مولف زنده مرگ

مقدمتان گلباران

مقدمتان گلباران

مولف زنده مرگ

خواننده و شنونده فرقی نداره!
اینجا داستان رو، بو کن!

طبقه بندی موضوعی

۵۱ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

 به خودم قول داده بودم که او را بکشم؛ آن هم دقیقا جلوی چشم دیگران! چیزی نبود که از آن خجالت بکشم. این قتل حق من بود. بعد از سال‌ها بلایی که بر سرم آمده، به خودم این اجازه را می‌دادم. بر خلاف تصورتان، اتفاقا همه از وقوع قتل خوششان آمد. قرار بود تا آن شب من با حسین، برای تجدید دیدار سالیانه­ به خانه‌ی محسن برویم. مجبور بودیم تا همه چیز را به خاطر مسئله قطعی اینترنت، تلفنی هماهنگ کنیم اما خیلی سخت نبود. در راه، با حسین به آهنگ محبوبمان گوش دادیم و باهم بلند بلند آن را خواندیم. صدایی گنگ در سرم فریاد می­‌کشید. انگار اسیری بود که داشت برای جانش التماس می‌کرد. البته آن موقع که آهنگ می‌خواندیم، حسین روحش هم خبر نداشت که چه اتفاقاتی ممکن است رخ بدهد. من هم حرفی به او نزدم. از همان اول هم به نظرمان شب خوبی بود. همه در کنار هم جمع شده بودند. دوباره محفل عشاق تکمیل شده بود. امیر این اسم را رویش گذاشته بود. ما بی‌­سرپرستانی بودیم که از دوران کودکی کنار هم مانده بودیم؛ چند دوست که از قضا، عشق رفتن به خارج هم داشتیم. البته شما متوجه اهمیت قضیه نخواهید شد. مگر آن که شما هم مثل ما یتیم باشید و در یتیم­‌خانه بزرگ شده باشید.

وقتی به چراغ جادو دست میکشی، انتظار نخواهی داشت به جای اینکه غول بیرون بیاید، تو در آن فرو بروی! مارتین اما می‌خواست شانسش را امتحان کند. چند روزی بود که بغضی را در گلویش حس میکرد تا بلاخره امروز صبح، که از خواب بیدار شد به جای نگاه کردن به اطراف و بلند شدن از جایش، به سقف خیره شد. سنگینی غم را اطراف چشمانش احساس می‌کرد، اما برای مقاومت در برابر اشک ها کمی دیر شده بود. اصلا نفهمید چه شد که پلک زدن جسم بی‌جانش بر روی تخت چوبی قدیمی‌اش تند و تندتر شد.

بی تفاوتی بدترین صفتی است که یک انسان می­­تواند داشته باشد.  من نسبت به تمام جزئیات زندگی ام وسواس داشته و دارم. درست مثل ساعت کار می­کنم. صبح ها ساعت 8 صبح از خواب بیدار می­شوم. لیوان آب کنار تختم را درون شکمم خالی می­کردم، سپس دستم را به دیوار می­گرفتم و می­رفتم تا محتویات دیشب شکمم را در سرویس بهداشتی این مکان تخلیه کنم. بعد از آن تا ساعت 9 صبح به کار مطالعاتی می پرداختم. حدود 45 دقیقه زمان می­برد. احساس می­کردم به نوعی بیماری پرش مغزی دچار شده ­ام. نمی­توانستم یک ساعت کامل فکرم را جمع کنم. برای همین میان بازه های مطالعاتی ام  فاصله ­ی کمی می اندازم مثلا بعد از تایم اول مطالعاتی ام  می رفتم تا صبحانه بخورم. بعد از آن برمی­گشتم و دوباره 45 دقیقه دیگر به روی پروژه بزرگم کار می­کردم.  با خود فکر می­کردم تیتر رونامه ها می­شود. می­خواستم کلید آزادی من و بازگشتم به زندگی عادی بشود.  بعد از آن تا ناهار را برایم بیاورند در هال می­نشستم و به در خیره می­شدم. اگر شخص دیگری بود وقت خودش را صرف شبکه های اجتماعی می­کرد، اما جدا از اینکه من دسترسی به اینترنت نداشتم توان رفتن به شبکه­ های اجتماعی را نداشتم. فقط می­خواستم  منتظر بنشینم تا آن دختر بیاید و از سوراخ در به من نگاه کند. می­خواستم مطمئن بشوم دولت مرکزی خیالش راحت است که همه چیز مرتب باشد. من برنامه هایم را طبق دستور عمل آنها انجام می­دادم.

بیان خاطرات، آنقدر که به نظر می‌­آید، ساده نیست. برای مثال تنها دست گیری که می‌توانم به شما بدهم، دستگیره­ی در اتاقم بود که صبح جمعه، خودم را در حال پایین دادن آن یافتم. در را که باز کردم، امیر آن طرف اتاق خیره به من نگاه میکرد. پرسیدم: « چرا اینجایی؟» گفت که داشته در را باز می‌کرده. اهمیتی به باقی ماجرا و اصل اینکه چرا ما در خانه تنها بودیم و چه میکردیم ندادم. رفتم تا برای خودم چای بریزم.

