، اگه همینجا بمونم مثل بقیه میمیرم!

 

« دو ر می فا ؛ دو ر می فا ؛ دو دو _ فا سی » اینگونه شروع شد. آن شب کلمات دست در دست برف، با نت ها میرقصیدند. احساس میکردم آرزو­هایم منجمد شده و از آسمان، رقصان و مست بر من میبارد. در پی­ اش خودم را جستجو کردم. در کوچه پس کوچه های خیال، دفترم را گشودم و شروع کردم. سیاهی شب، سفیدی برف، تلخی افکار و شیرینی شکلات را باهم ترکیب کردم تا معجونی از جنس جنون بیافرینم؛ با درد ترکیبش کنم و بگذارم آرام جا بیافتد تا مزه ­ی داستان های همیشگی ام را بدهد.

 

 

 

حرف زدن برا ما حکم هوا رو داشت، حرف نزنیم مردیم. توی این فضای سرد و یخ زده اگه دلت خاموش بشه، رفتی! دیگه چیزی برای ادامه دادن نداری. محمد ولی معتقد بود با ماسک اکسیژن همه میتونن نفس بکشن، من دلم نفس کشیدن عادی رو دوست نداره. دلم میخواد تو این هوا سیگار بکشم. قلمشو برداشت و بی­ اعتنا به جمع ما شروع کرد به نوشتن. میگفت من اهل حرف زدن نیستم. اونجوری بیشتر خوابم میبره اما آخرشم خوابش برد و یه دفترچه ازش برای ما موند. تو کوه نوردی وقتی شرایط بحرانی میشه نه راه پس داری نه راه پیش. یهو خودتی و یه خیلی زیاد برف. محمد که رفت حرفای ماهم انگار یهو ته کشید. دیدی اون لحظه ایی که یهو گوش پاک کن رو خیلی میکنی تو گوشت و درد میگیره میترسی نکنه کر بشی، تحمل این ترس از تحمل دردش خیلی سخت تره.

تمام ماجرای بوی سیب بود. تنش بوی سیب میداد. بعد از آن خواب، از آن عطر مسخ شدم. هرچه پیش رفتیم، ترسم از نابودی احساسمان بیشتر شد. کمی که گذشت، رابطه­ ی ما آنقدر کمرنگ و بی نظم شده بود که احساس میکردم حتی با زور هم نمیتوانم پیوندمان را حفظ کنم. باید تصمیم میگرفتم و البته که تصمیم گیری برایم بسیار ساده بود. باید به سراغ شلیک خاطره پیش میرفتم. میدانم، میدانم قمار بزرگی بود. همه چیزم را برای همه چیزم میخواستم فدا کنم. پنجاه درصد شانس، ارزش ریسک کردن را داشت.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

[یک]

بعد از یک روز سخت زمستانی، درحالی که برف سطح خیابان را پوشانده بود. جوانی خسته از کنار پیاده روی تاریک کوچه‌ی محمدی قدم زنان کناره‌ی ذهنش را مرور میکرد. خودش را حسابی آماده کرده بود. به برف نشسته روی موهایش اهمیتی نمیداد. در اندیشه‌ی انتقام بود قتلی که ذهنش را مشغول کرده بود به یاد می‌آورد.