کلاه قرمز از کارش متنفر بود اما کار می کرد. دلیل کار کردنش بچه‌ای بود که ناخواسته در ۱۸ سالگی اش به دنیا قدم گذاشته بود و با ورودش نشان پر افتخار پدر را بر سینه کلاه قرمز جوان نصب کرده بود. آفتاب که تیغ نور را بر گردن شب می زد پسرک بیدار می شد تا به هنگام و همگام با اکثر مردم جامعه در محل کارش حاضر شود. تندی عرق کارگران را با طعم خاطره‌ی شیرین لبخند فرزندش قابل تحمل می کرد و تنها هدفش این بود که آنی نباشد که پاهایش را پس کشیده و یک جفت دست پوچ تر از خالی به همه تحویل داده است.

مدیران موفق صبح ها زود از خواب بیدار می شود. من مدیر موفقی بودم، آن روز اما کمی خواب ماندم. چشم هایم را می‌مالیدم و کورمال کورمال با خمیازه های کشدار سعی میکردم راهم را از تخت به سوی آشپزخانه پیدا کنم تا سریعتر صبحانه بخورم و به سمت شرکت حرکت کنم. سال ها تجربه‌ی زندگی مجردی به من آموخته بود که تنهایی صبحانه خوردن دردناک است. شاید عحیب به نظر بیاید. تلویزیون را روشن کردم تا با اخبارگو صبحانه‌ای صرف کنم او برایم خبر بخواند و من تحلیل هایم را از پشت تلویزیون با دهانی نیمه پر برایش تعریف کنم. اخبارگو خبر اول‌اش را خواند، شکر خدا مثل همیشه اوضاع داخلی کشور آرام است. خبر دوم‌اش را هم خواند، اوضاع وخیم کشورهای منطقه به لطف خدا تاثیری روی کشورمان ندارد. خبر سوم‌اش را که می خواند لقمه در دهانم سیمان شد و فکم قفل شد.

حالت تهوع داشتم، با استفراغ از خواب بیدار شدم. کمی بعد، دقت که کردم میان دیوار ها زندانی شده بودم. از گذشته تنها اینکه با مونا رفتیم که غذا بخوریم را در خاطرم دارم اما اینکه مونا کجا بود و چرا من در حصار این دیوار های لجنی رنگ قرار داشتم را به یاد نمیاوردم. حالم که سر جایش آمد بی معطلی بلند شدم، دست به دیوار گرفتم و چرخیدم، تا اتاق را خوب بررسی کنم. هیچ روزنه ای برای خروج نبود. راهی نبود؛ با این واقعیت که راهی برای فرار نیست روبرو شدم و همانجا به دیوار تکیه دادم و نشستم تا در کنار حجم بد بوی استفراغم، زانو بغل بزنم و به سقف خیره شوم.

وقتی که تلاش کردم به سقف سلول نگاه کنم با آسمان پر ستارهِ­ ی شب روبرو شدم. عجیب بود ولی حرکت ابر ها را میدیدم و خوشحال بودم. همین لبخند زدنم باعث شد تا یکدفعه تمام درد ها به سوی من هجوم بیاورند. دردِ سقوط، به تمام من نفوذ کرد و برای فرار از درد به خاطراتم رجوع کردم. بزرگتر ها راست میگفتند: «لبخند خاطره ساز است.‏» عجیب تر از حضور من در آن گور، رفتار مونا در روز قبل بود. البته همان موقع با خودم گفتم: «معتاد جماعت عادتهای عجیب زیاد دارند،» البته نمیدانم همه ­ی معتادان، دستشان را در دهانشان می­گذارند و آن را میمکند یا فقط مونا اینکار را میکند.

 

کامیون از کوچه رد شد. همانطور که چرخ ها گل و لای را له میکردند تا کامیون از کارخانه به جاده برسد، راننده با خودش فکر کرد که کاش بال داشت و میتوانست پرکشان از دست افکارش فرار کند. با خودش فکر میکرد جالب میشود اگر بالهایش از جنس بال های اژدها باشند. دوست داشت به یک آدم بالدار معمولی تبدیل شود.

 

وسط کوهستان، توی طوفان توقع نداری که هوا بهاری باشه و یه باد ملایم بزنه پشت پلکات؟! دارم یخ میزدم. حین اینکه سریع نوشته ها رو باید جمع و جور کنم. الان ورد زبونم فقط حرف مامانه « نمیشه دیگه زور نزن » البته چطور ممکنه یه چیزی رو یاد بگیرم ولی به یاد ندارمش. همونطوری که زبونم مقاومت میکرد تو ذهنم این میگذشت که همیشه از بچگی بهم میگفتن همیشه یکم تلاش بیشتر کارو به نتیجه میرسونه. البته من خیلی به حرفشون گوش نمیکردم؛ فقط وقتایی که مجبور بودم. البته که الان خیلی مجبورم، اگه همینجا بمونم مثل بقیه میمیرم!

 

« دو ر می فا ؛ دو ر می فا ؛ دو دو _ فا سی » اینگونه شروع شد. آن شب کلمات دست در دست برف، با نت ها میرقصیدند. احساس میکردم آرزو­هایم منجمد شده و از آسمان، رقصان و مست بر من میبارد. در پی­ اش خودم را جستجو کردم. در کوچه پس کوچه های خیال، دفترم را گشودم و شروع کردم. سیاهی شب، سفیدی برف، تلخی افکار و شیرینی شکلات را باهم ترکیب کردم تا معجونی از جنس جنون بیافرینم؛ با درد ترکیبش کنم و بگذارم آرام جا بیافتد تا مزه ­ی داستان های همیشگی ام را بدهد.